کد خبر : 203618 تاریخ انتشار : دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۲

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت سوم) به‌مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می‌شد. روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت: بهتر است تو با شاه فامیل شوی. درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج …

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت سوم)

به‌مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می‌شد. روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت: بهتر است تو با شاه فامیل شوی. درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلف‌های سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد. تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت می‌کنم. سیاوش گفت: من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمی‌خواهم و دربند تاج‌وتخت نیستم. پیران گفت: من با جریره صحبت می‌کنم و او را راضی خواهم کرد. این کار به سود توست پس بپذیر. سیاوش گفت: اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده. مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمی‌روم و کاووس را نمی‌بینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانه‌کنم و با سرنوشت بسازم. این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید. پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه:ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سال‌ها پیش ستاره‌شناسی به پدرم گفت: که شما نبیره‌ای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه می‌کند.

چرا من درختی بکارم که بارش زهر است؟ من او را همچنان گرامی می‌دارم و هر وقت خواست می‌تواند به ایران برود. پیران گفت: به سخن ستاره‌شناس کار نداشته باش. کسی که از نژاد سیاوش به وجود آید شهریار ایران و توران می‌شود و این دو کشور متحد می‌شوند. شاه گفت:هر چه تو بگویی می‌پذیرم چون تاکنون از تو بدندیده‌ام. پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند.

روز عروسی فرا رسید پیران تحف و هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و سپس او را نزد سیاوش آوردند. سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد و هرروز مهرشان افزوده می‌شد. بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسه‌های درم و پوشیدنی‌های بسیار را نزد سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد.

یک سال گذشت روزی افراسیاب فرستاده‌ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام گیری.سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آن‌سوی دریای چین جایی یافتند. سیاوش آنجا را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد. سپس ستاره شناسان را فراخواند و از فر و بخت آینده‌اش پرسید: آن‌ها گفتند که چندان بنیاد فرخنده‌ای نیست. سیاوش غمگین شد و گفت: این‌همه زحمت کشیدم ولی نه من در آن به شادی زندگی می‌کنم و نه فرزندم چون عمر من کوتاه است.

پیران به او گفت:از این افکار دست‌بردار اما سیاوش به پیران گفت: مدتی نمی‌گذرد که شاه بی‌گناه مرا می‌کشد و کسی دیگر به‌جای من می‌نشیند و از گفتار یک شخص بدگو این بلا سرم می‌آید سپس بین ایران و توران جنگ درمی‌گیرد و افراسیاب پشیمان می‌شود اما پشیمانی سودی ندارد.

پیران ناراحت شد و با خود گفت: تقصیر من بود که او را به توران آوردم. شاه هم‌چنین سخنانی می‌گفت.اگر بلایی سر سیاوش بیاید تقصیر من است.

یک هفته بعد نامه‌ای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و ازآنجا تا سر مرز هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر. پیران از سیاوش خداحافظی کرد و رفت.

سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا ساخت و در آن صورت‌هایی از شاهان و بزرگان تراشید.صورت‌هایی از کاووس و رستم و زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند.

چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد نام نهادند.

زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند. پیران به سیاوش آفرین گفت بعدازآن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند. فرنگیس به گرمی او را پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد. پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد. سپس نزد افراسیاب رفت و خراج‌ها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است. افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیبایی‌هایش سخن راند و از سیاوش تعریف کرد.

شاه شاد شد و به گرسیوز گفت: او به توران دل نهاده و دیگر به ایران نمی‌اندیشد. چنانکه گفته‌اند در ویرانه‌ای جایی خرم بنانهاده است و فرنگیس را در کاخی جای‌داده است و او را ارجمند می‌دارد.

تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر. گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت. درست در همین زمان سواری نزد سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری به دنیا آورده است. سیاوش شاد شد و به آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد. سپس با گرسیوز به‌سوی کاخ فرنگیس رفت وقتی گرسیوز آن‌همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد.

صبح روز بعد که خورشید سر زد سیاوش و گرسیوز تصمیم گرفتند چوگان‌بازی کنند. گرسیوز گوی را انداخت و سیاوش چنان ضربه‌ای زد که از انظار ناپدید شد. بعد از مدتی بازی سیاوش به ایرانیان و تورانیان گفت که گوی و میدان از آن شماست. پس دو سپاه تاختند و ایرانیان به‌تندی گوی را ربودند و سیاوش شاد شد. گرسیوز به او گفت: حالا باید با تیر و کمان هنرنمایی کنی. پنج زره بستند و بعد سیاوش نیزه را بر آن زره فرود آورد. بطوریکه تمام گره‌های آن از هم باز شد. از آن‌سو سواران گرسیوز هم با نیزه آمدند و نیزه‌هایی بر آن فرود آوردند اما حتی یک گره از زره‌ها باز نشد.

گرسیوز به سیاوش گفت: بیا تا باهم کشتی بگیریم. سیاوش نپذیرفت و گفت: به‌جز تو هرکسی را که انتخاب کنی می‌پذیرم. گرسیوز گفت: زیانی ندارد این‌یک بازی است اما سیاوش گفت: تو برادر شاه هستی و من گوش‌به‌فرمانت هستم از یارانت کسی را برگزین تا با او کشتی بگیرم. گرسیوز از یاران پرسید چه کسی حاضر است؟ گروی زره گفت: من می‌توانم با او نبرد کنم. بر سیاوش گران آمد و گفت: یک نفر دیگر هم باید باشد زیرا این‌یکی همتای من نیست. پس شخص دیگر به نام دموی داوطلب شد و نبرد آغاز شد. سیاوش کمربند گروی زره را گرفت و به میدان افکند و به گرز و کمند هم احتیاجی نیافت و بعد بر و گردن دموی را گرفت و مانند مرغی او را نزد گرسیوز برد.گرسیوز غمگین شد و رنگش پرید.

گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت درحالی‌که از شکست دو تن از بزرگانش ناراحت بود و به سیاوش هم حسادت می‌برد.

وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت: فرستاده‌ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود. افراسیاب ناراحت شد. سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می‌رسد و تاکنون هم با او به‌خوبی رفتار کرده‌ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانه‌ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می‌گیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و به‌سوی پدرش بفرستم. گرسیوز گفت: اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران می‌شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی‌رسد. افراسیاب گفت: او را نزد خود می‌خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمی‌کنم و او را به جرم خیانت می‌کشم. گرسیوز گفت:ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش می‌آید. فرنگیس هم عوض‌شده است.تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو درنمی‌آیند. مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت: نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید. گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با من نزد شاه بیاید هرچه رشته‌ام پنبه می‌شود. پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه کرد. سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت: یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پرآتش شد. تو خوی بد افراسیاب را نمی‌شناسی. اول‌ازهمه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 296 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php