کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستانست پرآب چشم
دلنازک از رستم آید به خشم
اگر تندبادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانمش ار دادگر
هنرمند گویمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش بهسوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت. درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فروبرد و بر آتش گذاشت. پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید. هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند. رخش دوتا از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد. پس آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده بهسوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد.
چنینست رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گمکرده است. شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد. رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر او را بیابی پاداشت میدهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید.شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش. رخش پنهان نمیماند و ما او را پیدا میکنیم. شاه او را به کاخ برد و از او بهخوبی پذیرایی کرد. وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود. رستم از دیدن او شگفتزده شد و از او پرسید نامت چیست؟ و این موقع شب اینجا چهکاری داری؟ دخترک پاسخ داد: من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم. در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست. کسی تاکنون رخ مرا ندیده و
ادامه مطلب / دانلود