نتايج جستجو مطالب برچسب : شاهنامه

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم)

وقتی خسرو سخنان افراسیاب را از زبان جهن شنید خندید و گفت: درود و سلام تو را شنیدم. به پدرت بگو: تو میگویی که من به آسمان می‌روم و ستاره می‌شوم اما فریدون هیچ‌گاه ستاره نشد و از خاک بالاتر نرفت. تو دلت به‌سوی جادوگری رو کرده است و حرف زیادی می‌زنی و دروغ به هم می‌بافی. تو پدرم را کشتی و مادرم را آزرده و آواره کردی به‌طوری‌که هرکس در درگاهت بود تو را نفرین کرد اما خواست خدا بود که من سالم بمانم. وقتی به دنیا آمدم مرا نزد شبانان فرستادی و بعد که پیران مرا نزد تو آورد می‌خواستی مرا بکشی اما خدا زبان مرا بست و تو مرا بی‌خرد فرض کردی و از کشتن من صرف‌نظر نمودی.سیاوش را بی‌گناه کشتی. همیشه از تورانیان به ما بدی رسیده است و تو حتی به برادرت اغریرث هم رحم نکردی و به نوذر هم جفا نمودی. بدی‌های تو قابل‌شمارش نیست حالا هم با چرب‌زبانی قصد فریب مرا داری. پس‌ازاین جز با شمشیر با تو سخن نمی‌گویم.

جهن نزد پدر رفت و سخنان او را بازگفت. افراسیاب برآشفت و خود را آماده جنگ کرد. صبح روز بعد که طبل جنگ در گنگ زده شد خسرو، رستم را به یک‌سو و گستهم را به‌سوی دیگر و گودرز را در جهت سوم فرستاد و خودش نیز از سوی چهارم دژ را محاصره کرد. سپس دویست اسب با عراده و منجنیق در هر سویی قرارداد. در پشت منجنیق نیز رومیان قرار داشتند. شاه دستور داد تا اطراف دژ را بکنند و سپس با پیل‌های جنگی کنده‌های چوب را به‌سوی آن آورند و نفت بر آن بریزند تا به‌موقع آتش بزنند. سپس شاه به رازونیاز باخدا پرداخت و آماده نبرد شد پس چوب‌ها را آتش زدند و با منجنیق سنگ‌ها را به‌سوی آن‌ها پرتاب می‌کردند. بالاخره رستم توانست رخنه‌ای به‌سوی دژ باز کند. خبر به افراسیاب رسید و به جهن و گرسیوز گفت: شما به دیوار قلعه چکار دارید؟ شما باید با شمشیرزنان حصاری برای قلعه بسازید بنابراین ترکان شمشیرزن به‌سوی رخنه رفتند و رستم نیز با سپاهش به‌سوی رخنه حرکت کرد. بسیاری از تورانیان کشته شدند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت پنجم)

افراسیاب ناراحت به پسرش گفت: از بامداد تا دو روز قصد جنگ مکن که من برایت می‌ترسم. اما پسر نپذیرفت و گفت: من فردا با خسرو می‌جنگم و او را می‌کشم. هنگام صبح پشنگ به نزد سپاه ایران رفت و خبر به خسرو بردند که شخصی چون اژدهای دژم آمده و می‌گوید که قصد جنگ با تو را دارد. خسرو خندید و زره پوشید. سپاهیان ناله سردادند: نرو. بگذار ما بجنگیم اما او نپذیرفت و گفت همه گوش‌به‌فرمان رهام باشید و همین‌جا بمانید.سپس خسرو سوار بر شبرنگ بهزاد به‌سوی شیده رفت. شیده گفت: اگر عقل داشتی قصد جنگ با دائیت را نمی‌کردی. خسرو پاسخ داد: من برای گرفتن انتقام خون پدرم اینجا هستم. سپس با نیزه‌های دراز به جان هم افتادند و بعد با عمود و شمشیر مبارزه کردند.پس از مدتی شیده فهمید که شاه نیرومند است پس فکر کرد اگر به او بگوید از اسب پیاده شود تا کشتی بگیرند شاه عارش می‌آید و نمی‌پذیرد و از چنگ او رها می‌شود.پس به خسرو پیشنهاد کشتی گرفتن داد. خسرو نیز پی به حیله او برد. رهام گفت: ای شاه نپذیر، بگذار من به‌جایت کشتی بگیرم اما خسرو پیاده شد. از آن‌طرف مترجم به شیده گفت: تو چاره‌ای جز فرار نداری چون از پس او برنمی‌آیی. اما شیده نپذیرفت و گفت: اگر مرگ من به دست اوست با قضای الهی نمی‌توان جنگید. خسرو و شیده به هم آویختند وقتی شیده زور بازوی شاه را دید در فکر چاره افتاد. شاه نیز متوجه شد و او را بلند کرد و بر زمین زد و تیغ کشید و دلش را برید. سپس رو به رهام کرد و گفت: این مرد سبک‌سر دایی من بود حال برای او دخمه‌ای بسازید و سرش را با مشک و گلاب و تنش را با کافور ناب بشویید. وقتی افراسیاب خبر مرگ پسرش را شنید خروش برآورد و گریان شد و به سوگواری پرداخت. روز بعد وقتی خورشید سر زد طبل جنگ را زدند. جهن با ده هزار شمشیرزن وارد جنگ شد و خسرو به قارن کاویان دستور داد با ده هزار سپاهی وارد جنگ شود و گستهم نوذر نیز به کمکش شتافت و حتی خسرو و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت چهارم)

لهاک و فرشیدورد مدتی رفتند تا به بیشه‌ای با آب روان رسیدند. شکاری زدند و آبی نوشیدند. لهاک خوابید و فرشیدورد به نگهبانی پرداخت. مدتی بعد گستهم به آن بیشه رسید. اسب لهاک خروشید و هردو به دشت آمدند و از دور گستهم را دیدند فکر کردند او نمی‌تواند در برابرشان کاری کند. گستهم نزدیک شد و نعره زد و با فرشیدورد جنگید و تیغی بر سرش زد که او جان داد. وقتی لهاک مرگ برادرش را دید جهان پیش چشمش تار شد و به‌سوی گستهم تیر انداخت و هر دو باهم آن‌قدر جنگیدند که خسته شدند سپس با شمشیر به جنگ هم پرداختند به ناگاه گستهم تیغی به گردنش زد و لهاک نیز جان داد. سپس گستهم به چشمه‌سار رفت و کمی آب نوشید اما آن‌قدر زخم برداشته بود که نمی‌توانست حرکت کند و به خود می‌پیچید. صبح بیژن رسید و او را یافت و ناراحت و گریان شد اما گستهم گفت:زاری مکن. آیا می‌توانی قبل از مرگم مرا نزد شاه ببری تا بار دیگر او را ببینم؟ دیگر اینکه جسد آن دو ترک را بردار تا با خود ببریم و به شاه نشان دهیم. بیژن پذیرفت و با درد و غم فراوان او را نزد شاه برد. از طرفی نه ساعت از روز گذشته بود که خسرو به نزد گودرز رسید و گودرز به استقبالش رفت و کشتگان دشمن را نشان داد و گیو هم گروی زره را آورد. خسرو خدا را شکر کرد اما وقتی جسد پیران را دید گریست چون از او نیکی دیده بود. فرمود تا با مشک و کافور و عبیر و گلاب تنش را بشویند و دیبای رومی بر او بپوشانند و دخمه‌ای بسازند و او را باعظمت در آنجا گذارند سپس دستور داد تا گروی زره را سر ببرند. بعدازآن همه را مورد تشویق قرارداد و به همه صله و انعام فراوان داد و فرمانروایی اصفهان را به گودرز سپرد. از آن‌سو ترکانی که از سپاه پیران مانده بودند به امان‌خواهی نزد شاه آمدند و از او بخشایش خواستند و شاه نیز آن‌ها را بخشید و آن‌ها به سپاه ایران پیوستند. خبر رسید که بیژن و گستهم رسیدند. بیژن به پای بوس خسرو رفت و ماجرای گستهم و نبرد او را تعریف کرد پس شاه خواست تا گستهم را نزد وی آورند. گستهم گریان شاه را نگریست شاه دریغش آمد که چنین پهلوان نامداری را از دست بدهد. پزشکانی از هند و روم و چین و توران و ایران که در دربارش بود را به بالین احضار کرد و خود نیز به دعا برای او پرداخت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت سوم)

جنگ به مراحل سختی رسیده بود و گرازه و گستهم و هجیر و بیژن همگی به‌سوی قلب سپاه می‌رفتند و کسی جلودارشان نبود. پیران به همراه دیگر سران سپاه در حال جنگ بود بعد از مدتی اطرافیانش پراکنده شدند و وقتی گیو پیران را دید عنان را به‌سوی او کشید. چهار تن از بزرگان را که در اطرافش بودند با نیزه بر زمین انداخت. پیران شروع به تیرباران او نمود و گیو سپر بر سر آورد.وقتی گیو خواست که به‌سوی او جلوتر برود اسبش دیگر تکان نخورد و هرچه کرد بی‌فایده بود. پیران به‌سوی گیو آمد تا او را مجروح کند اما گیو فوراً کلاهخود پیران را با نیزه زد اما گزندی به پیران نرسید. پسر گیو نزد او رفت و گفت: من از شاه شنیدم که پیران در نبردهای زیادی شرکت می‌کند و از مرگ در امان است و بالاخره به دست گودرز کشته می‌شود پس بی‌جهت خودت را خسته مکن چون عمر او هنوز به سر نرسیده است. در این زمان لشکر ایران به گیو رسید وقتی پیران چنین دید به‌سوی لشکر خود بازگشت و به سپاهیان گفت: هیچ‌کدام شما را ندیدم که در جلوی سپاه به جنگ بپردازد و همه در پشت قرار گرفتید. نامداران سپاه همگی روبه‌جلو نهادند و لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند. لهاک نیزه بر کمربند گیو زد و زره او را پاره کرد اما پای گیو همچنان در رکاب بود. گیو نیزه‌ای بر اسب او زد و او از اسب به زمین افتاد و پیاده شد.فرشیدورد از دور سررسید و تیغی زد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت دوم)

از آن‌سو پیران خشمگین و ناراحت به نستیهن پیغام داد که بیا و در گرفتن انتقام خون برادر درنگ مکن و ده هزار سوار با خود ببر و به ایرانیان شبیخون بزن و نستیهن نیز چنین کرد. وقتی خبر به گودرز رسید به بیژن گفت: این گردان مرا ببر و با آن‌ها بجنگ. بدین‌سان دو گروه در برابر هم قرار گرفتند.وقتی بیژن به نستیهن رسید تیری به او زد و عمودی بر سرش کوفت و بدین‌سان او را کشت. بعدازاین واقعه ایرانیان دلیر شدند و جنگ شدیدی درگرفت که آسمان و زمین سیاه شد. وقتی خبر کشته شدن برادر به پیران رسید آه و فغان سر داد و نالان می‌گفت: بعد از مرگ برادرانم دیگر چه کنم؟ هنگام شب جنگ متوقف شد. گودرز با خود اندیشید حتماً پیران از افراسیاب کمک می‌طلبد بهتر است من هم از خسرو کمک بخواهم پس نامه‌ای برای شاه نوشت و او را از ماجرا آگاه نمود و خواست که خسرو به کمکش بیاید و او را از حال رستم و لهراسپ و اشکش باخبر سازد سپس نامه را به هجیر داد تا به شاه برساند. هجیر نیز بدون درنگ و آرام و خواب شب و روز درراه بود تا به شاه رسید و نامه را به او داد. پس از خواندن نامه شاه شاد شد و دهان هجیر را پر از یاقوت رخشان کرد و دینار و دیبا و بدره زر آن‌قدر بر سرش ریخت که او ناپدید شد و جامه‌ای زرنگار به همراه تاج گوهرنگار به او داد و آن شب را جشن گرفتند. سحرگاه خسرو به راز و نیاز باخدا پرداخت و از افراسیاب نالید و از یزدان مدد جست سپس خسرو نویسنده را خواست تا پاسخ‌نامه گودرز را بدهد. در ابتدا به ستایش حق پرداخت و سپس درباره پیران گفت: که من از ابتدا می‌دانستم که پیران با ما راه نمی‌آید ولی به خاطر کردار خوب او نخواستم از ابتدا با او بجنگیم. سپس از شجاعت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت اول)

جهان چون بزاری برآید همی

بد و نیک روزی سر آید همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گیتیت یکسر دراز

بیک روی جستن بلندی سزاست

اگر در میان دم اژدهاست

و دیگر چو گیتی ندارد درنگ

سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ

بعدازاینکه افراسیاب فرار کرد به خلخ رسید و با ناراحتی به کاخ رفت و با اطرافیانش ازجمله پیران و گرسیوز و قراخان و شیده و کرسیون و هومان و گلباد و فرشیدورد و رویین مشورت کرد و گفت: حتی زمان منوچهر دست ایران به توران باز نشد اما حالا تا در خانه من هم می‌آیند. باید فرستادگانم را نزد چینی‌ها و دیگر کشورها ببرم و بخواهم تا جمع شوند و آماده جنگ شویم. همه اطرافیان نظر افراسیاب را تائید کردند پس ترکان فرستادگان خود را نزد شاه فغفور و ختن و دیگر نامداران فرستادند و لشکری جمع کردند سپس افراسیاب پنجاه‌هزار تن از لشکر را به شیده سپرد و به او گفت تا راه خوارزم را پیش گیرد.

پنجاه‌هزار تن را به پیران سپرد تا به ایران رود.

از سوی دیگر به کیخسرو خبر رسید که لشکری از توران به ایران می‌آید. شاه گفت: من از موبدان شنیده‌ام که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم)

گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند. خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت: هرچه از سلاح و اسب و لشکر می‌خواهی در اختیار توست. از آن‌سو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت:بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم. رستم به فرستاده گفت: به او بگو تو مکر بکار بردی اما بااین‌حال من از خسرو می‌خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رهاشده‌ای وگرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش. رستم درباره گرگین با شاه سخن راند. شاه گفت: سوگند خورده‌ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم. رستم گفت: شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت. شاه به رستم گفت: چگونه می‌خواهی به توران بروی؟ رستم پاسخ داد: باید خود را به شکل بازرگانان درآورم.

شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت: از لشکر هزار سوار برگزین. سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند. بدین‌سان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین‌جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت به راه افتادند. در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود.وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت. پیران گفت: کیستی و از کجا می‌آیی؟ پاسخ داد: بازرگانی هستم از ایران که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه

شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده‌دار آمد و گفت که عده‌ای از ارمانیان به درگاه آمده‌اند پس شاه بر تخت نشست و آن‌ها را پیش خواند. آن‌ها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده‌ایم.

در شهر ایران بیشه‌ای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آن‌سو آمد و این بیشه را اشغال کرده‌اند و تمام درختان را به دونیم کردند و همه‌چیز را از بین می‌برند. شاه خوان زرینی پهن کرد و از هرگونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگام‌های زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت: هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند. در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت. گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت: پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر. بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت: ای پدر تو گمان می‌کنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست. درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم. شاه شاد شد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و سوم، اکوان دیو

شاهنامه خوانی: داستان بیست و سوم، اکوان دیو

روزی کیخسرو با بزرگانش مجلسی آراسته بود و شادبودند یک ساعت نگذشته بود که چوپانی به درگاه شاه آمد و گفت:

گورخری به گله زده است او چون دیوی است که از بند رهاشده است و مانند شیری خشمناک است که یال اسبان را می‌درد و رنگش چون خورشید زرین با خطهای سیاه بر پشت است. خسرو از نشانی‌ها فهمید که او گورخر نیست چون گورخر زورش به اسب نمی‌رسد و دیگر اینکه خسرو شنیده بود در نزدیکی گله چوپان چشمه اکوان دیو است. پس شاه نامه‌ای به رستم نوشت و به گرگین داد تا به او برساند وقتی رستم فرمان شاه را خواند به‌سرعت نزد او رفت. شاه به رستم گفت: کار بزرگی است پس تمام ماجرا را بازگفت و از رستم کمک خواست. رستم سه روز در مرغزار در میان اسپان جستجو می‌کرد تا روز چهارم که آن گور را دید. اسبش را حرکت داد و با خود گفت: خوب است او را با کمند بگیرم و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت پنجم)

از آن‌سو رستم برای بزرگان لشکر از پیران و سخنانش یادکرد و گفت: اگر آن‌ها گناهکاران را به ما سپارند دیگر نباید بجنگیم. گودرز برخاست و گفت: البته آشتی بهتر است اما روز اول که ما اینجا آمدیم فرستاده‌ای از طرف پیران آمد و گفت که از جنگ و کین بیزار است و ما هم او را نزد شاه دعوت کردیم اما او پنهانی هیونی نزد افراسیاب فرستاد و با لشکری به‌سوی ما حمله آورد و حالا هم با تو این نیرنگ را پیش‌گرفته است. آن‌ها همه امیدشان به کاموس بود حالا که او مرده آشتی می‌جوید اما همه سخنانش دروغ است.

رستم گفت: راست می‌گویی او با ما همراه نمی‌شود ولی من به خاطر کردار خوبش با سیاوش و خسرو با او نمی‌ستیزم. روز بعد رستم لباس جنگ پوشید و لشکر بیاراست. در راست سپاه ایران گودرز و در چپ فریبرز و در قلب سپاه توس و در جلوی سپاه تهمتن قرار داشت. در سپاه ترکان خاقان در قلب بود و در راست کندر و در چپ کهارکهانی بودند و پیران در جلوی سپاه قرار داشت. شنگل عزم جنگ داشت و پیران تا حدودی به او امیدوار شده بود و به هومان گفت: تو امروز جنگ مکن و پشت خاقان باش که اگر رستم تو را ببیند کارت تباه می‌شود. پیران نزد رستم رفت و گفت: سخنان تو را به آنان گفتم اما آن‌ها گناهکاران را به تو پس نمی‌دهند و شنگل شاه هند در پی جنگ با توست. رستم به پیران گفت: تو چرا نیرنگباز هستی؟ اگر از تو خواستم نزد خسرو بیایی برای این بود که نخواستم در کام اژدها باشی. پیران گفت: در این مورد فکر می‌کنم و بعد جواب می‌دهم. رستم به مکر او پی برد و به ایرانیان گفت: ما رزم بزرگی در پیش داریم. پس جنگ آغاز شد و شنگل آوا سر داد که آن سگزی کجاست؟ رستم گفت: ای بدگوهر زال زر نام مرا رستم نهاد تو چرا من را سگزی می‌نامی؟ سپس با تیر او را از زمین بلد کرد و بر زمین کوفت. سپاه دشمن به رستم حمله کرد و شنگل را نجات داد.شنگل نزد خاقان رفت و گفت: او هماوردی ندارد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت چهارم)

خاقان چین به پیران گفت: سواران من خسته هستند باید کمی استراحت کنند. وقتی خاقان لشکر ایران را دید گفت: اینها که اندکند. پیران گفت اما دلیرانی دارند که بسیار استوارند. پیران گفت شما سه روز استراحت کنید و بعد شما جنگ را آغاز کنید و شب بعد شما استراحت کنید و ما با آن‌ها می‌جنگیم.

کاموس گفت: اینها اندکند چرا باید این قدر درنگ کنیم؟ همین حالا می¬توانیم کارشان را بسازیم. خاقان پسندید و لشکریان آماده شدند. از سوی دیگر فریبرز که طلایه دار سپاه ایران بود به گودرز رسید و آن‌ها به گرمی یکدیگر را به برگرفتند. گودرز از رستم پرسید و فریبرز گفت: او از پشت من می‌آید و گفته که فعلاً جنگ نکنیم تا او بیاید.

خبر ورود لشکریان ایران به پیران رسید. کاموس گفت: تو از رستم می‌ترسی؟ صبر کن تا من هنرم را نشانت دهم و دمار از روزگار رستم درآورم.

وقتی هومان و لهاک و فرشیدورد خبر آوردند که سپاه ایران آمده است و فریبرز فرمانده آنان است. پیران گفت: فکرش را نکن اگر رستم نباشد باکی نیست ما کاموس را داریم. اما پیران بازهم در دل نگران بود.

وقتی خورشید زد کاموس آماده جنگ شد. از نزد گودرز سواری نزد فریبرز رفت و گفت که ترکان آماده جنگ شدند پس فریبرز آمد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت دوم)

تخوار به فرود گفت:او بیژن پسر گیو است و گیو جز او فرزندی ندارد. تو به اسبش تیر بزن که شاه او را دوست دارد و نباید دل شاه را بشکنی. او ممکن است پیاده هم جنگ کند و تو با او نمی‌توانی پیکار کنی. فرود تیری بر اسب بیژن زد و او از اسب افتاد ولی بدون اسب عزم جنگ کرد و آن دو باهم درگیر شدند. فرود تیری دیگر زد ولی بیژن سپر گرفت و بعد تیغ کشید. فرود برگشت و بیژن او را دنبال کرد. فرود به دژ رفت و بعد در دژ بسته شد و از دیوار قلعه سنگ باریدن گرفت. بیژن خروشید شرم نکردی که فرار کردی؟ و به‌ناچار برگشت. توس قسم خورد که دمار از روزگارشان درمی‌آورد.

شبانگاه که همه خوابیده بودند جریره خواب دید که دژ آتش‌گرفته و غم دلش را پر کرد. بر بام دژ رفت و دید همه‌جا سپاهیان ایران هستند پس نزد فرود رفت و گفت: بیدار شو همه‌جا را دشمن اشغال کرده است. فرود گفت: غم مخور اگر عمر من به سر آمده باشد کاری نمی‌توان کرد. پدرم هم در جوانی کشته شد و عاقبت همه مرگ است پس خود را مجهز کرد و راه افتاد. سپاه ایران به دژ حمله برد و نبرد آغاز شد و درنهایت همه ترکان کشته شدند اما فرود همچنان می‌جنگید اما فشار بر او زیاد شد و به‌سوی دژ رفت اما رهام و بیژن کمین کرده بودند و بیژن جلوی او را گرفت. فرود گرز را از میان کشید و خواست بر سرش بکوبد که رهام از پشت تیغی کشید و بر سرش کوفت و او را به‌شدت مجروح کرد. فرود به‌سختی خود را به دژ رساند و در دژ بسته شد. مادرش او را در برگرفت و مویه می‌کرد. فرود گفت: تمام کنیزان من به دست آنان اسیر می‌شوند پس باید به بالای دژ بروند و خود را به پایین پرت کنند تا دست بیژن به آن‌ها نرسد. این را گفت و مرد. کنیزان همگی به بالای دژ می‌رفتند و خود را به پایین می‌انداختند. جریره همه گنج‌ها را به آتش سوزاند و تمام اسبان را کشت و بعد به بالین پسرش رفت و با دشنه خود را کشت.

وقتی بهرام به دژ رسید بسیار ناراحت بود و به بالین فرود رفت و با چشمان گریان به ایرانیان گفت: او از پدرش هم بدتر کشته شد. از کیخسرو شرم نکردید؟ گودرز و گیو هم رسیدند و اشک از چشمانشان جاری گشت و به طوس گفتند: تندی تو باعث پشیمانی می‌شود و از تندی تو بود که چنین جوان رشیدی مرد و حتی کشته شدن زرسپ و ریو هم به همین خاطر بود. توس هم ناراحت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت اول)

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود. وقتی خسرو شاه شد عدل و داد در همه‌جا گسترده شد. رستم و زال با سپاهیان به نزدش شتافتند وقتی به ایران رسیدند گیو و گودرز و توس به استقبالشان آمدند و وقتی چشم خسرو به رستم افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد و بسیار از رستم تمجید کرد و صورت زال را بوسید.رستم او را می‌نگریست و به شباهت زیاد شاه و سیاوش می‌اندیشید. روز بعد شاه همه بزرگان را جمع کرد و گفت که می‌خواهد تمام مرز ایران را ببیند و به شکار بپردازد. پس به همراه رستم و بزرگان به راه افتاد و هر جا ویرانی دید آباد ساختند و تمام مرزوبوم را گشتند و به‌سوی کاووس بازگشتند.روزی کاووس و خسرو به همراه زال و رستم نشسته بودند و از هر دری صحبت می‌کردند. از افراسیاب سخن به میان آمد و کاووس به یاد سیاوش غمگین شد و به خسرو گفت: از تو می‌خواهم به خاطر خویشاوندی مادرت به افراسیاب نپیوندی و انتقام پدرت را از او بگیری.خسرو به‌سوی آتش رفت و به دادار سوگند خورد که از افراسیاب انتقام بگیرد پس سندی نوشتند و زال و رستم هم بر آن گواهی کردند.

خسرو بزرگان را جمع کرد و گفت: من تمام ایران را گشتم و کسی را از افراسیاب راضی ندیدم همه از دست او ناراضی هستند و من بیشتر از همه و نیای من کاووس نیز به خاطر سیاوش بسیار از او ناراحت است. او کسی است که حتی به دخترش هم شکنجه رواداشت و برادرش را هم کشت.دیگر اینکه او نوذر را کشت و در ایران همه مردم از او داغدارند حال اگر با من همراهی کنید او را نابود می‌کنیم. همه بزرگان پذیرفتند. پس خسرو تمام بزرگان را گردآورد و از بین خویشان کاووس صد و ده سپهبد را زیر فرماندهی فریبرز قرارداد و هشتاد تن از فرزندان نوذر را به زرسپ فرزند توس سپرد. گودرز هم هفتادوهشت نبیره و پسر داشت که تحت فرمانش بودند و از نژاد گژدهم هم شصت‌وسه تن به فرماندهی گستهم قرار داشتند و صد سوار از خویشان میلاد تحت فرماندهی گرگین قرار داشت. هشتادوپنج تن از نژاد توابه بودند که برته نگهدارشان بود. سی‌وسه جنگی از نژاد پشنگ زیر فرماندهی ریو داماد توس بود. هفتاد مرد از خویشان برزین زیر نظر فرهاد بودند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت هفتم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت هفتم)

وقتی افراسیاب از شکست لشکرش باخبر شد خشمناک تاخت و دید که همه لشکرش پراکنده‌شده‌اند پس پرسید:این پهلوان که بوده و از کجا از وجود کیخسرو باخبر شده و چگونه از مرز گذشته است؟ سپهرم گفت: معلوم است که او گیو بوده. در این میان ناگهان چشم افراسیاب به پیران افتاد که موی سرش خونین شده بود و دست‌بسته بر روی اسب بود. پیران ماجرا را بازگفت. افراسیاب به‌شدت عصبانی شد و پیران را از پیش خود راند و بعد شروع به دشنام دادن کرد و گفت که دمار از روزگارشان درمی‌آورم و چنین و چنان می‌کنم و نمی‌گذارم جان سالم به درببرند.

پیران ناراحت و افسرده به ختن رفت و از آن‌سو افراسیاب هم به‌سوی جیحون لشکر کشید و به هومان گفت:زودتر به لب آب برو که اگر گیو و خسرو از آن بگذرند همه رنج‌های ما هدر می‌رود و سرانجامی جز تباهی نداریم.

گیو و خسرو به آب رسیدند و از نگهبان کشتی خواستند اما او به گیو گفت: یا زره یا اسب سیاه و یا آن زن و یا آن غلام ماهرو را به من بده. گیو گفت: این چه سخنانی است؟ تو کیستی که شاه را می‌خواهی و یا خواستار مادرش هستی؟ شبرنگ بهزاد هم اسبی نیست که به تو داده شود. این زره به همتا که نه آب و نه آتش و نه نیزه و نه شمشیر بر آن کارگر نیست هم به درد تو نمی‌خورد. ما خودمان از آب می‌گذریم. گیو به خسرو گفت: فریدون از اروند رود گذشت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت ششم)

روزی زواره به شکار گورخر رفت و ترکی او را هدایت می‌کرد. آن ترک گفت: اینجا شکارگاه سیاوش بود.زواره دوباره داغش تازه شد و اشکش جاری گشت. لشکریان چون به او رسیدند و او را غمگین یافتند بر آن راهنما نفرین کردند و او را از پا درآوردند. زواره سوگند خورد که از این به بعد نه به شکار روم و نه آرام و خواب دارم تا اینکه انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم پس نزد رستم رفت و گلایه کرد که آیا ما برای انتقام آمدیم یا برای آسایش؟ چرا باید این کشور آباد بماند؟ پس تهمتن موافقت کرد تا توران را خراب کنند و تعداد زیادی را سر بریدند و زنان و کودکان را اسیر کردند و بسیاری هم تسلیم شدند و گفتند: ما نمی‌دانیم افراسیاب زنده است یا مرده ولی از او بیزاریم. رستم سپاهیان را جمع کرد و گفت: ممکن است افراسیاب از طرف دیگر به ایران هجوم ببرد و از کاووس پیر هم کاری ساخته نیست پس باید به ایران برویم. به راه افتادند و با تمام غنائم از توران به زابل نزد زال رفتند و طوس و گودرز و گیو با لشکریان به‌سوی شاه رفتند. وقتی افراسیاب شنید که رستم بازگشته است بادلی پر از کینه بازگشت و همه بوم و بر را زیروزبر شده و همه مهتران را کشته دید پس به بزرگان گفت: این کینه را به دل داشته باشید و فراموش مکنید پس سپاهی گران آماده کرد و به‌سوی ایران حرکت کرد و بسیاری از شهرها را اشغال نمود. هفت سال خشک‌سالی شد و بارانی نبارید و رستم در زابل بود و افراسیاب قسمت‌های زیادی را گرفته بود. یک‌شب گودرز خواب دید: ابر پرآبی آمده و به‌آرامی به گودرز می‌گوید اگر می‌خواهید از این ناراحتی درآیید در توران شاهی جوان است که نامش کیخسرو است و او پسر سیاوش است اگر او به ایران بیاید به خونخواهی پدر توران را زیرورو می‌کند. از میان گردان تنها گیو است که می‌تواند او را پیدا کند. وقتی گودرز از خواب بیدار شد گیو را نزد خود خواند و خوابش را تعریف کرد و از او خواست که برود و خسرو را بیاورد. خبر به مهین بانو گشسب همسر گیو و دختر رستم رسید که گیو عزم سفر دارد پس نزد او رفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت پنجم)

ورازاد که شاه سپیجاب بود وقتی جنین دید سپاهش را آماده کرد و به‌سوی فرامرز آمد و از نام و نشان او پرسید و از اینکه چرا به مرز آمده است. فرامرز گفت: من ثمره پهلوانی هستم که شیر به دستش پیچان می‌شود. رستم با سپاه پشت سر ماست و ما به کین سیاوش کمربسته‌ایم.

ورازاد وقتی این سخنان را شنید آماده جنگ شد. فرامرز هم آماده بود و با یک حمله هزاران تن را به زمین زد و مانع فرار ورازاد شد و لشکریان همگی سراسیمه فرار کردند. فرامرز نیزه‌ای به کمربند ورازاد زد و او را از زین بلند کرد و بر خاک زد و سرش را از تن جدا کرد و نامه‌ای نزد پدر نوشت و گفت که به کین سیاوش سر از تنش جدا کردم.

از آن‌سو به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران حمله کرده است. افراسیاب غمگین شد و بزرگان را فراخواند و لشکر را آماده کرد. وقتی به هامون رسیدند افراسیاب سرخه را فراخواند و از رستم برای او سخن راند و سپس گفت با سی هزار شمشیرزن نامدار به‌سوی سپیجاب برو و سر فرامرز را از تن جدا کن.تو فرزند من هستی پس خود را از رستم محفوظ بدار که کسی همتای او نیست. سرخه گفت:دمار از جان رستم در می آورم و فرامرز را کت‌بسته به اینجا می‌آورم. افراسیاب گفت: فرامرز پسر رستم دلیر و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت چهارم)

سیاوش گفت: خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و سپاهیانش را به من نمی‌داد. من حالا با تو به درگاه او می‌آیم.

گرسیوز گفت: آن‌طور که قبلاً او را دیدی نیست. افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از اغریرث به او نزدیک‌تر نیستی. ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته بودند او در جوانی کشته می‌شود و گفت: هرچه فکر می‌کنم می‌بینم کاری نکردم که مستحق عقوبت باشم. حالا بی سپاه نزد او می‌روم تا ببینم چه شده است. گرسیوز گفت: نباید نزد او بروی من از سوی تو می‌روم و نامه تو را به او می‌دهم و اگر کینه از سرش بیرون رفت برایت پیام می‌فرستم و اگر نشد می‌توانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه دوستدار تو هستند. سیاوش نامه‌ای به شاه نوشت نخست مدح خداوند و ستایش از شاه توران کرد و سپس گفت: شاها از دعوتی که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت سوم)

به‌مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می‌شد. روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت: بهتر است تو با شاه فامیل شوی. درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلف‌های سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد. تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت می‌کنم. سیاوش گفت: من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمی‌خواهم و دربند تاج‌وتخت نیستم. پیران گفت: من با جریره صحبت می‌کنم و او را راضی خواهم کرد. این کار به سود توست پس بپذیر. سیاوش گفت: اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده. مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمی‌روم و کاووس را نمی‌بینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانه‌کنم و با سرنوشت بسازم. این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید. پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه:ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سال‌ها پیش ستاره‌شناسی به پدرم گفت: که شما نبیره‌ای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه می‌کند.

چرا من درختی بکارم که بارش زهر است؟ من او را همچنان گرامی می‌دارم و هر وقت خواست می‌تواند به ایران برود. پیران گفت: به سخن ستاره‌شناس کار نداشته باش. کسی که از نژاد سیاوش به وجود آید شهریار ایران و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت دوم)

سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آن‌ها همراه شدند. به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد وقتی سپاه ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد که افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان دهد به آنجا می‌روم و با او می‌جنگم. شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن. او خود وارد جنگ می‌شود. از آن‌سو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفته‌شده است. افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد.

نیمه‌شب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از خواب پریدند. گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در برگرفت و پرسید چه شده است؟ ولی او همچنان در بغل برادرش می‌لرزید تا اینکه بالاخره گفت:در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پر از گردوخاک و آسمان هم پر از عقاب بود.ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد.لشکریان همه سربریده بر زمین افتاده بودند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت اول)

روزی طوس به همراه گودرز و گیو و چندین سوار برای شکار به نخچیرگاه رفتند و شکارهای زیادی زدند. همین‌طور که طوس و گیو در جلو می‌تاختند چشمشان به زیبارویی افتاد با قدی چون سرو و رویی چون ماه.

طوس به او گفت: چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر گفت: دیشب پدر مرا زد و من خانه را رها کردم چون او می‌خواست سر از تنم جدا کند. طوس از نژادش پرسید و دختر پاسخ داد: من از خویشان گرسیوز هستم و نژادم به شاه فریدون می‌رسد. طوس و گیو هر دو از او خوششان آمده بود. طوس گفت: من بودم که اول او را یافتم و با سرعت به سمت او آمدم اما گیو می‌گفت: نه من اول رسیدم. خلاصه کارشان به دعوا کشید و برای داوری نزد کاووس شاه رفتند اما وقتی کاووس دخترک را دید دلش به‌سوی او پرکشید پس به آن دو گفت: من کارتان را آسان می‌کنم این آهویی که شکار کردید شایسته من است. بدین‌سان شاه با او ازدواج کرد بعد از گذشت نه ماه او پسر زیبایی به دنیا آورد و کاووس نام او را سیاوخش نهاد. ستاره شناسان طالع او را آشفته دیدند. کاووس آشفته شد و به خدا پناه برد و تصمیم گرفت او را برای پرورش یافتن نزد رستم بسپارد. پس رستم او را به زابلستان برد و بزرگ کرد و آئین رزم و پادشاهی و هنرهای دیگر را به او آموخت تا کارش به‌جایی رسید که شیر را به بند می‌آورد. پس روزی به رستم گفت: من دیگر باید به نزد پدرم بروم. رستم و سیاوش به‌سوی پایتخت رفتند و کاووس شاه از آنان استقبال کرد و جشنی بر پاشد. بعد از مدتی مادر سیاوش مرد و او را درد و حسرتی بسیار فراگرفت و به عزا نشست. روزی کاووس با پسرش نشسته بود که سودابه وارد شد و سیاوش را دید و دیدن همان و عاشق شدن همان. پس کسی را نزد سیاوش فرستاد که پنهانی از او بخواهد که به شبستان برود. سیاوش آشفته شد و پاسخ داد: به او بگو من مرد شبستان نیستم و کلک و

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 4 از 6«... قبلی 345 بعدی ...»
css.php