کد خبر : 206913 تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۶:۰۲

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت دوم) از آن‌سو پیران خشمگین و ناراحت به نستیهن پیغام داد که بیا و در گرفتن انتقام خون برادر درنگ مکن و ده هزار سوار با خود ببر و به ایرانیان شبیخون بزن و نستیهن نیز چنین کرد. وقتی خبر به …

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت دوم)

از آن‌سو پیران خشمگین و ناراحت به نستیهن پیغام داد که بیا و در گرفتن انتقام خون برادر درنگ مکن و ده هزار سوار با خود ببر و به ایرانیان شبیخون بزن و نستیهن نیز چنین کرد. وقتی خبر به گودرز رسید به بیژن گفت: این گردان مرا ببر و با آن‌ها بجنگ. بدین‌سان دو گروه در برابر هم قرار گرفتند.وقتی بیژن به نستیهن رسید تیری به او زد و عمودی بر سرش کوفت و بدین‌سان او را کشت. بعدازاین واقعه ایرانیان دلیر شدند و جنگ شدیدی درگرفت که آسمان و زمین سیاه شد. وقتی خبر کشته شدن برادر به پیران رسید آه و فغان سر داد و نالان می‌گفت: بعد از مرگ برادرانم دیگر چه کنم؟ هنگام شب جنگ متوقف شد. گودرز با خود اندیشید حتماً پیران از افراسیاب کمک می‌طلبد بهتر است من هم از خسرو کمک بخواهم پس نامه‌ای برای شاه نوشت و او را از ماجرا آگاه نمود و خواست که خسرو به کمکش بیاید و او را از حال رستم و لهراسپ و اشکش باخبر سازد سپس نامه را به هجیر داد تا به شاه برساند. هجیر نیز بدون درنگ و آرام و خواب شب و روز درراه بود تا به شاه رسید و نامه را به او داد. پس از خواندن نامه شاه شاد شد و دهان هجیر را پر از یاقوت رخشان کرد و دینار و دیبا و بدره زر آن‌قدر بر سرش ریخت که او ناپدید شد و جامه‌ای زرنگار به همراه تاج گوهرنگار به او داد و آن شب را جشن گرفتند. سحرگاه خسرو به راز و نیاز باخدا پرداخت و از افراسیاب نالید و از یزدان مدد جست سپس خسرو نویسنده را خواست تا پاسخ‌نامه گودرز را بدهد. در ابتدا به ستایش حق پرداخت و سپس درباره پیران گفت: که من از ابتدا می‌دانستم که پیران با ما راه نمی‌آید ولی به خاطر کردار خوب او نخواستم از ابتدا با او بجنگیم. سپس از شجاعت و جنگاوری بیژن تعریف و تمجید نمود و بعد گفت که پیران به ما حمله نمی‌کند و منتظر کمک از افراسیاب است. از طرفی او به این خاطر در لب رود لشکر کشیده است که اگر از جایش بجنبد دشمن از هر طرف به‌سوی او می‌آید و جنگاورانی چون لهراسپ و اشکش و رستم نابودش می‌کنند. در ضمن بدان که رستم هند و کشمیر را تسخیر کرده است و اشکش به خوارزم رفته و شیده را شکست داده و به گرگانج رو نهاده است. لهراسپ هم به الانان و غز رسید و آنجا را آماده کرده است اگر افراسیاب از جیحون بگذرد گردنکشان ما راه را بر او می‌گیرند. حال به توس خواهم گفت که دهستان و گرگان را بگیرد و من در پی توس با پیل جنگی به یاری سپاه می‌آیم.تو نیز از جنگ پیران روی متاب که او هومان را ازدست‌داده و دیگر کسی را ندارد اگر خواست با نامداران بجنگد بپذیر و اگر خود پیران قصد جنگ با تو را کرد رو متاب که تو بر او پیروز می‌شوی در پایان شاه نامه را مهر کرد و هجیر را با نامه روانه نمود. بعد از رفتن هجیر شاه با خویش اندیشید که اگر افراسیاب حمله کند و سپاه را نابود سازد چه؟ بهتر است من هم فوراً بروم. همان لحظه نوذران را صدا کرد و فرمود که لشکر را آماده کند و به‌سوی خوارزم نزد اشکش و سپس به نزد توس رفت و ازآنجا با صدهزارتن از سران برگزیده به نزد گودرز رو نهاد. هجیر هم نامه شاه را به گودرز داد و گودرز از نامه شاه شادمان شد و آن را برای سپاهیانش هم خواند و همه بر شهریار و خرد او آفرین گفتند. از آن‌سو به پیران خبر رسید که سپاه ایران خیلی به خودش رسیده و هراسناک شد پس نامه‌ای برای گودرز نوشت و در ابتدا شکر و سپاس خدا را به‌جا آورد و گفت: اگر تو که گودرز هستی راه کینه‌توزی پیش‌گرفته‌ای پس به کامت رسیدی و خویشان من را به خاک و خون انداختی. آیا از خدا نمی‌ترسی و نمی‌بینی چند سوار از ایران و توران تباه شدند دیگر بس است به خاطر یک‌مرده نباید سر برید.این‌قدر تخم کینه مکار. پس از مرگ بر کسی که نام زشت از او بماند نفرین می‌کنند.اگر بار دیگر دو سپاه باهم بجنگند دیگر کسی از دو سپاه باقی نمی‌ماند و معلوم نیست که آخر کار پیروز میدان کیست. اگر می‌خواهی صبر کن تا نامه‌ای به افراسیاب بنویسم و بخواهم که زمین‌ها را ببخشد و دست از کینه بکشیم و نیمروز را به رستم و الانان و غز را به لهراسپ سپاریم و از مرز تا کوه قاف را بدون گزافه به خسرو می‌سپاریم و سپاهیان خود را بازمی‌خوانیم و تو هم نزد خسرو نامه بنویس و صحبت‌های مرا به او بگو و هرچه مال و خواسته خواست بگو تا برایش بفرستم. دیگر زمان تور و سلم گذشته. گمان مبر این سخنان را از روی ترس گفتم فقط به خاطر جلوگیری از خونریزی است وگرنه اگر قصد جنگ داری از گردان ایران برگزین و من هم از توران برمی‌گزینم تا باهم بجنگیم و بیهوده بی‌گناهان را به کشتن ندهیم. اگر شما بر ما پیروز شدید سپاه ما را نیازارید و بگذارید به توران بازگردد و اگر ما بر شما پیروز شدیم به سپاه شما کاری نداریم و می‌گذاریم به ایران برگردند. اما اگر می‌خواهی که همه سپاهیان باهم بجنگند بازهم حرفی نیست اما جزای کارت را از این خونریزی در آن جهان خواهی دید.

پس نامه را بست و به پسرش رویین داد تا نزد گودرز ببرد.

وقتی رویین به نزد گودرز رسید گودرز او را در برگرفت و احوال پدرش را پرسید سپس دبیر آمد و نامه را خواند. گودرز به رویین گفت: مهمان ما باش تا پاسخ‌نامه را بدهم. سراپرده‌ای برای او ساختند و همه‌چیز برایش مهیا نمودند.

گودرز به فکر فرورفت تا چه پاسخی را برای پیران آماده کند. یک هفته طول کشید تا نامه را نوشت.ابتدا سپاس حق را به‌جا آورد و بعد گفت: سخنان تو را خواندم اما متعجب شدم زیرا دلت با زبانت همراه نیست تو سخنان زیبایی نوشته‌ای اما با رفتارت نمی‌خواند. تو می‌گویی دلت با جنگ نیست و بیخود نباید خون بریزیم درحالی‌که من گیو را پیش تو فرستادم اما تو نپذیرفتی. از اول بدی از سلم و تور به ایرج رسید اگر آن‌ها بد کردند بد هم دیدند و خوی بدشان به افراسیاب رسید که دیدی چه بلایی بر سر سیاوش آورد. تو میگویی من پیرمرد چرا کمر به خون ریختن بسته‌ام. بدان ای جهاندیده مکار که خداوند به این سبب به من عمر دراز داده تا دمار از توران برآورم اگر من از جنگ با تو دست بشویم خداوند از من خواهد پرسید که زور و مردانگی و سالاری و گنج و فرزانگی به تو دادم چرا به کینخواهی سیاوش کمر نبستی و انتقام خون هفتاد پسرت را نگرفتی؟ تو می‌گویی به خاطر یک نفر نباید زنده‌ها را کشت اما این شما بودید که ما را بسیار آزردید. بدان که شاه به من فرمان داد تا انتقام خون سیاوش را بگیرم اگر امیدی به خسرو داری رویین را نزد او بفرست تا خود جوابت را بدهد. تو گفته‌ای همه شهرهایی را که می‌خواهیم به ما می‌دهی پس بدان که از باختر تا خزر از آن لهراسپ شد و از نیمروز تا سند را رستم تسخیر کرد. دهستان و خوارزم را اشکش گرفته است و شیده را شکست داد. در این‌سو هم من و تو در جنگ هستیم من با تو پیمانی نمی‌بندم چون به تو اعتماد ندارم تو به پیمانت وفادار نیستی. درنهایت گفتی که از بزرگان لشکر تنی چند برگزینیم تا باهم بجنگند اما ما این‌گونه نمی‌خواهیم. ابتدا دو لشکر باهم می‌جنگند تا پیروز مشخص شود و اگر نشد آن‌وقت نامداران باهم می‌جنگند. اگر سپاهت آماده نیست و در جنگ مجروح و پراکنده‌شده‌اند صبر می‌کنم تا مهیا شوی اما بدان اگر صدسال هم بگذرد ما انتقام خود را از شما می‌گیریم. سپس گودرز نامه را به رویین داد و او را با خلعت و اسپان تازی و شمشیر با نیام زرین و زر فراوان روانه کرد.

وقتی پیران نامه را خواند نگران شد اما شکیبایی پیشه کرد و اندیشید که حال که گودرز با ما راه نمی‌آید و می‌خواهد انتقام بگیرد چرا من انتقام خون برادرانم را نگیرم؟ پس شروع به تجهیز سپاه خود نمود و نامه‌ای به افراسیاب نوشت که من سپاه را به کوه کنابد رساندم و راه را بر ایرانیان بستم. ایرانیان نیز سپاه خود را در کوه ریبد محصور کردند و هیچ‌کدام به جنگ ما نیامدند و بالاخره هومان برای نبرد با بیژن رفت.نمی‌دانم چه بلایی بر سرش آمد که به دست او کشته شد و بعد از او نستیهن نیز با گرز بیژن هلاک شد و آن روز تا شب جنگیدیم و نهصدتن از نامداران ما کشته شدند و اکنون شنیده‌ام که کیخسرو با سپاه به این‌سو می‌آید پس لازم است که شما نیز به اینجا بیایید و به ما کمک کنید. پس پیکی به‌سوی افراسیاب فرستاد وقتی افراسیاب نامه را خواند ناراحت شد ولی بازهم راضی بود که پیران باآن‌همه کشته که داده پابرجا مانده است پس نامه‌ای برایش نوشت و ضمن تشویق و تمجید او گفت: کیخسرو از من چیزی به ارث نبرده و نباید او را نبیره من خواند. تو نباید خودت را مسئول بدانی این خواست خدا بود و در مورد سپاه نیز خود را ناراحت مکن و به خاطر برادرانت بیش از این غصه مخور که انتقام آن‌ها را خواهی گرفت. در مورد آمدن کیخسرو نیز نگران مباش. من نیز درصدد هستم که به آنجا بیایم و وقتی آمدم دیگر نه اثری از گودرز می‌گذارم و نه خسرو و نه توس و سر کیخسرو را از تن جدا می‌کنم. اکنون سی هزار لشکر نزد تو می‌فرستم و تو نباید دست از جنگ بکشی. فرستاده پیغام افراسیاب را برای پیران برد.پیران دلش بسیار پردرد بود و لشکر افراسیاب را بسیار کمتر از لشکر ایرانیان یافت با خود اندیشید که چرا باید بین نیا و نبیره جنگ دربگیرد. نمی‌دانم پایان این جنگ چه می‌شود پس به رازونیاز باخدا پرداخت که ای خداوند دادگر اگر افراسیاب با نامداران توران کشته شوند ما چه کنیم؟ اگر خسرو تمام کشورها را بگیرد بهتر آن است که من زودتر بمیرم.

کرا گردش روز با کام نیست

و را مرگ با زندگانی یکیست

روز بعد وقتی خورشید سر زد دو سپاه آماده در برابر هم قرار گرفتند و جنگ سختی درگرفت از بس در زمین کشته‌ها افتاده بودند جای راه رفتن نبود. دو سالار فکر کردند که به‌این‌ترتیب تا شب کسی باقی نمی‌ماند. پیران به لهاک و فرشیدورد گفت هرچند نفر که دارید سه گروه کنید پشت سپاه را به گروهی که بیدارتر و قوی‌تر است بسپارید و شما از دو طرف راه را بر دشمن ببندید. به لهاک گفت تا لشکرش را سوی کوه ببرد و به فرشیدورد گفت تا سوی آب برود. جنگ همچنان ادامه داشت و پیکی آمد و خبر از آرایش جدید دشمن به گودرز داد. گودرز فکر کرد چه کسی پشت او را حفظ می‌کند.پسرش هجیر در پشت سرش بود. به او گفت تا نزد گیو برود و بگوید که لشکر را به‌سوی کوه و رود بفرست و همچنین جای خود را در پشت سپاه به پهلوانان دیگری بده و جلوتر برو. هجیر رفت و به گیو پیام پدر را داد پس گیو سپاه را به فرهاد سپرد. دویست تن از سران دلاور را به زنگه شاوران سپرد و دویست تن دیگر را به گرگین داد تا از دو سو حمله برند و پشت سپاهشان را بشکنند. به بیژن گفت که الآن زمان کینه و گاه کارزار است به‌سوی قلب سپاه برو و او را بکش که اگر چنین کنی پشت سپاه افراسیاب شکسته می‌شود. بیژن نیز چنین نمود.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 439 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php