کد خبر : 198180 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۴:۱۷

قصه کودکانه: زنبور مغرور

قصه کودکانه: زنبور مغرور یکی بود یکی نبود، زنبور شیطونی بود که همراه زنبورهای دیگر در دشت‌ها بالا و پایین می‌پرید. روی گل‌ها می‌نشست و غلت می‌خورد و وزوز می‌کرد و با شادمانی کیسه‌های عسل خود را پر از شهد گل‌های خوشمزه می‌کرد. در همین موقع بود که صدای سوت …

قصه کودکانه: زنبور مغرور

قصه کودکانه: زنبور مغرور

یکی بود یکی نبود، زنبور شیطونی بود که همراه زنبورهای دیگر در دشت‌ها بالا و پایین می‌پرید. روی گل‌ها می‌نشست و غلت می‌خورد و وزوز می‌کرد و با شادمانی کیسه‌های عسل خود را پر از شهد گل‌های خوشمزه می‌کرد. در همین موقع بود که صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت: زنبورهای کارگر همه پشت سر هم. همه به راست حرکت و پرواز کردند به سمت کندو. وقتی به کندو رسیدند با همکاری همدیگر عسل‌ها را جاسازی کردند.

زنبور سرباز داخل شد و گفت: همه زنبورهای کارگر به صف بایستید، ملکه می‌خواهد بیاید. ملکه زنبورها با وقار خاصی وارد شد و قدم زد و به کارهای آنها سرکشی کرد تا اینکه به قسمت عسل‌های زنبور کوچولو رسید. کمی ‌از عسل‌ها برداشت و گفت: نه اصلا خوب نیست. چرا کارت را خوب انجام نمی‌دهی. شنیدم فقط بازیگوشی می‌کنی. مواظب اعمالت باش، باید بیشتر از اینها کار کنی. زنبور کوچولو خود را جمع و جور کرد و گفت: چشم ملکه، آخه من زود خسته می‌شم.

ملکه سکوت کرد و گذشت. زنبور کوچولو زیر لب گفت: اه… تا کی باید گوش به فرمان یکی دیگه باشیم. کاشکی من فرمانده بودم. منم باید ملکه باشم و با رفتن ملکه دوباره زنبورها به کارشان ادامه دادند.

روزها به همین منوال می‌گذشت و زنبور کوچولو هم هر روز خسته و خسته‌تر می‌شد. روزها در دشت‌ها کار می‌کرد و شب‌ها در کندو تا اینکه یک روز روی گلی نشست و به آسمان خیره شد. پرنده‌هایی را دید که آزادانه در آسمان آبی پرواز می‌کردند.

زنبور کوچولو با خودش گفت: چی می‌شد منم مثل این پرنده‌ها آزاد بودم و برای خودم زندگی می‌کردم. چقدر آنها راحتند. کسی به آنها دستور نمی‌دهد. زنبور کوچولو روی یک گل نشست و ساعت‌ها فکر کرد تا عاقبت تصمیم‌اش را گرفت و گفت: بله از حالا به بعد برای خودم زندگی می‌کنم. به کندو رفت وسایلش را جمع کرد و از دوستانش خداحافظی کرد و رفت.

از کندو که بیرون آمد پرواز کرد آنقدر پرواز کرد تا از خانه‌اش دور شد و گفت: آخیش دیگه مال خودمم. ملکه کجایی تا مرا ببینی، حالا دیگه من ملکه‌ام و می‌خواهم برای خودم یک کندو بسازم.

کم‌کم هوا تاریک شد. زنبور کوچولو رفت زیر یک گلبرگ خوابید تا صبح زود کارش را شروع کند.

فردای آن روز با گرمای خورشید از خواب بیدار شد و مستقیم به سمت یک گل پرواز کرد و شروع به جمع‌آوری شهد گل کرد و روی قسمتی از شاخه یک درخت علامت گذاشت تا کندو را همانجا بنا کند. به همین صورت تا شب کارش را ادامه داد، ولی کاری از پیش نبرده و خسته و کوفته گوشه‌ای افتاد و به خواب رفت. صبح روز بعد دوباره بیدار شد و سمت گل‌ها رفت، ولی باز هم کاری از پیش نبرد. در همین موقع بود که سوسکی قرمز نزدیک زنبور آمد و گفت: چی دارم می‌بینم یک زنبور تنها اینجا چه کار می‌کند. پس گروهت کجاست. تا آنجایی که می‌دانم همیشه زنبور‌ها با هم‌اند، پس چرا تو تنهایی؟

زنبور گفت: دارم خانه برای خودم درست می‌کنم.

سوسک: تنهایی.

زنبور: بله تنهایی، من خودم ملکه هستم.

سوسک خندید و گفت: پس تاجت کجاست ملکه کوچولو؟ و ادامه داد… شما زنبورها هرگز نمی‌تونید تنهایی زندگی کنید. حالا می‌بینی… و رفت.

زنبور کوچولو به فکر فرو رفت و گفت: نه من می‌تونم. من زنبور قهرمانم.

روز بعد کفشدوزک آمد تا به زنبور کمک کند، ولی هر کاری کرد نتوانست در دهانش موم جمع کند.

زنبور گفت: آخه تو که زنبور نیستی تا بتوانی این کار را انجام بدهی. کفشدوزک گفت: در هر صورت می‌خواستم کمکت کنم. زنبور کوچولو تشکر کرد و به کارش ادامه داد.

در همان نزدیکی یک عنکبوت در حال بستن تار بود که زنبور کوچولو به عنکبوت نگاه می‌کرد و انرژی می‌گرفت و به کارش ادامه می‌داد. عنکبوت رو کرد به زنبور و گفت: اگر می‌تونستم حتما کمکت می‌کردم.

روزها همین‌طوری می‌گذشت تا این‌که پس از چند روز خانه زنبور با تلاش فراوان آماده شد، ولی زنبور کوچولواینقدر لاغر شده بود که دیگر هیچ توانی برایش نمانده بود.

هنوز خستگی‌اش در نرفته بود که متوجه تکان‌های شدید و ضربه‌هایی شد. خیلی زود از کندو خارج شد تا ببیند چه خبر شده.

۲ تا زنبور غول‌پیکر بودند که ادعا می‌کردند آن کندو خانه آنهاست و به زنبور کوچولو گفتند از خانه ما بیا بیرون.

زنبور کوچولو گفت: اینجا را من خودم ساختم، آن هم با هزار زحمت. همه این جانوران شاهدند که اینجا را خودم ساختم.

زنبورهای غول‌پیکر زنبور کوچولو را بیرون انداختند و به داخل کندو رفتند.

دوباره زنبور کوچولو بی‌خانمان شده بود، ولی غرورش اصلا اجازه نمی‌داد تا به کندو و دوستان قدیمش برگردد. با خودش گفت: حالا فهمیدم کار زنبورهای سرباز چی بود. آنها از کندو نگهداری می‌کردند و اجازه نمی‌دادند که این زورگوها کندوی ما را اشغال کنند. وقتی که گروه باشیم می‌توانیم با هم از حق خود دفاع کنیم و عاقبت به کندو و پیش دوستانش برگشت، ولی تجربه خوبی به دست آورده بودو ملکه پست بالاتری به او داد.

4/5 - (14 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، اسلاید ، داستان کوتاه و بلند بازدید 9,959 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php