شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم)
وقتی خسرو سخنان افراسیاب را از زبان جهن شنید خندید و گفت: درود و سلام تو را شنیدم. به پدرت بگو: تو میگویی که من به آسمان میروم و ستاره میشوم اما فریدون هیچگاه ستاره نشد و از خاک بالاتر نرفت. تو دلت بهسوی جادوگری رو کرده است و حرف زیادی میزنی و دروغ به هم میبافی. تو پدرم را کشتی و مادرم را آزرده و آواره کردی بهطوریکه هرکس در درگاهت بود تو را نفرین کرد اما خواست خدا بود که من سالم بمانم. وقتی به دنیا آمدم مرا نزد شبانان فرستادی و بعد که پیران مرا نزد تو آورد میخواستی مرا بکشی اما خدا زبان مرا بست و تو مرا بیخرد فرض کردی و از کشتن من صرفنظر نمودی.سیاوش را بیگناه کشتی. همیشه از تورانیان به ما بدی رسیده است و تو حتی به برادرت اغریرث هم رحم نکردی و به نوذر هم جفا نمودی. بدیهای تو قابلشمارش نیست حالا هم با چربزبانی قصد فریب مرا داری. پسازاین جز با شمشیر با تو سخن نمیگویم.
جهن نزد پدر رفت و سخنان او را بازگفت. افراسیاب برآشفت و خود را آماده جنگ کرد. صبح روز بعد که طبل جنگ در گنگ زده شد خسرو، رستم را به یکسو و گستهم را بهسوی دیگر و گودرز را در جهت سوم فرستاد و خودش نیز از سوی چهارم دژ را محاصره کرد. سپس دویست اسب با عراده و منجنیق در هر سویی قرارداد. در پشت منجنیق نیز رومیان قرار داشتند. شاه دستور داد تا اطراف دژ را بکنند و سپس با پیلهای جنگی کندههای چوب را بهسوی آن آورند و نفت بر آن بریزند تا بهموقع آتش بزنند. سپس شاه به رازونیاز باخدا پرداخت و آماده نبرد شد پس چوبها را آتش زدند و با منجنیق سنگها را بهسوی آنها پرتاب میکردند. بالاخره رستم توانست رخنهای بهسوی دژ باز کند. خبر به افراسیاب رسید و به جهن و گرسیوز گفت: شما به دیوار قلعه چکار دارید؟ شما باید با شمشیرزنان حصاری برای قلعه بسازید بنابراین ترکان شمشیرزن بهسوی رخنه رفتند و رستم نیز با سپاهش بهسوی رخنه حرکت کرد. بسیاری از تورانیان کشته شدند و
ادامه مطلب / دانلود