کد خبر : 207943 تاریخ انتشار : دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۵

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم) وقتی خسرو سخنان افراسیاب را از زبان جهن شنید خندید و گفت: درود و سلام تو را شنیدم. به پدرت بگو: تو میگویی که من به آسمان می‌روم و ستاره می‌شوم اما فریدون هیچ‌گاه ستاره نشد و از خاک بالاتر …

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم)

وقتی خسرو سخنان افراسیاب را از زبان جهن شنید خندید و گفت: درود و سلام تو را شنیدم. به پدرت بگو: تو میگویی که من به آسمان می‌روم و ستاره می‌شوم اما فریدون هیچ‌گاه ستاره نشد و از خاک بالاتر نرفت. تو دلت به‌سوی جادوگری رو کرده است و حرف زیادی می‌زنی و دروغ به هم می‌بافی. تو پدرم را کشتی و مادرم را آزرده و آواره کردی به‌طوری‌که هرکس در درگاهت بود تو را نفرین کرد اما خواست خدا بود که من سالم بمانم. وقتی به دنیا آمدم مرا نزد شبانان فرستادی و بعد که پیران مرا نزد تو آورد می‌خواستی مرا بکشی اما خدا زبان مرا بست و تو مرا بی‌خرد فرض کردی و از کشتن من صرف‌نظر نمودی.سیاوش را بی‌گناه کشتی. همیشه از تورانیان به ما بدی رسیده است و تو حتی به برادرت اغریرث هم رحم نکردی و به نوذر هم جفا نمودی. بدی‌های تو قابل‌شمارش نیست حالا هم با چرب‌زبانی قصد فریب مرا داری. پس‌ازاین جز با شمشیر با تو سخن نمی‌گویم.

جهن نزد پدر رفت و سخنان او را بازگفت. افراسیاب برآشفت و خود را آماده جنگ کرد. صبح روز بعد که طبل جنگ در گنگ زده شد خسرو، رستم را به یک‌سو و گستهم را به‌سوی دیگر و گودرز را در جهت سوم فرستاد و خودش نیز از سوی چهارم دژ را محاصره کرد. سپس دویست اسب با عراده و منجنیق در هر سویی قرارداد. در پشت منجنیق نیز رومیان قرار داشتند. شاه دستور داد تا اطراف دژ را بکنند و سپس با پیل‌های جنگی کنده‌های چوب را به‌سوی آن آورند و نفت بر آن بریزند تا به‌موقع آتش بزنند. سپس شاه به رازونیاز باخدا پرداخت و آماده نبرد شد پس چوب‌ها را آتش زدند و با منجنیق سنگ‌ها را به‌سوی آن‌ها پرتاب می‌کردند. بالاخره رستم توانست رخنه‌ای به‌سوی دژ باز کند. خبر به افراسیاب رسید و به جهن و گرسیوز گفت: شما به دیوار قلعه چکار دارید؟ شما باید با شمشیرزنان حصاری برای قلعه بسازید بنابراین ترکان شمشیرزن به‌سوی رخنه رفتند و رستم نیز با سپاهش به‌سوی رخنه حرکت کرد. بسیاری از تورانیان کشته شدند و بسیاری زن و فرزند و اموالشان را گذاشته و فرار کردند و بدین شکل دژ تسخیر شد و رستم گرسیوز و جهن را اسیر کرد. افراسیاب با ناراحتی به همراه دویست تن از لشکریانش از راه زیرزمینی که فقط او از آن اطلاع داشت فرار کرد. وقتی خسرو به ایوان کاخ آمد هرچه گشت او را نیافت پس دستور داد با خویشان او کاری نداشته باشند و سراپرده او را پوشیده بدارند. سپاه پراز گفتگو شد که خسرو جفاهایی که افراسیاب کرده را به فراموشی سپرده. خبر به گوش شاه رسید و او گفت: در هرجایی نباید تندی کرد. اما ایرانیان نپذیرفتند و به‌سوی کاخ حمله بردند. صدای زنان برخاست و به‌سوی شاه رفتند و از او مدد جستند. بزرگ زنان گفت:که من به افراسیاب بسیار پند دادم و او نپذیرفت. زمانی که سیاوش کشته شد پسرم جهن بسیار ناراحت بود اما کاری از دستش برنمی‌آمد. خون ما را بی‌گناه مریزید.

شاه گفت: شما در امان هستید و کسی حق تعدی به شما را ندارد و سپس به ایرانیان پند داد که کینه از سر به درکنید. دیگر نباید خون ریخت و با زنان نباید کاری داشته باشید. سپس شاه شروع به تقسیم غنائم کرد و همه را به سپاهیان بخشید. بعدازآن نامه‌ای به کاووس نوشت و به شرح ماجرا پرداخت.

خبر به خسرو رسید که فغفور چین به کمک افراسیاب آمده است و از چین تا گلزریون پراز سپاهی است.خسرو سپاه را به گودرز و گرگین و فرهاد سپرد. افراسیاب پیام به خسرو داد که بسیاری از لشکریان را تباه کردی اگر گنج یا سپاه یا بوم توران را بخواهی می‌دهم بیا تا دست از جنگ بکشیم و اگر می‌خواهی بیا تا من و تو به جنگ تن‌به‌تن بپردازیم و هرکدام کشته شدیم به یاران دیگری امان دهیم. خسرو با رستم مشورت کرد و گفت: او پسر پشنگ و نبیره فریدون است و جنگیدن با او ننگ نیست اما رستم نپذیرفت و گفت: تو این‌همه سپاهی داری درست نیست که خودت به جنگ او بروی به حرف‌هایش گوش مسپار که تو را فریب می‌دهد. خسرو پذیرفت و به پیک گفت: به افراسیاب بگو اگر قصد جنگ تن‌به‌تن داری رستم و گیو آماده‌اند اگر قرار بود شاه بجنگد پس این‌همه لشکر برای چیست؟ افراسیاب ناراحت شد و ناچار سپاه را به حرکت درآورد و جنگ آغاز شد و تا شب ادامه داشت. شب خسرو نزد توس رفت و هشدار داد که ممکن است دشمن شبیخون بزند و دستور داد مقابل سپاه توران خندق بکنند. سپس عده‌ای از سواران دلیر را به رستم و عده‌ای را به توس سپرد. رستم سپاه را به‌سوی هامون برد و توس به‌سوی کوه رفت و منتظر شبیخون دشمن شدند. افراسیاب نیمه‌شب شبیخون زد و سواران زیادی در گودال افتادند و از یک‌سو رستم و از سوی دیگر گیو و توس آمدند و شاه نیز با درفش کاویانی نزدیک شد و جنگ سختی درگرفت و تورانیان به‌سختی شکست خوردند. شاه که چنین دید همراه رستم و گیو و گودرز و توس به‌سوی آن‌ها شتافت و به دنبال افراسیاب می‌گشت اما او را نیافت.تورانیان امان خواستند و خسرو هم پذیرفت و بعد به سپاسگزاری از یزدان پرداخت.وقتی خبر شکست سپاه به فغفور و خاقان رسید از کار خود پشیمان شدند و پیکی فرستادند و پوزش خواستند. خسرو هم پذیرفت اما گفت: نباید به افراسیاب پناه دهید. خاقان هم به افراسیاب پیام داد که دیگر نزد ما نیا.

افراسیاب زار و نالان به‌سوی آب زره رفت و با کشتی به‌سوی گنگ دژ به راه افتاد تا در آنجا بیاساید و دوباره مهیا شود. خسرو نیز به دنبال او روان شد. تمام اسیران از جهن و گرسیوز تا دیگر نامداران و زنان را همراه گیو نزد کاووس فرستاد. کاووس با اسیران به محبت رفتار کرد و دختران و همسران افراسیاب را پوشیده داشت و از جهن نیز به نیکی پذیرایی نمود اما گرسیوز را درجایی تاریک زندانی کرد. سپس نامه‌ای به خسرو نوشت و به تشویق و تشکر از او پرداخت و برایش آرزوی موفقیت کرد و نامه را با گیو روانه نمود. خسرو سپاه را به گستهم نوذر سپرد و خود به‌طرف چین رفت و پیکی به خاقان فرستاد و گفت: اگر فرمانبردار باشید و خیانت نکنید و به سپاهیان من برسید با شما کاری ندارم. خاقان هم اطاعت کرد.

نظیر همان نامه را به شاه مکران فرستاد اما او نپذیرفت و گفت: اگر قصد عبور داری بدون سپاه می‌توانی بگذری اما اگر با لشکر به شهر بیایی با تو می‌جنگم. خسرو که چنین دید به چین رفت و خاقان هم از او پذیرایی نمود. سه ماه آنجا بود و بعد رستم را آنجا گذاشت و خود به‌سوی مکران رفت. وقتی به مکران رسید به شاه مکران دوباره پیام داد که عاقل باش و از سپاه من پذیرایی کن که اگر غیرازاین باشد ما با تو می‌جنگیم.شاه مکران نپذیرفت. پس تخوار نگهبان ایران با طلایه شاه مکران جنگید و او را کشت و دو سپاه به جان هم افتادند. شاه مکران به عقب لشکر فرار کرد اما از تیغ ژوپین نتوانست جان سالم بدر برد. می‌خواستند سرش را ببرند اما خسرو نگذاشت و او را با احترام دفن کرد. در این جنگ ده هزارتن از مکرانیها کشته شدند و هزاروصدوچهل نفر اسیر شدند و غنائم زیادی به دست آمد. شاه یک سال در مکران بود و بعد اشکش را آنجا نهاد و خود راه بیابان در پیش گرفت تا به آب زره رسید پس کشتی بر آب انداخت و توشه یک سال را در آن قرارداد و به‌سوی گنگ دژ حرکت کرد. هفت ماه بر روی آب بودند و عجایب زیادی دیدند مثلاً موجوداتی که سرشان چون ماهی و تنشان چون پلنگ بود.جانورانی که سرشان چون گور و تنشان چون نهنگ بود یا موجوداتی با سر خوک و تن بره و از این شگفتی‌ها زیاد بود. وقتی به خشکی رسیدند شهرها مانند چین بود و زبانشان مانند مردم مکران. مدتی آنجا آسودند و گیو را آنجا قرارداد و خود به‌سوی گنگ دژ به راه افتاد. وقتی به آنجا رسیدند شاه دوباره از خداوند مدد جست. از آن‌سو افراسیاب باخبر شد که خسرو نزدیک می‌شود پس بدون صحبت با کسی فرار کرد و وقتی شاه به آنجا رسید خبری از او نبود. خسرو مدتی آنجا بود تا اینکه پهلوانان به او گفتند اگر افراسیاب به ایران حمله کند کاری از کسی برنمی‌آید چون اکثر سپاهیان نزد توست پس شاه نیز پذیرفت و خود به‌سوی سیاوش گرد رفت. درراه تمام حکام به پیشوازش می‌آمدند و پذیرایش بودند تا اینکه به نزد گیو رسید و دو هفته پیش او ماند و سپس سوار بر کشتی شد و پس از هفت ماه به خشکی رسید و سپاس خدای را به‌جا آورد. وقتی به مکران رسید اشکش به پیشوازش آمد و از او پذیرایی کرد سپس از نامداران آنجا کسی را برگزید و مهتر مکران کرد و بعد با سپاهیان به چین رفت پس از مدتی توقف در چین ازآنجا حرکت کرد و چین را هم به فغفور و خاقان سپرد و خود به سیاوخشگرد رفت و در آنجا یاد پدر کرد و به گریه افتاد و سپس دویست بدره به رستم و گیو داد. وقتی گستهم خبر ورودش را شنید به پیشوازش آمد و او را به بهشت گنگ برد و مدتی آنجا استراحت کرد. هیچ‌کس آنجا از افراسیاب خبر نداشت پس از گنگ حرکت کرد و به‌سوی کاووس رفت و آنجا را به گستهم سپرد. خسرو پیش می‌رفت تا به سغد رسید یک هفته آنجا بود و بعد به بخارا رفت و یک هفته هم در آنجا بود تا هفته دوم که غمگین شد و به آتشکده رفت و به نیایش خدا پرداخت سپس از جیحون گذشت و به بلخ آمد. یک هفته نیز در بلخ بود سپس شاه ازآنجا به طالقان و مرو و نیشابور رسید و ازآنجا به دامغان و ری و بغداد رفت و سپس در جلوی خود هیونان را به‌سوی پارس فرستاد. کاووس از خبر آمدن خسرو شاد شد و همه‌جا را آذین بستند. وقتی خسرو به پارس رسید کاووس به پیشوازش آمد. شاه از اسب پیاده شد و به او تعظیم کرد و یکدیگر را به برگرفتند و بسیار باهم درد دل کردند و جشن به پا کردند. بعدازآن تصمیم گرفتند به آذرگشسپ روند و به نیایش خداوند بپردازند و زاری کنند. یک هفته آنجا بودند و از او مدد خواستند. از این‌سو افراسیاب بی‌جا و مکان و در بیم و هراس در نزدیکی بردع غاری دید و آنجا مأوا گرفت. نیک‌مردی به نام هوم هرروز به آن کوه می‌رفت و به نیایش می‌پرداخت. روزی که در بالای کوه مشغول رازونیاز بود صدای افراسیاب را شنید که به لابه و گریه می‌پرداخت و تخت و تاج خود را از خدا طلب می‌کرد و چون به ترکی صحبت می‌کرد هوم می‌فهمید که او افراسیاب است پس کمندی انداخت و او را اسیر کرد.

افراسیاب گفت: تو از من چه می‌خواهی؟ من بازرگان بیچاره‌ای هستم که اموالم را ازدست‌داده‌ام اما هوم گفت: تو همان شاهی هستی که اغریرث و نوذر و سیاوش را کشتی. افراسیاب گفت: چه کسی در جهان بی‌گناه است؟ مرا رها کن. من نبیره فریدون هستم اما هوم گفت: من تو را به نزد خسرو می‌برم. آن‌قدر افراسیاب ناله و زاری کرد که دل هوم سوخت و کمی کمند را شل کرد. افراسیاب هم از فرصت استفاده کرد و بر آب پرید و ناپدید شد. گودرز و گیو ازآنجا می‌گذشتند هوم را در کنار آب تیره دیدند. از او پرسیدند که چه پیش‌آمده؟ هوم ماجرا را تعریف کرد و گفت که حال او در آب چی چست است پس خبر به کاووس و خسرو دادند و آن‌ها به نزد هوم آمدند.هوم گفت: اگر گرسیوز را بیاورید و به گردنش چرم گاو بدوزید وقتی او صدای برادر را بشنود از مهر برادری بیرون می‌آید و او را می‌گیریم. چنین کردند و گرسیوز آه و ناله سرداد وقتی افراسیاب صدایش را شنید از آب بیرون آمد. دو برادر یکدیگر را دیدند و گریستند و از گذشته‌ها یادکردند پس طنابی به گردن افراسیاب انداختند و او را به بند کشیدند. افراسیاب گفت: ای کینه‌جو چرا نیایت را می‌کشی؟ خسرو پاسخ داد: از کجا بگویم. از خون برادرت اغریرث که او را کشتی یا نوذر که گردنش را زدی یا پدرم سیاوش؟ پس شمشیر کشید و سر از تنش جدا نمود و دستور داد تا گرسیوز را هم بکشند و سپس آن‌ها را در دخمه‌هایی که ساخته بودند دفن کردند. بالاخره خسرو و کاووس به آرزویشان رسیدند پس در گنج‌ها را گشودند و بین مردم شهر تقسیم کردند. بعد از مدتی کاووس پس از صدوپنجاه سال زندگی درگذشت همه‌جا سیاه پوشیدند و به عزاداری پرداختند.

چنینست رسم سرای سپنج

نمانی درو جاودانی برنج

نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ

نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ

اگر شاه باشیم وگر زار دشت

نهالین ز خاکست و بالین ز خشت

خسرو تاج از سر برداشت و چهل روز عزاداری کرد. روز چهل و یکم تاج بر سر نهاد و سور داد و پس‌ازآن نیز تا شصت سال به پادشاهی ادامه داد.

ادامه دارد…

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 418 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php