کد خبر : 241694 تاریخ انتشار : یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵ - ۸:۱۴

داستانک حلالم کن مادر

داستانک حلالم کن مادر دم دم‌های صبح است. زهرا روی پایم است و تکانش می‌دهم تا خوابش ببرد. بی‌قرار و نا آرام است. دست های کوچک اش را می‌بوسم و لالایی می خوانم. سرم سنگین است و پلک‌هایم میل فراوانی برای وصال به هم دارند. گاهی به خلسه می‌روم و …

داستانک حلالم کن مادر

داستانک حلالم کن مادر

دم دم‌های صبح است. زهرا روی پایم است و تکانش می‌دهم تا خوابش ببرد. بی‌قرار و نا آرام است. دست های کوچک اش را می‌بوسم و لالایی می خوانم. سرم سنگین است و پلک‌هایم میل فراوانی برای وصال به هم دارند. گاهی به خلسه می‌روم و زهرا با ناله‌ای حالی‌ام می کند که تکان دادن‌های پایم کم شده و مجدد با تمام توان پاهایم را که خواب رفته‌اند و دیگر حس شان نمی‌کنم، تکان می‌دهم.

صدای اذان صبح از مسجد محل بلند می‌شود. حدود نیم ساعت بعد تازه خوابش می برد. زمین می‌گذارمش و لنگ لنگان می‌روم وضو بگیرم. خنکای آب، داغی پلک‌هایم را کم می کند. نماز که تمام می‌شود نگاهی به زهرا که معصومانه خوابیده می‌کنم. به شب های بیداری تا صبح به دل نگرانی‌هایم. اما ته همه‌شان یاد مادرم می‌افتم. که او هم این شب‌ها را گذرانده. که چقدر بیشتر ازین حرف‌ها سختی کشیده. یاد صبوری‌اش در مقابل تندی‌های بچگانه‌ام افتادم لبانم دلتنگ دستان چروک خورده‌اش می‌شود.‌

می‌‎دانم برای نماز بیدار است. تلفن را بر می‌دارم و شماره اش را می‌گیرم. زنگ دوم نخورده صدای نگرانش را می‌شنوم. با هول حال خودم و دخترکم را می‌پرسد و وقتی می‌فهمد خوبیم، می گوید: خیر باشد مادر؟چرا این وقت صبح؟ صدای خشکم در گلو می شکند: حلالم کن مادر. التماس دعا!

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 273 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php