نتايج جستجو مطالب برچسب : قصه کودکانه: زنبور مغرور

قصه کودکانه: زنبور مغرور

قصه کودکانه: زنبور مغرور

یکی بود یکی نبود، زنبور شیطونی بود که همراه زنبورهای دیگر در دشت‌ها بالا و پایین می‌پرید. روی گل‌ها می‌نشست و غلت می‌خورد و وزوز می‌کرد و با شادمانی کیسه‌های عسل خود را پر از شهد گل‌های خوشمزه می‌کرد. در همین موقع بود که صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت: زنبورهای کارگر همه پشت سر هم. همه به راست حرکت و پرواز کردند به سمت کندو. وقتی به کندو رسیدند با همکاری همدیگر عسل‌ها را جاسازی کردند.

زنبور سرباز داخل شد و گفت: همه زنبورهای کارگر به صف بایستید، ملکه می‌خواهد بیاید. ملکه زنبورها با وقار خاصی وارد شد و قدم زد و به کارهای آنها سرکشی کرد تا اینکه به قسمت عسل‌های زنبور کوچولو رسید. کمی ‌از عسل‌ها برداشت و گفت: نه اصلا خوب نیست. چرا کارت را خوب انجام نمی‌دهی. شنیدم فقط بازیگوشی می‌کنی. مواظب اعمالت باش، باید بیشتر از اینها کار کنی. زنبور کوچولو خود را جمع و جور کرد و

ادامه مطلب / دانلود
css.php