نتايج جستجو مطالب برچسب : شاهنامه

داستان های شاهنامه، داستان پنجم: ضحاک و پدرش

داستان های شاهنامه، داستان پنجم: ضحاک و پدرش

در بین شاهان آن دوره از دشت سواران نیزه‌دار عرب نیک‌مردی به نام مرداس بود که خیلی محتشم و اهل بخشندگی و داد و سخا بود. او پسری داشت دلیر اما ناپاک به نام ضحاک که به پهلوی بیورسپ خوانده می‌شد.

روزی ابلیس نزد او آمد و جوان گوش به گفتار او سپرد و با ابلیس پیمان دوستی بست که فقط از او سخن بشنود. ابلیس به او گفت که پدرت را بکش و صاحب جاه و حشمت او شو. ضحاک ترسید و گفت این شایسته نیست اما ابلیس قبول نکرد و گفت: ترسو تو سوگند خوردی.ضحاک به‌ناچار پذیرفت و طبق گفته ابلیس رفتار نمود بدین‌سان که: در سرای شاه بوستانی بود که شاه شب‌ها بی چراغ به آنجا می‌رفت و تن می‌شست. دیوبچه به آنجا رفت و چاهی کند و روی آن را با خار و خاشاک پوشاند. پادشاه شب به‌سوی باغ آمد و در چاه افتاد و مرد و ضحاک بر جای او نشست.

پسر کو رها کرد رسم پدر

تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

بعدازاین ماجرا روزی ابلیس خود را به شکل جوانی درآورد و نزد ضحاک رفت و

ادامه مطلب / دانلود

داستان های شاهنامه، داستان چهارم: پادشاهی جمشید

داستان های شاهنامه، داستان سوم: پادشاهی جمشید

پادشاهی جمشید به هفتصد سال می‌رسد و جهان از عدالت او در آسایش و داد بود. در این زمان لوازم و ابزار جنگ پیشرفت کرد و آهن را نرم کرده و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و درع و برگستوان به وجود آوردند و این حدود پنجاه سال طول کشید.

زکتان و ابریشم و موی و قز

قصب کرد پرمایه دیبا و خز

و بدین‌سان ریسیدن و بافتن را آموختند. جمشید گروهی را معروف به کاتوزیان از میان مردم انتخاب کرد که کار آنان پرستش بود و کوه را جایگاه آنان کرد. گروهی دیگر را برای جنگ برگزید و آنان را نیساریان نام نهاد. گروهی دیگر نسودی نام داشتند که می‌کاشتند و می‌درویدند و از دسترنجشان می‌خوردند. آزاده بودند و سرزنش کسی را نمی‌شنیدند. گروه چهارم اهنوخشی نام داشت که اهل اندیشه و

ادامه مطلب / دانلود

داستان های شاهنامه، داستان دوم: پادشاهی هوشنگ

داستان های شاهنامه، داستان دوم: پادشاهی هوشنگ

بنام خداوند جان وخرد کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیهان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر

هوشنگ پادشاهی سخاوتمند عادل بود و در حدود چهل سال پادشاهی کرد. در زمان او آبادانیهای زیادی به وجود آمد. آهن شناخته شد و

ادامه مطلب / دانلود

داستان های شاهنامه، داستان اول: پادشاهی کیومرث

داستان های شاهنامه، داستان اول: پادشاهی کیومرث

بنام خداوند جان وخرد کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیهان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر

پادشاهی کیومرث:

داستان شاهنامه با پادشاهی کیومرث آغاز می شود که در حدود سی سال پادشاهی کرد. او پادشاه خوبی بود و همه دد و دام و

ادامه مطلب / دانلود

داستان زیبای بیژن و منیژه

شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده دار آمد و گفت که عده ای از ارمانیان به درگاه آمده اند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند . آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده ایم .

در شهر ایران بیشه ای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آنسو آمد و این بیشه را اشغال کرده اند و تمام درختان را به دو نیم کردند و همه چیز را از بین می برند . شاه خوان زرینی پهن کرد و از هر گونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگامهای زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت : هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند . در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت .

گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت : پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر . بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت : ای پدر تو گمان می کنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست . درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم . شاه شاد شد و به گرگین گفت : بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده.

بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند .

بیژن گفت : وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هر کدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن.

گرگین گفت : شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی . بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوکها رفت . گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دو نیم کرد . گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر می برید و به فتراک اسبش می بست تا دندانهایشان را نشان دهد .

گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کار بست و گفت : من مدتی در اینجا بوده ام . در اینجا دشتی است زیبا و مشکبوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است . او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است .

بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم . بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند . گرگین گفت : من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت .

بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آنها چون خورشیدی می درخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت : از او بپرس تو کیستی ؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا می آیی ؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند .

بیژن خندید و گفت : به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران می آیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمده ام .

اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم.

سپس گفت : ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند . دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد . شاد بودند و رود می نواختند و می مینوشیدند . سه روز گذشت و موقع رفتن شد .

منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرار داد . وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد . وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد . منیژه گفت : دلت را شاد کن و آسوده باش . بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرمسرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت : دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است . افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت : چه کنم ؟ قراخان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن .

افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد . وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید . گفت: ای بخت برگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری .

بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم ؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت :من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم می جنگم و فراوان از شما را می کشم . تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد .

گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چرب زبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد . افراسیاب گفت : شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه می کنی ؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد . بیژن گفت : من دست بسته هستم اگر راست می گویید دستم را باز کنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت می آورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت :برو و او را به دار بزن . بیژن می رفت و افسوس می خورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمی بینم . ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن به سختی افتاده است و اسیر شده . به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه می دهی ؟

خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که از آنجا میگذشت او را دید و پرسید : شاه قصد هلاک چه کسی را دارد ؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت . پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد . شاه خندید که چه می خواهی ؟ زر و گوهر یا لشکر ؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم .

پیران گفت : برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد می رسد و تو نپذیرفتی ؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را می گیرد .

افراسیاب گفت : نمی دانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همه جا نام مرا بر زبانها می اندازد و آبرویم می رود . پیران گفت : او را به بند کن .

شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت :دو دستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاج و تخت دورکن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و می توانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی . گرسیوز چنین کرد .

منیژه افتان و خیزان بر سر چاه گریه می کرد و از هر دری نانی می گرفت و از سوراخ چاه به بیژن میداد . گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید . فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت .وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت : او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد . گیو گریان شد و مویه سردادو شرح ماجرا را از گرگین پرسید .

گرگین گفت : همه گرازها را کشتیم و به سوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد می تاخت .

بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم . مدتی منتظر ماندم اما چون می ترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود.

وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ می گوید و می خواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمی شود صبر می کنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و کناهش آشکار شود . گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید .

شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که بزودی به توران لشکر می کشم و آنجاست که من بیژن را می یابم و او نیز به کینخواهی سیاوش می جنگد . وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرار داد .

شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغها را گفت . خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند . شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم . سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند .

وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفت کشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا میرساند و کمکش می کرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت : نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فورا بیاید . گیو به سیستان رفت .

وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت . زال گفت : دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد .

رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد . رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آنسو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود.

گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند . خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت : هرچه از سلاح و اسب و لشکر می خواهی در اختیار توست .

از آنسو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت :بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم .

رستم به فرستاده گفت : به او بگو تو مکر بکار بردی اما با اینحال من از خسرو می خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رها شده ای وکرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش . رستم درباره گرگین با شاه سخن راند . شاه گفت : سوگند خورده ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم .

رستم گفت : شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت .

شاه به رستم گفت : چگونه می خواهی به توران بروی ؟ رستم پاسخ داد : باید خود را به شکل بازرگانان درآورم .

شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت : از لشکر هزار سوار برگزین . سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند .

بدینسان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت براه افتادند . در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود .

وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت . پیران گفت : کیستی و از کجا می آیی ؟ پاسخ داد : بازرگانی هستم از ایران که به تور آمدم تا خرید و فروش کنم و امید دارم شما مرا حمایت کنید .

پیران گفت : برو که در شهر در امان هستی و کسی با تو کاری ندارد .خبر رسید که کاروانی با بار گوهر از ایران آمده است و در سرای پیران خانه دارد و خریداران گروه گروه به آنجا میرفتند .

منیژه هم باخبر شد و نزد رستم رفت و با اشک چشم می گفت : چه آگاهی از سپاه شاه و گیو و گودرز داری ؟ آیا آنها نمیدانند چه بلایی سر بیژن آمده است و او زنجیر شده در چاه است و من از ناله های او چشمی گریان و دلی پر درد دارم ؟ رستم ترسید که کسی او را بشناسد پس بانگ زد که من کسی را نمی شناسم نه خسرو نه گیو نه گودرز .

راهت را بگیر و برو . منیژه به رستم نگاه کرد و زار گریست و گفت : اگر حرف نمی زنی مرا از پیش خود مران که دلی پر درد دارم .

آیا آئین ایرانیان این است که با درویش و دردمند اینگونه برخورد کنند ؟ رستم با نرمی با او سخن راند که من آنها را نمی شناسم و بعد پرسید : چه بلایی سر تو آمده است ؟ چرا از ایران و شاه آنجا می پرسی ؟

منیژه همه ماجرا را تعریف کرد و از بدبختی بیژن سخن راند و گفت : اگر به ایران رفتی به درگاه خسرو برو و به آنها بگو که بیژن اینجاست .

رستم به منیژه غذا داد و مرغی را در نان پیچید و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را در آن نهاد و گفت : این را برای آن بیچاره که در چاه است ببر .

منیژه غذاها را برای بیژن برد و به او داد. بیژن به غذا نگریست و به منیژه گفت : این غذاها را از کجا آوردی ؟ منیژه گفت : از بازرگانانی که از ایران آمده اند گرفته ام. بیژن انگشتر را دید و شناخت و خندید.

منیژه گفت : چه جای خندیدن است ؟ بیژن گفت : اگر وفادار باشی همه چیز را به تو می گویم . منیژه نالید : من به خاطر تو همه چیزم را از دست دادم و پدرم از من بیزار شد حالا تو هم به من بدبین هستی ؟

بیژن پوزش طلبید و گفت : آن مرد برای نجات من آمده است پس نزد او برو و نهانی به او بگو که اگر خدای رخشی خود را معرفی کن .

منیژه آمد و پیام بیژن را به رستم داد .

رستم فهمید که بیژن همه چیز را به منیژه گفته است پس گفت : آری تو رازدار باش و اکنون هیزم در آن بیشه جمع کن و شب که شد آتشی برافروز تا من راه را پیدا کنم . منیژه شاد شد و پیام را نزد بیژن برد .

بیژن شاد شد و خدا را شکر کرد و به منیژه گفت : ای یار وفادار که همچون پرستاری در کنارم بودی و از همه چیز خود گذشتی اکنون این رنج را هم به خاطر من قبول کن . منیژه شروع به کار کرد و هیزم تهیه نمود و شب که شد آتش افروخت .

تهمتن با هفت گرد دلیر به راه افتاد و به سر چاه رسید و به آنها گفت : سنگ را از چاه بردارید اما آنها هرچه کردند نتوانستند . پس رستم پیاده شد و سنگ را برداشت و به طرفی پرتاب کرد سپس بر سر چاه آمد و با بیژن صحبت کرد و حالش را پرسید سپس گفت : من فقط یک چیز از تو می خواهم و آن اینکه کینه گرگین را از جان به در کنی .

بیژن گفت : تو چه میدانی که او با من چه کرد ؟ رستم گفت : اگر قبول نکنی تو را از چاه بیرون نمی آورم .

بیژن پذیرفت و رستم او را از چاه بیرون کشید . بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی زرد بود . رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت .

تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند. گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درکذشت . رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت : تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیده ای و توان جنگ نداری . من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم .

بیژن قبول نکرد و گفت : من هم می توانم بجنگم پس رستم و یاران رفتند و بارو بنه را به اشکش سپردند پس به درگاه افراسیاب رسیدندو سر از تن همه سران جدا نمودند . رستم از دهلیز فریاد زد که خوابت بر تو ناخوش باد تو بخوابی و بیژن در رنج باشد ؟ پس بدان که رستم آمده و بیژن را نجات داده است و تو باید بدانی کسی به دامادش زیان نمی رساند .

افراسیاب بانگ زد و تورانیان را صدا کرد اما پهلوانان همه غنائم و پریچهرگان افراسیاب را برداشتند و به راه افتادند . سپس رستم به سپاهی که بیرون شهر بود پیام فرستاد که مهیای کارزار شوند . وقتی خورشید سر زد سپاهی بسیاری از تورانیان آماده شده بودند . به رستم خبر دادند که زودتر آماده شو که تعدادشان بیشتر می شود .

اما او گفت : باکی نیست پس باروبنه را با منیژه گسیل کرد و خود آماده جنگ شد . در راست سپاه اشکش و گستهم و در چپ رهام و زنگه بودند و خودش با بیژن و گیو در قلبگاه قرار گرفتند .

افراسیاب از دیدن رستم غمگین شد در چپ لشکر پیران را قرار داد و در راست هومان بود و قلب را به گرسیوز و شیده سپرد و خود نظاره می کرد .

رستم بانگ زد که چرا خودت دل جنگ نداری و کنار نشسته ای ؟ خجالت نمیکشی ؟ افراسیاب لرزید و به یاران گفت که بکوشید تا او را نابود کنید پس جنگ سختی درگرفت و رستم هرسو که میرفت سواران پراکنده می شدند.

پس اشکش از راست به گرسیوز حمله برد و گرگین و رهام و فرهاد چپ لشکر توران را نابود کردند و بیژن به قلب حمله برد . افراسیاب که چنین دید سوار اسب شد و گریخت . رستم تا دو فرسنگی او را تعقیب کرد .

سپس به لشکرگاه برگشت و غنائم را جمع کرد و نزد شاه رفتند وقتی شاه از ماجرا اطلاع یافت شاد شد و به استقبالشان رفت و رستم را در بر گرفت و برآنها آفرین گفت. خسرو جشنی بیاراست و همه را بار داد و سپس مال و خواسته و خلعت فراوان به رستم و سپاهیان بخشید و رستم به زابل برگشت. شاه به دیگر بزرگان هم هدیه های فراوان بخشید و سپس بیژن را فراخواند و از رنج و تیمارش پرسید  و بیژن همه را باز گفت و از ناراحتیهای منیژه و وفاداری او یاد کرد .
پس شاه مال و خواسته فراوانی به بیژن دادو گفت که نزد منیژه ببر و با او به مهر رفتار کن و با هم به شادی و خرمی زندگی کنید .

داستان های شاهنامه / 2018

ادامه مطلب / دانلود
پس از حق، “خرد” برترین موضوع در شاهنامه است. برای فردوسی خرد و خردمند بودن بسیار ارزشمند و دارای اهمیت است، گویی در دوره ای که تمام جامعه به نوعی خفقان، وحشت، از خودبیگانگی و خرافات دچار است، فردوسی می خواهد با تاکید بر خرد و پیروی از آن به ما بیاموزد که تنها راه نجات شما استفاده از “خرد” است.

گذری بر شاهنامه(بخش اول)

با قرار گرفتن در روزهای پایانی اردیبهشت ماه و روز بزرگداشت “فردوسی” در این ایام، تصمیم گرفتیم طی مجموعه مقالاتی گاه به گاه، مروری داشته باشیم بر داستان های زیبا و دل انگیزِ شاهنامه، امید آنکه این مجموعه مقالات، ما را هر چه بهتر با فرهنگ و اصالتمان آشنا کرده و به یادمان بیاورد که کجا بودیم و به کجا رسیدیم.

 

کجا رفت آن دانش و هوش ما                      که گشت مهرِ میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان                  کز ان سوخت جان و دلِ دوستان

 

یک باور اشتباه که متاسفانه در بین عموم جامعه و حتی افراد تحصیل کرده ما درباره فردوسی و دلیل سرودن شاهنامه وجود دارد، این است که فردوسی شاهنامه را به دستور و برای محمود غزنوی و به خاطر مقداری سکه سرود. اما فردوسی بر خلاف تمام افسانه های شایع و نوشته های تذکره نویسان نه به دستور محمود به نظم شاهنامه پرداخت و نه با او قرارداد بست که برای هر بیت دیناری زر بگیرد، تمام گله فردوسی از محمود غزنوی که تنها از او کمک مختصری برای اصلاح حال و رفعِ تنگی زندگی خود به پیرانه سری چشم داشته، این است که می فرماید:

نکرد اندر این داستان ها نگاه                                ز بدگوی و بختِ بد آمد گناه

 

و آن را هم نتیجه حسدِ بدخواهان و بخت بدِ خویش می داند و بس:

حسد برد بدگوی در کار من                                  برآشفت ازو تیز بازار من

جدای از مقدمه ، به طور کلی شاهنامه به سه بخش اساطیری، پهلوانی و تاریخی تقسیم می شود. بخش اساطیری شاهنامه از داستان کیومرث تا فریدون، بخش پهلوانی آن از داستان کاوه آهنگر تا قتل رستم و بخش تاریخی شاهنامه از اواخر عهد کیانی(ظهور اسکندر) تا شکست ایرانیان از اعراب را شامل می شود.

فردوسی هم مانند هر انسان خداپرست و کمال گرا، کتاب خود را با نام و ستایش یزدان پاک و این ابیات معروف و زیبا آغاز می‌کند.

   به نام خداوند جان و خرد                     کزین برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند نام و خداوند جای                     خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیهان و گردان سپهر                 فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برتر است             نگارنده بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را                        نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه                      که او برتر از نام و از جایگاه

                                            ….

فردوسی هم مانند هر انسان خداپرست و کمال گرا، کتاب خود را با نام و ستایش یزدان پاک آغاز می کند

فردوسی در این ابیات به نعت خدای می پردازد و به بیان بزرگی و قدرت او اشاره می کند، پس از آن به ناتوانی آدمی از درک واقعی ذات یزدان و اوامر و تکالیفی که به عهده آدمی گذاشته اشاره می کند.

پس از حق، “خرد” برترین موضوع در شاهنامه است. برای فردوسی خرد و خردمند بودن بسیار ارزشمند و دارای اهمیت است، گویی در دوره ای که تمام جامعه به نوعی خفقان، وحشت، از خودبیگانگی و خرافات دچار است، فردوسی می خواهد با تاکید بر خرد و پیروی از آن به ما بیاموزد که تنها راه نجات شما استفاده از “خرد” است.

کنون ای خردمند وصف خرد                              بدین جایگه گفتن اندر خورد

کنون تا چه داری بیار از خرد                           که گوش نیوشنده زو بر خورد

خرد بهتر از هرچه ایزد بداد                               ستایش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای                       خرد دست گیرد به هر دو سرای

کسی کو خرد را ندارد ز پیش                         دلش گردد از گرده خویش ریش

                                   …

پس از خرد، فردوسی درباره آفرینش عالم و پس از آن آفرینش آدم ابیاتی را می سراید:

از آغاز باید که دانی درست                               سرمایه گوهران از نخست

که یزدان ز ناچیز چیز آفرید                                       بدان تا توانایی آرد پدید

سرمایه گوهران این چهار                               برآورده بی رنج و بی روزگار

یکی آتشی بر شده تابناک                               میان اب و باد از برِ تیره خاک

                                   ….

فلک ها یک اندر دگر بسته شد                        بجنبید چون کار پیوسته شد

چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ               زمین شد به کردار روشن چراغ

چو دانا توانا بد و دادگر                               ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر

در تمامی این بیست و پنج بیت، فردوسی درباره آفرینش هستی و قدرت خداوند صحبت می کند. پس از آن، پانزده بیت در مورد آفرینش آدم سخن می گوید.

چو زین بگذری مردم آمد پدید                        شد این بندها را سراسر کلید

سرش راسنت بر شد چو سرو بلند                        به گفتار خوب و خرد کاربند

پذیرنده هوش و رای و خرد                               مر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگری اندکی                                  که معنی به مردم چه باشد یکی

در این ابیات فردوسی درباره جایگاه آدمی در آفرینش و اینکه اشرف مخلوقات باید به مقام خود  آگاه باشد، صحبت می کند.

پس از این ابیاتی درباره آفرینش خورشید وماه و سپس در وصف حضرت رسول می سراید:

ترا دانش و دین رهاند درست                 در رستگاری ببایدت جست

وگر دل نخواهی که باشد نژند                نخواهی که دایم بوی مستمند

به گفتار پیغمبرت راه جوی                  دل از تیرگیها بدین آب شوی

در بخش های بعدی درباره فراهم آوردن شاهنامه، داستان دقیقی شاعر، بنیاد نهادن کتاب، داستان ابومنصور و ابیاتی هم درباره محمود غزنوی می سراید.

و پس از این به بخش اول شاهنامه، یعنی بخش اساطیری رسیده که با داستان کیومرث شروع می شود.

 

ادامه دارد…

ادامه مطلب / دانلود

آشنایی با شاهنامه شاه تهماسب

شاهنامه شاه تهماسب را باید نفیس‌ترین شاهنامه موجود نام نهاد که در کارگاه هنری شاه تهماسب صفوی و به دستور او در مدت 20 سال گردآوری و سپس با نیت دستیابی به صلح پایدار به سلطان عثمانی اهدا شد.

بعد از مدتی این اثر نفیس توسط خانواده رچیلد – یکی از ثروتمندان معروف انگلیسی – خریداری شد که پس از مرگ رچیلد پدر، از سوی وراث او به شخصی به نام هوتون فروخته شد.

در زمان حکومت پهلوی دوم و بر اساس پیشنهاد هوتون، هیئتی ایرانی برای بازدید از این کتاب انتخاب شدند که این هیئت موافق خرید کتاب به مبلغ بیست میلیون دلار نبودند.

پس از مرگ هوتون، ورثه حدود 77 قطعه از تصاویر مینیاتوری کتاب شاهنامه را بابت مالیات بر ارث به موزه مترو پولیتن واگذار کردند. تعداد دیگری از این مینیاتورهای نفیس نیز در حراج های ساتبی و کریستی به فروش رفتند و باقی این مجموعه که شامل متن کامل شاهنامه و حدود 117 تصویر همراه با قاب است، در زمان ریاست جمهوری آیت الله هاشمی رفسنجانی توسط زنده‌یاد  دکتر حسن حبیبی معاون رییس جمهور، با تابلوی دکونینگ نقاش آمریکایی، از موزه هنرهای معاصر ایران معاوضه شد.

آخرین برگ فروخته شده از این مجموعه نفیس  برگرفته از اثر حکیم ابوالقاسم فردوسی در گالری ساتبی از سلطان محمد نقاش که متعلق به پروفسور ولش استاد دانشگاه هاروارد در رشته هنرهای زیبا بوده، به مبلغ تقریبی 12 میلیون و 500 هزار پوند به فروش رسیده است.

آشنایی با شاهنامه شاه تهماسب

تصویری از یکی از برگ های شاهنامه شاه تهماسب که کشته شدن خسرو پرویز در آن تصویرگری شده است

این شاهنامه 12 سال در دانشگاه هاروارد مورد مطالعه و تحقیق بوده و با توجه به اینکه هیچ‌ یک از تابلوها دارای امضا نیستند، مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته تا مشخص شود که هر اثر، متعلق به کدام هنرمند بوده است. در سال 1981 و پس از گذشت 12 سال این کتاب در دو مجلد توسط دانشگاه هاروارد در 700 نسخه شماره شده به طبع رسید، که از این نسخ مطبوع تعداد اندکی به چاپ رسید. همچنین خلاصه‌ای از کتاب به همراه مجموعه کامل مینیاتورهای شاهنامه شاه تهماسب به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی با تصاویر کامل رنگی توسط موزه متروپولیتن و دانشگاه ییل به چاپ رسیده است.

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 6 از 6«... قبلی 456
css.php