کد خبر : 242135 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵ - ۷:۴۵

داستانک عیدی دادن به بابا

داستانک عیدی دادن به بابا توی چشم‌هایش که نگاه کرد، لبخند صورتش را پوشاند. شمع را روشن کرد و توی آینه به خودش نگاه کرد و دوباره زل زد توی چشم های خندان بابا.صدای یا مقلب القلوب … که در فضا طنین انداز شد، قرآن را باز کرد، چشم‌هایش را …

داستانک عیدی دادن به بابا

داستانک عیدی دادن به بابا

توی چشم‌هایش که نگاه کرد، لبخند صورتش را پوشاند. شمع را روشن کرد و توی آینه به خودش نگاه کرد و دوباره زل زد توی چشم های خندان بابا.صدای یا مقلب القلوب … که در فضا طنین انداز شد، قرآن را باز کرد، چشم‌هایش را بست و زیر لب فاتحه خواند و دوباره به چشمان پدر و پرچم برافراشته بر روی مزارش چشم دوخت و با لبخند گفت: عیدت مبارک بابایی! فکر کنم، من اولین بچه ای هستم که به باباش عیدی لای قرآن می ده. مگه نه؟!

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 328 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php