کد خبر : 235725 تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۴

قصه کودکانه پرنسس گل ها در دشت سبز

قصه کودکانه پرنسس گل ها در دشت سبز روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و …

قصه کودکانه پرنسس گل ها در دشت سبز

قصه کودکانه پرنسس گل ها در دشت سبز

روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد.مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد.گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند. روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست. وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است.گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند، یکی از آنها گفت: کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد!کبوتر گفت: این که کاری ندارد، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم.گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد، کبوتر، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد.یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد، فهمید که صدای گریه مربوط به کیست؟ این صدای گریه ی غنچه های کوچولوی باغ بود.آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند، نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آنها احساس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه ی آن ها را آرام کرد و سپس قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند.صبح فردا، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی وارد باغ شد نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتری پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک. با این کار حالش کم کم بهتر می شد. تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند. گلها و غنچه ها از این که باز هم کنار هم از دیدن ملکه و مهربانی های او لذت می بردند خوش حال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.

4.2/5 - (376 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 40,726 بار
دیدگاهتان را بنویسید

ناشناس در تاریخ 6 آذر 1399 گفته : پاسخ دهید

عالی بود ممنون لطفا داستان عروسی السا و جک هم بسازید ممنون

نفس در تاریخ 3 آذر 1399 گفته : پاسخ دهید

عالی
واقعا عالیه💞

رامش در تاریخ 15 مهر 1399 گفته : پاسخ دهید

داستان بدی نبود اما کوتاه وبی معنی

پریا در تاریخ 13 تیر 1399 گفته : پاسخ دهید

خیلی.خیلی عالی بود شما هاهم ندید بدید نباشید
فقط ازتون خواهش میکنم که داستان های طولانی تر بزارید

ناشناس در تاریخ 7 فروردین 1399 گفته : پاسخ دهید

داستان فجیع و مسخره بود یه داستان خوب بزارید

ستاره در تاریخ 29 اسفند 1398 گفته : پاسخ دهید

خیلی قشنگه 😇

ستایش وهستی در تاریخ 14 اسفند 1398 گفته : پاسخ دهید

قشنگ بود من که دوست داشتم 😙😙😙😍

css.php