حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 17
سالی که محمد خوارزمشاه رحمهاللهعلیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت …
سالی که محمد خوارزمشاه رحمهاللهعلیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند
من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همیخواند ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم
علی کزید فی مقابله العمرو
و هل یستقیم الرفع من عامل الجر
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد. کلم الناس علی قدر عقولهم. گفتم:
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟
بزرگى دیدم اندر کوهسارى
چرا گفتم به شهر اندر نیایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم
روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد