حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 31 – تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنیا
عابدى در جنگلى، دور از مردم زندگى مى کرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت. پادشاه آن عصر به دیدار او رفت و به او گفت: اگر صلاح بدانى به شهر بیا که در آنجا براى تو خانه …
عابدى در جنگلى، دور از مردم زندگى مى کرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت. پادشاه آن عصر به دیدار او رفت و به او گفت: اگر صلاح بدانى به شهر بیا که در آنجا براى تو خانه اى مى سازم که هم در آن عبادت کنى و هم مردم به برکت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نیک تو را سرمشق خود سازند. عابد پیشنهاد شاه را نپذیرفت…
یکى از وزیران به عابد گفت: به پاس احترام شاه، شایسته است که چند روزى وارد شهر گردى و پس از آن در مورد ماندگارى در شهر تصمیم بگیرى. اختیار با تو است، اگر خواستى در شهر مى مانى و اگر نخواستى به جنگل باز مى گردى.
عابد سخن وزیر را پذیرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.
سنبلش همچو زلف محبوبان
شیر ناخورده طفل دایه هنوز(2)
شاه در همان وقت کینزکى زیبا چهره به عابد بخشید و نزدش فرستاد.
ملایک صورتى، طاووس زیبى
وجود پارسایان را شکیبى (3)
به علاوه، پسرى زیبا چهره را (براى نوازش و خدمت) نزد عابد فرستاد که:
همچنان کز فرات مستسقى(4)
عابد از غذاهاى لذیذ خورد و از لباسهاى نرم پوشید و از میوه هاى گوناگون بهره مند گردید و از جمال کنیز و غلام لذت برد که خردمندان گفته اند:
زلف خوبان، زنجیر پاى عقل است و دام مرغ زیرک.
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامى
(آرى به این ترتیب عابد بیچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنیا افتاد و همه دین و دانش و دلش را در این راه بر باد داد.) و حالت ملکوتى او که همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت.
هر که هست از فقیر و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس
به عسل در، بماند پاى مگس (5)
این بار شاه مشتاق دیدار عابد شد. براى دیدار عابد نزد او رفت، دید رنگ و چهره عابد عوض شده، چاق و چله گشته و بر بالش زیباى حریر تکیه داده و پسرى زیباچهره در بالین سرش با بادبزن طاووسى، او را باد مى زند. شاه شادى کرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اینکه شاه در پایان سخنش گفت:
آن گونه که من دو گروه را دوست دارم هیچکس دیگر را دوست ندارم ؛ یکى دانشمندان و دیگرى پارسایان
وزیر هوشمند و حکیم و جهان دیده شاه در آنجا حضور داشت، به شاه گفت: اعلیحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است که به هر دو گروه نیکى کنى، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصیلات و تدریس ادامه دهند و به پارسایان چیزى ندهى که در حال پارسایى باقى مانند.
نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش
نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش (6)
گر نخوانند زاهدم شاید(7)
(2) یعنى: با آنکه زمین هنوز سرماى پایان زمستان (سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند) سبزه و گیاهش، آب ننوشیده بود و سر از خاک بر نکرده بود، آن باغ خرم بود.
(3) یعنى: آن کنیز آن چنان زیبا و دلربا بود و نقش و نگارى چون طاووس داشت که پارسایان عابد با دیدار او بى قرار و بى تاب خواهند شد.
(4) یعنى: چشم از دیدنش همانند تشنه از آب گوارا، سیر نمى شد.
(5) یعنى: فریفته دنیا، آن چنان به دنیا دل مى بندد که پاى مگس در عسل گیر مى کند و نمى تواند خود را برهاند.
(6) یعنى: بانوى زیباچهره پاکروى را، اگر جامه رنگارنگ و سراى زرنگار و انگشترى فیروزه نباشد چه مى شود، زیبایى وى را بس است
(7) یعنى: تا من مال و منالى دارم باز هم تقاضاى افزونى دارم، سزاوار است که مرا پارسا نشمرند.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»