شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت اول)
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت اول) پادشاهی خسروپرویز سیوهشت سال بود. گستهم مردی را روانه کرد تا خسرو را از جریانات آگاه سازد. وقتی خسرو مطلع شد روانه پایتخت گشت و بر تخت نشست و همه بزرگان برای تبریک به دیدارش آمدند. شبانگاه خسرو به …
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت اول)
پادشاهی خسروپرویز سیوهشت سال بود. گستهم مردی را روانه کرد تا خسرو را از جریانات آگاه سازد. وقتی خسرو مطلع شد روانه پایتخت گشت و بر تخت نشست و همه بزرگان برای تبریک به دیدارش آمدند. شبانگاه خسرو به نزد پدر رفت و به پایش افتاد چون چشمانش را دید نالان شد و رویش را بوسید و گفت: اکنون هرچه بگویی اطاعت میکنم. هرمزد گفت: سه چیز میخواهم اول اینکه هر بامداد گوش مرا با آوایت شاد کنی. دوم اینکه رزمآوری دلیر که از جنگهای گذشته اطلاع دارد را نزد من بفرستی تا برای من از جنگها حکایت کند. سوم اینکه دائیهایت که مرا کور کردند را کور کنی.خسرو پذیرفت و گفت: فقط صبر کن تا از شر بهرام راحت شویم سپس بهحساب گستهم و بندوی میرسم.وقتی بهرام از جریان به تخت نشستن خسرو مطلع شد سپاهی را آماده نبرد با او کرد. خسرو نیز کسانی را فرستاد تا از وضعیت بهرام خبر بیاورند. خبر آوردند که بهرام همیشه در هر جا که باشد سپاهیان با او هستند.خسرو بزرگانی چون گردوی، شاپور، اندمان، دارمان سپهدار ارمینیه را فراخواند و به شور نشستند. خسرو گفت: من جوانتر از شما هستم. بگویید چاره کار چیست؟ من میخواهم ابتدا از قلب گاه بهسوی بهرام بروم و او را به صلح و آشتی رهنمون کنم اگر پذیرفت چهبهتر وگرنه تن به جنگ میدهیم. همه به این نظر شاه آفرین گفتند. صبحگاه طبل جنگزده شد. خسرو و سپاهیانش آماده نبرد بودند و بهرام نیز به همراه ایزدگشسپ و آذرگشسپ و یلان سینه آماده گشتند. بالاخره بهرام و خسرو در برابر هم رسیدند. گردوی بهعنوان راهنما در جلوی خسرو قرار داشت و بندوی و گستهم و خرادبرزین همه غرق در آهن و سیم و زر در اطرافش بودند.وقتی بهرام آنها را دید با عصبانیت گفت: این روسپی زاده را ببین که از پستی به پادشاه رسید، در لشگرش یک مرد نامدار هم نیست.هماکنون با سپاهم حمله میبرم و بیابان را پر از خون میکنم. خسرو گفت: چه کسی بهرام چوبین را میشناسد. گردوی گفت: همان مردی که سوار بر اسب ابلق است با قبای سپید و حمایل سیاه.خسرو گفت:در او اثری از فرمانبرداری نمیبینم. بااینحال شاه به جلوی سپاه رفت و گفت: ای مرد سرافراز چگونه کارت به نبرد کشید؟ تو زیور تاجوتخت هستی. دست از این جنگ بردار.بهرام روی اسب کرنشی کرد و گفت: من از وضع خودم راضیم. بهزودی داری به پا میکنم و دو دستت را از پشت میبندم و تو را به دار میآویزم.خسرو فهمید صحبت بیفایده است و گفت: ای ناسپاس انسان خداشناس چنین نمیگوید. تو مهمان خود را به دار میآویزی؟ میترسم بهروز بدی بیفتی. چه کسی از من برای تاجوتخت سزاوارتر است؟ من که جدم کسری و هرمزد است.بهرام گفت: تو را با سخنان شاهانه چهکار؟ تو که نه مرد جنگ هستی و نه دانشمند. ایرانیان با پادشاهی من موافقند و میخواهند ریشه تو را بکنند.
خسرو گفت: ای بدرفتار چرا تندی میکنی؟ گفتار زشت عیب بزرگی برای مرد است. تو قبلاً اینگونه نبودی. خردت کم شده است؟ خشم را بیرون کن و به خدا تکیه نما. نمیدانم چه کسی تو را تحریک کرده است. این را گفت و از اسب پیاده شد و تاج از سر برداشت و بهسوی یزدان رو کرد و گفت: ای خداوند دادگر امیدم به توست. سپاه مرا پیروز دار و مگذار تاجوتخت به دست این بنده بیفتد. اگر پیروز گردم آن طوق و گوشوار و جامه زرنگار و صد کیسه دینار زر به آتشکده میدهم و به خدمتگزاران صدهزار درم خواهم داد و هرکس از سپاه بهرام اسیر شود خدمتکار آتشکده میکنم و شهرهای ویرانشده را آباد خواهم نمود و صدهزار دینار هم میدهم. سپس بازگشت و رو به بهرام گفت: ای دوزخی دیوسیرت خشم و زور چشمت را کور کرده است.
اگر من سزاوار شاهی نیم
مبادا که در زیر دستی زیم
بهرام گفت: پدرت هرگز برکسی بانگ نزد. ارزش او را ندانستی و او را از تخت سرنگون کردی. تو ناپاکی و دشمن یزدان هستی. اگرچه هرمزد عادل نبود ولی تو هم فرزند او هستی و سزاوار نیست که شاه ایران و توران شوی. من انتقام هرمزد را از تو میگیرم. خسرو گفت: هرگز مباد که از درد پدر شاد شوم. خداوند پادشاهی را نصیب من کرد و هرمزد هم مشاور من است. تو ابتدا قصد جنگ با هرمزد را داشتی.
بهرام گفت: همه دشمن تو هستند و همراه من شدهاند و خاقان هم از من حمایت میکند. من از تیره آرش نامدارم. من نبیره گرگین هستم. دیدی چه بلایی بر سر ساوه شاه آوردم؟ خسرو گفت: تو فرومایهای بیش نیستی و نبودی. مهران ستاد گرانقدر تو را به شاه شناساند و هرمزد تو را از خاک برکشید و گنج و سپاه به تو داد. بر خود ستم مکن. راستی پیشه کن. اگر فرمانبردار باشی هرچه بخواهی به تو میدهم. زرتشت گفته است: هرکس از راه بد رشد یابد به او پند و اندرز دهید و چون نپذیرفت و از دین پاک برگشت باید کشته شود. پیروزی بر ساوه شاه تو را مغرور نکند. در زمان آرش شاه که بود؟ بهرام گفت: منوچهر بود. خسرو گفت: آرش بنده او بود و رستم بنده کیخسرو بود بااینکه میتوانست او را کنار بزند ولی او چشم به تخت نداشت. بهرام گفت: تو از تخم ساسان هستی که شبان زاده بود. خسرو گفت: تو از تخم ساسان به همهچیز رسیدی. گفتار تو سرتاسر دروغ است. تو تاجوتخت را میجویی. بهرام بهسوی لشگریانش رفت، در میان آنها سه ترک از سوی خاقان حضور داشتند. یکی از آنها کمندی بهسوی شاه انداخت و سر و تاج شاه را به بند کشید. گستهم کمند را برید و بندوی تیری بهسوی ترک بدسیرت انداخت.
بهرام به آن ترک بدساز گفت: چه کسی گفت که با شاه بجنگی؟ ندیدی من در برابر او ایستادهام؟ بهرام بهسوی لشگر رفت درحالیکه ناراحت بود. خواهر بهرام نزد او آمد و دوباره نصیحتش کرد و گفت با شاه نجنگ. بهرام گفت: او را نباید شاه بهحساب آورد. خواهرش گفت: برای چندمین بار میگویم تندی را کنار بگذار. سخنگوی بلخ گفته که سخن راست تلخ است. آنکس که عیب تو را میگوید با تو صادق است. این راه را مرو که همه تو را نکوهش خواهند کرد و چوبینه بدنام میشود.
نپاید جهان ای برادر به کس
نماند جز از نام نیکو و بس
ولی بهرام زیر بار حرفهای خواهرش نرفت و گفت: اگر من هم کوتاه بیایم لشگریان کوتاه نخواهند آمد. از آنسو خسرو سران لشگر را فراخواند و با آنها به مشورت پرداخت و گفت: با بهرام صحبت کردم و در سخنانش خرد و عقل ندیدم. اگر مرا یاری کنید شبانه به او حمله میبریم. بزرگان سپاه پذیرفتند.وقتی شاه با گستهم و بندوی و گردوی تنها شد گستهم گفت: شاها چندان خوشبین مباش چون سپاهیان دلشان با آنهاست و باهم خویشی دارند. پدر یا برادر یا نیا یا نبیرهشان در سپاه آنهاست. چگونه انتظار داری پدر و پسر باهم بجنگند؟ از آنسو بهرام کسانی را فرستاد تا سپاه خسرو را به همراهی با خود دعوت کند. آنها گفتند ما نمیتوانیم بهسوی شما بازگردیم اما بدانید که خسرو قصد شبیخون دارد. وقتی بهرام فهمید که دل لشگریان خسرو با اوست آنها را آماده شبیخون کرد. جنگی سخت و طولانی درگرفت. یکی از آن ترکها بهسوی شاه حمله کرد تا تیری به او بزند اما شاه سپر گرفت و مانع شد و تیغی به او زد و او را سرنگون کرد و خروشید: ای دلیران پایمردی کنید اما سپاهیان دیگر خسته و مانده برگشتند و او را تنها گذاشتند. شاه به گستهم و بندوی گفت: اگر من کشته شوم نسل ما منقرض میشود چون من فرزندی ندارم. بندوی گفت: تو برگرد. شاه به گردوی گفت: برو و از تازیان و تخوار کمک بیاور. از آنسو بهرام در حال جنگ به خسرو رسید و باهم جنگیدند تا خورشید غروب کرد. خسرو به گستهم گفت: کسی در این جنگ با ما نیست حال که تنها هستیم دیگر جای درنگ نیست. بهرام دوباره حمله برد و خسرو هم کمان را گرفت و بهسوی او و لشگریانش باران تیر بارید و تیری هم به اسب بهرام زد که او از اسب به زمین افتاد و سپس خسرو از نهروان گذشت و بهسوی تیسفون فرار کرد. خسرو به نزد پدر رفت و گفت: این پهلوان برگزیده تو پندپذیر نبود بنابراین جنگ درگرفت و سپاهیان از من برگشتند و بهسوی بهرام رفتند و من ناچار به فرار شدم. حالا چارهای جز استفاده از تازیان ندارم.هرمزد گفت: این راهش نیست. تازیان یاور تو نیستند و تو را دشمن میدانند. بهتر است که به روم بروی و از قیصر کمک بخواهی. در همین موقع خبر رسید که بهرام نزدیک میشود بنابراین خسرو با تعدادی از یارانش بهسوی روم فرار کرد اما گستهم و بندوی آهسته رفتند. خسرو عصبانی شد و گفت: چرا آهسته میآیید؟ آنها گفتند: بهرام اکنون هرمزد را بر تخت مینشاند و خود هم وزیر او میشود و به قیصر نامه مینویسد تا ما را اسیر کند. خسرو مبهوت شد و گفت: فقط میتوانیم به خدا تکیه کنیم. اما آن دو برگشتند و هرمزد را کشتند و گریختند. وقتی خسرو آنها را دید و فهمید که چه کردند رنگ از رویش پرید ولی به روی خود نیاورد. بهرام به قصر رسید و سپس تعدادی از لشگریان را انتخاب نمود و به سرکردگی بهرام پسر سیاوش به دنبال خسرو فرستاد.
خسرو در راه به رباطی رسید که یزدان سرا مینامیدند. از یزدانپرستی که آنجا بود پرسید: چیزی برای خوردن داری؟ گفت: نان فطیر و آب جویبار هست. شاه نشست و با شتاب چیزی خورد و پرسید شراب نداری؟ وی گفت: ما از خرما شراب درست میکنیم و آن شراب را نزد شاه آورد. خسرو سه جام پیاپی نوشید و به خواب رفت. بعد از مدتی مرد خدا او را بیدار کرد و گفت: از دور گرد سیاهی دیده میشود. بندوی به خسرو گفت: لباس پادشاهی را به من بده تا بپوشم و تو فرار کن. خسرو نیز چنین کرد. بندوی با لباس شاه بر بام رباط رفت تا سواران او را ببینند. سواران هم او را دیدند و پنداشتند که شاه است.بندوی دوباره پایین آمد و لباس خود را پوشید و باز بر بام رباط رفت و گفت: پیغامی از شاه دارم. رئیس شما کیست؟ بهرام گفت: من بهرام از سلاله سیاوش و رئیس این گروه هستم. بندوی گفت: شاه میگوید: من و اسبان خستهایم اگر امشب استراحت کنیم صبح من با شما نزد بهرام میآیم. آنها هم دلشان به رحم آمد و پذیرفتند. روز بعد بندوی بر بام رفت و گفت: امروز شاه نماز میگزارد و دیشب هم بیدار بود پس امروز بیاساید و فردا حرکت کنیم. بهرام پذیرفت. روز بعد بندوی بر بام آمد و گفت: شاه همان زمانی که از دشت گرد برخاست و شما به اینجا رسیدید بهسوی روم شتافت و الآن به آنجا رسیده است اگر امان دهی میآیم و به سؤالاتت جواب میدهم وگرنه سلاح جنگ میپوشم و با تو میجنگم. بهرام غمگین شد و به یاران گفت: حال دیگر کشتن بندوی چه سودی دارد؟ بهتر است تا او را نزد بهرام ببریم. پس بندوی به زیر آمد و با آنها بهسوی بهرام حرکت کرد و وقتی نزد او رسید و بهرام از جریان آگاه شد از پور سیاوش برآشفت و او را سرزنش کرد و بعد به بندوی گفت: تو سپاه مرا فریفتی تا خسرو فرار کند؟ بندوی گفت: ای سرفراز از من ناراحت مباش چون شاه فامیل من است و من میبایست جانم را فدایش میکردم. بهرام گفت: من به خاطر این کار تو را نمیکشم ولی بدان تو هم روزی به دست او کشته میشوی. روز بعد بهرام بزرگان را جمع کرد و بر تخت نشست و گفت: در میان شاهان بدتر از ضحاک نبود که به خاطر رسیدن به پادشاهی پدرش را کشت و بعد از او خسرو است که پدرش را کشت و روانه روم شد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی