کد خبر : 207074 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۲

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت سوم) جنگ به مراحل سختی رسیده بود و گرازه و گستهم و هجیر و بیژن همگی به‌سوی قلب سپاه می‌رفتند و کسی جلودارشان نبود. پیران به همراه دیگر سران سپاه در حال جنگ بود بعد از مدتی اطرافیانش پراکنده شدند و …

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت سوم)

جنگ به مراحل سختی رسیده بود و گرازه و گستهم و هجیر و بیژن همگی به‌سوی قلب سپاه می‌رفتند و کسی جلودارشان نبود. پیران به همراه دیگر سران سپاه در حال جنگ بود بعد از مدتی اطرافیانش پراکنده شدند و وقتی گیو پیران را دید عنان را به‌سوی او کشید. چهار تن از بزرگان را که در اطرافش بودند با نیزه بر زمین انداخت. پیران شروع به تیرباران او نمود و گیو سپر بر سر آورد.وقتی گیو خواست که به‌سوی او جلوتر برود اسبش دیگر تکان نخورد و هرچه کرد بی‌فایده بود. پیران به‌سوی گیو آمد تا او را مجروح کند اما گیو فوراً کلاهخود پیران را با نیزه زد اما گزندی به پیران نرسید. پسر گیو نزد او رفت و گفت: من از شاه شنیدم که پیران در نبردهای زیادی شرکت می‌کند و از مرگ در امان است و بالاخره به دست گودرز کشته می‌شود پس بی‌جهت خودت را خسته مکن چون عمر او هنوز به سر نرسیده است. در این زمان لشکر ایران به گیو رسید وقتی پیران چنین دید به‌سوی لشکر خود بازگشت و به سپاهیان گفت: هیچ‌کدام شما را ندیدم که در جلوی سپاه به جنگ بپردازد و همه در پشت قرار گرفتید. نامداران سپاه همگی روبه‌جلو نهادند و لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند. لهاک نیزه بر کمربند گیو زد و زره او را پاره کرد اما پای گیو همچنان در رکاب بود. گیو نیزه‌ای بر اسب او زد و او از اسب به زمین افتاد و پیاده شد.فرشیدورد از دور سررسید و تیغی زد و سرنیزه او را برید پس گیو عمود برکشید و بر دستش کوبید طوری که خنجر از دستش رها شد و ضربه دیگر را بر گردنش زد. لهاک که چنین دید سوار بر اسبی شد و شروع به پرتاب گرز به‌سوی او شد اما چون گیو بر اسب پلنگ‌واری سوار بود گزندی به او نرسید. گیو از یارانش نیزه طلبید و به راست سپاه رفت و گرازه هم به دنبال فرشیدورد رو نهاد اما فرشیدورد نیزه‌ای بر کمر او زد و زره او پاره شد. بیژن به پشتیبانی گرازه آمد و بر سر فرشیدورد کوفت طوری که عالم در برابرش تیره شد. گستهم نیز به دنبال بیژن به سپاهیان توران نزدیک می‌شد. اندریمان از سپاه توران به‌سوی گستهم آمد و خواست عمودی به او بزند که گستهم جلوی او را گرفت و هجیر از پشت گستهم آمد و اندریمان را تیرباران کرد و اسبش را کشت. اندریمان پیاده شد و سپر بر سر گرفت. ترکان دورش را گرفتند و به پشت سپاه بردند. این جنگ تا شب ادامه داشت. دو سپاه قرار گذاشتند که تا صبح دست از جنگ بکشند. سپاهیان بسیار خسته بودند.

صبح گودرز به بزرگان سپاه گفت: من در جهان شگفتی‌های بسیاری دیده‌ام از بیدادگری‌های ضحاک تا زمان فریدون و بدخویی‌های افراسیاب و کشتن سیاوش و کشته شدن پسرانم در جنگ‌های مختلف. چاره این جنگ در این است که سران سپاه ما و آن‌ها یک‌به‌یک به جنگ تن‌به‌تن بپردازند اگر آن‌ها نپذیرفتند همگی دوباره یورش می‌بریم. بدین‌سان گودرز چپ لشکرش را که رهام قرار داشت به فرهاد سپرد و طرف راست که فریبرز قرار داشت به کتماره قارنان سپرد و شیدوش را در پشت سپاه و گستهم را در جلوی سپاه قرارداد و به سپاهیان گفت: نباید از جایتان حرکت کنید تا وقتی‌که گستهم دستور دهد سپس به گستهم گفت: مراقب باش زره از تن درنیاور و دیده‌بان را همچنان بر سر کوه قرار بده اگر شبی از توران به شما تاختند تو باید با آن‌ها بجنگی. اگر خبر مرگ ما رسید سه روز صبر کن بی‌شک تا روز چهارم شاه خود می‌رسد. گستهم با ناراحتی اطاعت کرد.

پیران نیز وقتی لشکر خسته و ناامید خود را دید به بزرگانش گفت که گودرز تصمیم به جنگ تن‌به‌تن گرفته است و من هم پذیرفتم اگر کسی سر از رای من بپیچد سر از تنش جدا می‌کنم.بزرگان همگی پذیرفتند و گفتند چرا مخالفت کنیم چاره دیگری نیست. پس پیران سپاه را به لهاک و فرشیدورد سپرد و گفت: دیده‌بان بگذارید اگر خبر مرگ ما را شنیدید شما به توران بازگردید و آن‌ها نیز با ناراحتی پذیرفتند. وقتی پیران گودرز را دید گفت: ای پهلوان چه سودی روح سیاوش از این کشتار برد؟ سپاه دو کشور تباه شد. بیا باهم می‌جنگیم و هرکدام کشته شدیم به سپاهیان یکدیگر کاری نداریم. گودرز گفت:من از جنگ با تو روی‌گردان نیستم بیا تا سپاهیانمان را نامزد جنگ باهم کنیم تا نوبت به ما برسد. پس چنین کردند: گیو با گروی – فریبرز با گلباد – رهام با بارمان – گرازه با سیامک – گرگین با اندریمان – بیژن با رویین – اخواست با زنگه شاوران – برته با کهرم – فروهل با زنگله – هجیر با سپهرم – گودرز با پیران.

– جنگ فریبرز با گلباد = فریبرز از لشکر بیرون تاخت و به‌سوی گلباد رفت و با تیغ به گردنش زد و تا کمرگاه او را دونیمه کرد بعد پیاده شد و گلباد را بر اسب بست و خروش شادی برآورد.

– رزم گیو با گروی زره = آن دو با نیزه به هم آویختند و هر دو به خاک و خون کشیده شدند. بعد از کمان و تیر خدنگ استفاده کردند. گیو خواست گروی را زنده به نزد خسرو ببرد. وقتی گیو به نزدیک گروی آمد او کمان از دستش افتاد پس دست به تیغ برد اما گیو امانش نداد و با گرز بر سرش زد که خونین شد پس او را بر پشت اسب نهاد و دستش را بست و او را به‌سوی یاران خود برد.

– نبرد گرازه با سیامک = آن‌ها با عمود به جان هم افتادند و بر سر هم می‌کوفتند بعد پیاده شدند و کشتی گرفتند. گرازه همچون شیر او را به زیر آورد و چنان سخت بر زمین زد که استخوان‌هایش شکست و جان داد. پس گرازه او را بر اسب بست و شادان به‌سوی یاران خود بازگشت.

– رزم فروهل با زنگله = فروهل چون از دور او را دید کمان را کشید و زنگله را تیرباران کرد بعد خدنگی به رانش زد و او از اسب بر زمین افتاد و فروهل فوراً سر از تنش برید و به‌سوی یارانش شتافت.

– نبرد رهام با بارمان = کمان و تیر خدنگ برگرفتند و سپس دست به نیزه و شمشیر بردند. رهام نیزه‌ای به ران او زد که او از اسب به زمین افتاد بعد به پشتش هم نیزه دیگری زد و او را روی زین انداخت و به‌سوی دوستانش برد.

– جنگ بیژن با رویین = آن دو با کمان به مبارزه پرداختند و سپس بیژن با گرز به سر رویین کوبید و او جان داد و بیژن سر از تنش جدا کرد و به‌سوی یاران رفت.

– نبرد هجیر با سپهرم = هجیر پسر گودرز و سپهرم از خویشان افراسیاب بود. آن‌ها با شمشیر به جان هم افتادند و هجیر به نزدیک سپهرم آمد و تیغ بر سر او زد و او از اسب به زمین افتاد و مرد پس هجیر او را بست و به‌سوی دوستان رفت.

– رزم گرگین با اندریمان = ابتدا با نیزه و سپس با کمان باهم جنگیدند. گرگین ناگهان تیری بر سرش زد که سرش را با خود دوخت و تیر دیگری به پهلویش نشست پس گرگین سر از تنش جدا کرد و به‌سوی یاران رفت.

– جنگ برته با کهرم = آن‌ها با تیغ هندی می‌جنگیدند. برته ناگهان تیغی بر سر کهرم زد که تا سینه او را شکافت پس او را بر پشت اسب بست و به‌سوی دوستان برگشت.

– نبرد زنگه شاوران با اخواست = هر دو با عمود به جنگ پرداختند. جنگ آن‌ها خیلی طول کشید و اسبان دیگر نای حرکت نداشتند و خورشید نیز پایین آمده بود پس قرار گذاشتند تا کمی استراحت کنند و دوباره جنگ را از سر بگیرند. بعد از استراحت دوباره شروع کردند و بالاخره زنگه نیزه‌ای بر کمرگاه اخواست زد و او از اسب به زمین افتاد پس او را بر پشت زین نهاد و به‌سوی یارانش رفت.

– رزم گودرز و پیران = نه ساعت از روز گذشته بود و دیگر از بزرگان ترک کسی باقی نمانده بود پس نوبت جنگ گودرز و پیران رسید و آن‌ها شروع به تیرباران هم کردند. بعد گودرز تیری به برگستوان پیران زد که دریده شد و پیران از اسب به زمین افتاد ولی دوباره برخاست اما می‌دانست که دیگر عمرش به سررسیده پس گریخت و به‌سوی کوه رفت.گودرز پریشان و غمگین گفت: ای پهلوان نامدار چرا فرار می‌کنی؟ تو پشت افراسیاب هستی اگر پشیمان شده‌ای بیا تا من تو را زنده نزد شاه ببرم. او حتماً تو را می‌بخشد اما پیران نپذیرفت و گفت: سرانجام همه مرگ است و من تن به این خفت نمی‌دهم.گودرز در کوه به دنبال پیران بود. پیران او را دید و تیری به دستش زد و او مجروح شد. گودرز نیز تیری به پیران زد که زرهش را پاره کرد و به جگرش خورد و مرد.

چنین است خود گردش روزگار

نگیرد همی پند آموزگار

گودرز به‌سوی لشکرش بازگشت و سپاهیان همگی از او استقبال کردند. او به رهام گفت تا برود و جسد پیران را با احترام بیاورد. پس‌ازآن همگی به‌سوی لشکرگاه رفتند و گستهم از آن‌ها استقبال کرد. ناگهان دیده‌بان خبر آورد که سپاه شاه درراه است و تا یک روز دیگر به ما می‌رسد. از آن‌سو ترکان از کشته شدن سران خود ناراحت و پریشان بودند و از طرفی خبر ورود شاه ایران با سپاهی گران به آن‌ها رسید. لهاک و فرشیدورد به سپاهیان گفتند سه‌راه داریم یا باید نزد ایرانیان بروید و امان بخواهید یا به توران برگردید و یا جنگ پیشه کنید. لشکریان پاسخ دادند که اکنون دیگر زنهار طلبیدن از خسرو ننگ و عار نیست چون ما توان جنگ با او را نداریم و اگر هم برگردیم ممکن است گودرز به دنبال ما بیاید و ما از دست او در امان نیستیم پس به نزد ایرانیان می‌رویم و امان می‌خواهیم. لهاک و فرشیدورد با ده تن از سرداران ترک به‌سوی توران راه افتادند اما درراه نگهبان ایرانی راه را بر آنان می‌بستند بنابراین ده سوار همراهشان کشته شدند و فقط لهاک و فرشیدورد ماندند. وقتی خبر به گودرز رسید رو به سپاهیان کرد و گفت: چه کسی می‌رود تا جلوی فرار آن‌ها را بگیرد؟ همه خسته بودند و کسی پاسخی نداد جز گستهم که گفت: تو به جنگ رفتی و مرا اینجا گذاشتی حالا نوبت من است که برای کسب افتخار بجنگم. بعد از رفتن گستهم بیژن باخبر شد و نزد گودرز رفت و گفت: نباید او را تنها می‌فرستادی. او از پس آن دو تن برنمی‌آید ممکن است او را به کشتن دهی. گودرز دوباره از سپاهیان پرسید چه کسی حاضر است به دنبال گستهم برود؟ اما کسی پاسخ نداد. بیژن گفت: جز من کسی نمی‌رود. اما گودرز گفت: تو خسته‌ای نرو و بیش از این پدرت را آزارنده اما بیژن زیر بار نرفت و گفت: من باید بروم و او را نجات دهم و اگر نگذاری بروم سرم را می‌برم. به‌ناچار گودرز قبول کرد و بیژن به راه افتاد وقتی خبر به گیو رسید شتابان به دنبال بیژن رفت و راه را بر او بست و گفت: چرا این‌قدر آزارم می‌دهی؟ کجا می‌روی؟ بس است.آیا از جنگ خسته نمی‌شوی؟ من غیر از تو فرزندی ندارم. چرا مرا غمگین می‌کنی؟ بیژن پاسخ داد: آیا جنگ لادن را به خاطر نداری که گستهم به خاطر من چه فداکاری‌ها کرد؟ من حتماً باید بروم. گیو گفت: اگر قصد رفتن داری من هم با تو می‌آیم. اما بیژن گفت: سزاوار نیست که سه ایرانی به دنبال دو ترک فراری بروند تو باید برگردی بالاخره گیو با اکراه پذیرفت.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

5/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 493 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php