شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت پنجم)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت پنجم) افراسیاب ناراحت به پسرش گفت: از بامداد تا دو روز قصد جنگ مکن که من برایت میترسم. اما پسر نپذیرفت و گفت: من فردا با خسرو میجنگم و او را میکشم. هنگام صبح پشنگ به نزد سپاه ایران رفت و …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت پنجم)
افراسیاب ناراحت به پسرش گفت: از بامداد تا دو روز قصد جنگ مکن که من برایت میترسم. اما پسر نپذیرفت و گفت: من فردا با خسرو میجنگم و او را میکشم. هنگام صبح پشنگ به نزد سپاه ایران رفت و خبر به خسرو بردند که شخصی چون اژدهای دژم آمده و میگوید که قصد جنگ با تو را دارد. خسرو خندید و زره پوشید. سپاهیان ناله سردادند: نرو. بگذار ما بجنگیم اما او نپذیرفت و گفت همه گوشبهفرمان رهام باشید و همینجا بمانید.سپس خسرو سوار بر شبرنگ بهزاد بهسوی شیده رفت. شیده گفت: اگر عقل داشتی قصد جنگ با دائیت را نمیکردی. خسرو پاسخ داد: من برای گرفتن انتقام خون پدرم اینجا هستم. سپس با نیزههای دراز به جان هم افتادند و بعد با عمود و شمشیر مبارزه کردند.پس از مدتی شیده فهمید که شاه نیرومند است پس فکر کرد اگر به او بگوید از اسب پیاده شود تا کشتی بگیرند شاه عارش میآید و نمیپذیرد و از چنگ او رها میشود.پس به خسرو پیشنهاد کشتی گرفتن داد. خسرو نیز پی به حیله او برد. رهام گفت: ای شاه نپذیر، بگذار من بهجایت کشتی بگیرم اما خسرو پیاده شد. از آنطرف مترجم به شیده گفت: تو چارهای جز فرار نداری چون از پس او برنمیآیی. اما شیده نپذیرفت و گفت: اگر مرگ من به دست اوست با قضای الهی نمیتوان جنگید. خسرو و شیده به هم آویختند وقتی شیده زور بازوی شاه را دید در فکر چاره افتاد. شاه نیز متوجه شد و او را بلند کرد و بر زمین زد و تیغ کشید و دلش را برید. سپس رو به رهام کرد و گفت: این مرد سبکسر دایی من بود حال برای او دخمهای بسازید و سرش را با مشک و گلاب و تنش را با کافور ناب بشویید. وقتی افراسیاب خبر مرگ پسرش را شنید خروش برآورد و گریان شد و به سوگواری پرداخت. روز بعد وقتی خورشید سر زد طبل جنگ را زدند. جهن با ده هزار شمشیرزن وارد جنگ شد و خسرو به قارن کاویان دستور داد با ده هزار سپاهی وارد جنگ شود و گستهم نوذر نیز به کمکش شتافت و حتی خسرو و افراسیاب هم وارد جنگ شدند. بسیاری از تورانیان کشته شدند. هنگام شب پس از پیروزی سپاه قارن بر سپاه جهن ایرانیان به اردوگاه خود رفتند ولی جنگ همچنان ادامه داشت شبها خود را آماده میکردند و صبحها میجنگیدند. روزی شاه ایران به پشت سپاه در گوشه دنجی رفت و شروع به رازونیاز کرد و از خدا کمک خواست و دوباره به قلب سپاه بازگشت. جنگ سختی درگرفت و تورانیان از پشت پیلان تیراندازی میکردند. جهن با ده هزار سپاهی نیزهدار به چپ سپاه رفت.خسرو نیز به بزرگان لشکر گفت که با ده هزار سوار به چپ سپاه روند و به شماخ نیز گفت که با ده هزار سوار جنگاور تیغ برکشید و مبارزه کنید. تورانیها با پیلها جلو میآمدند و از این سو نیز شاه با رستم از قلب گاه حرکت کرد. در یکطرفش توس و در دست راستش رستم به همراه برادرش زواره بود و در کنارشان گودرز و زرسپ و منوشان و بسیاری از بزرگان نیز بودند. دشت نبرد پر از خون شده بود. فرتوس به دست فریبرز هلاک شد و کهیلا نیز به دست منوچهر کشته شد وقتی خورشید غروب کرد شاه ترکان کمی هراسان شد. گرسیوز از پشت سپاه به چپ و راست مدد رساند و خود نیز به نزد شاه آمد و وقتی افراسیاب او را دید قوت قلب گرفت. هوا که تاریک شد گرسیوز به شاه گفت: بهتر است دست از جنگ بکشیم در غیر این صورت سپاهیان فرار میکنند و تنها میمانیم. اما افراسیاب نپذیرفت و جلو رفت و چند تن از بزرگان ایرانی را کشت اما وقتی چشمش به خسرو افتاد، برگشت ولی بهجای او استقیلا و ایلا و برزویلا بهسوی خسرو هجوم بردند. خسرو نیز درنگ نکرد و با نیزه بر استقیلا زد و او را به زمین انداخت. ایلا نیزهای به کمربند شاه زد ولی بیفایده بود و شاه تیغی برکشید و بر سنان او زد و به دونیمش کرد و برزویلا که این صحنه را دید فرار کرد. در آوردگاه کسی نمانده بود و افراسیاب عصبانی بود. دو سپاه برگشتند و وقتی نیمی از شب گذشت افراسیاب به سپاهیان گفت: وقتی من از آب گذشتم شما نیز پشت سرم بیایید. بهاینترتیب ترکان آنجا را خالی کردند.صبح ایرانیان بر شاه مژده دادند که دشمن فرار کرده است.
خسرو به رازونیاز باخدا مشغول شد سپس به سپاهیان گفت که تا وقتی دشمن زنده است آوارگی بهتر از دست از جنگ کشیدن است. شش روز اینجا میمانیم و روز هفتم به دنبال آنها میرویم. در این مدت کشتگان را شستند و دخمههایی برایشان ساختند بعد خسرو دبیر را فراخواند تا برای کاووس نامه بنویسد. ابتدا ستایش خدا را بهجا آورد و سپس به تعریف ماجرای جنگ پرداخت و اجساد سیصدتن از نامداران ترک را نیز برای کاووس فرستاد. از آنسو افراسیاب به بخارا نزد قراخان رفت و با بزرگانش به مشورت پرداخت و آنها پیشنهاد دادند که ازاینجا به چاچ و سپس گلزریون برویم تا به بهشت گنگ برسیم و آنجا جای خوبی است هم برای استراحت و هم برای جنگ کردن. افراسیاب پذیرفت و سپاه بدان سو حرکت کرد. وقتی به گنگ رسیدند مدتی آسودند و به تجهیز خود پرداختند. خسرو نیز از جیحون گذشت و به مرز سغد رسید. او به هر جا قدم مینهاد با مردم به نیکی رفتار میکرد و مالهای زیادی به آنها میبخشید. خبر رسید که کاکله که از نژاد تور است با لشکری به افراسیاب پیوسته است. خسرو سپاهی را که از بردع و اردبیل بودند به فرماندهی گستهم به جلو روانه کرد و لشکر نیمروز را به همراه رستم آماده کرد تا بهموقع بتوانند شبیخون بزنند. کیخسرو یک ماه در سغد بود و مردم سغد همه هواخواه او شده بودند و هرکس که راضی بود به سپاه او میپیوست و بدینسان سپاهی از سغد و کشانی نیز به وجود آمد. شاه به سپاهیانش دستور داده بود که هرکدام از ترکان که از جنگ پشیمان شدند کاری به آنها نداشته باشید. پس لشکریان شاه جلو میرفتند تا به گلزریون رسیدند. افراسیاب هم به چیدن سپاه خود پرداخت و در راست سپاه جهن و در قلب افراسیاب و در چپ کبرد قرار داشت و در پس پشت نیز گرسیوز بود. در لشکر ایران خسرو در قلب سپاه و در پس پشت گودرز و توس و منوشان و خوزان و گرگین و گستهم و هجیر و شیدوش بودند و فریبرز در راست سپاه و منوچهر در چپ سپاه بود و در پشت همه گیو قرارگرفته بود.
بالاخره جنگ شروع شد و آنقدر طول کشید که همه لشکریان خسته و مانده شدند، خسرو دوباره به رازونیاز با حق پرداخت و از او مدد جست. در همان وقت باد سختی وزید و خاک بر چشم تورانیان ریخت. اگر کسی از تورانیان از جنگ میگریخت افراسیاب سر از تنش جدا میکرد.بالاخره شب شد و جنگ موقتاً قطع گشت. هنگام شب پیکی از طرف گستهم آمد و گفت که ما شبانه به آنها شبیخون زدیم و آنها سراسیمه از خواب پریدند و به دفاع پرداختند.وقتی صبح شد جز قراخان و اندکی باقی نمانده بودند. در همین موقع پیکی نیز از نزد رستم آمد و خبر داد که آنها به پایتخت توران رسیدهاند و این خبر همه را شاد کرد.خبر به افراسیاب هم رسید و او با مشاور خویش مشورت کرد و تصمیم گرفت به توران برود و نگذارد که پایتخت از چنگش رها شود پس به راه افتاد. از اینسو خسرو، رستم را از آمدن افراسیاب باخبر کرد. افراسیاب که فکر میکرد رستم از آمدن او بیاطلاع است، میخواست در تاریکی به او شبیخون بزند اما دید سپاه رستم آماده نبرد است. پس با یکی از نزدیکان مشورت کرد و او به شاه گفت: اکنون ما از پس آنها برنمیآییم و در بهشت گنگ همهچیز برای شاه مهیاست بهتر است فعلاً به آنجا رویم و به تجهیز خود بپردازیم، افراسیاب پذیرفت و به آنجا رفت و در کاخ زیبای گنگ جا گرفت. سپس نامهای برای فغفور چین نوشت و از او کمک خواست. از طرفی در اطراف گنگ عراده¬های جنگی به پا کرد و آماده رزم شد. کمانهای چرخدار و سپرها و خفقانها و ترگها را آماده کرد. وقتی فکرش آسوده شد شروع به بادهگساری و شبزندهداری کرد و هرروز گنجی را به باد میداد و به فکر فردایش نبود. دو هفته گذشت. هفته سوم کیخسرو به گنگ رسید و از دیدن چنین جای زیبایی متحیر شد و به رستم گفت: میبینی بعدازآن همه کارها و کشتارها در اینجا پنهانشده است. بههرحال پیروزی از جانب خداست. یکطرف آنجا کوه بود و طرف دیگر آب روان پس خسرو در دشت مقیم شد. در راست او رستم و در چپ فریبرز و توس بودند و گودرز هم به آنها پیوست وقتی خورشید سر زد خسرو نزد رستم رفت و گفت فکر میکنم سپاهیانی از نقاط دیگر به کمک او بیایند و از ترس او را یاری دهند پس باید جلوی سپاهیان کمکی را بگیریم تا به او نرسند. روز بعد جهن با ده سوار از دژ بیرون آمد تا پیام افراسیاب را به خسرو بدهد. منوشان او را نزد شاه برد و او گفت: افراسیاب درود میفرستد و میگوید که خدا را شکر که فرزند ما بدین درجه و مقام رسید. از سوی پدر اصل و نسبش به کیقباد و از سوی مادر نیز از نژاد پشنگ است. من متعجبم از کار روزگار که جز بدی برای من نمیخواهد. نمیدانم چرا سیاوش به دست من کشته شد ولی تقصیر از اهریمن بدخو بود که مرا به این کار تحریک کرد. فکر کن چه شهرها به خاطر این کینخواهی از بین رفتهاند. این جنگها بیفایده است. من از هر سو بخواهم به کمکم میآیند اگر فکر میکنی که ما را شکست میدهی و مرا گرفتار میکنی چنین نیست که من از نژاد زادشم و از پشت فریدون و جم هستم و دارای دانش و فر ایزدی میباشم اگر روزگار برمن سخت شود بهفرمان خدا ستاره میشود و به دریای کیماک میروم و درزمانی مقرر میآیم و از تو انتقام میگیرم اما اگر این کینه را از سر بیرون کنی من در گنجها را به روی تو میگشایم و حتی چین و خراسان و مکران را همراه با سپاهیان فراوان به تو میدهم. در هر جنگی هم همراه تو خواهم بود اما اگر قصد جنگ با نیایت را کنی من هم آمادهام.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی