شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت سوم)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت سوم) گیو خروشید و ناله سرداد بهرام به هوش آمد و به گیو گفت: انتقام مرا از تژاو بگیر و گیو سوگند خورد که چنین کند. ناگهان گیو تژاو را دید که از طلایه سپاه دور شد با کمند او را …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و دوم، پادشاهی کیخسرو (قسمت سوم)
گیو خروشید و ناله سرداد بهرام به هوش آمد و به گیو گفت: انتقام مرا از تژاو بگیر و گیو سوگند خورد که چنین کند. ناگهان گیو تژاو را دید که از طلایه سپاه دور شد با کمند او را گرفت و به خاک افکند. تژاو از او امان خواست و گفت: چه کردم که با من چنین میکنی؟ گیو دویست تازیانه بر سرش زد و گفت: تو بهرام را کشتی اما تژاو گفت: چینیان کشتند پس او را کشانکشان نزد بهرام برد و گفت: حالا به انتقام او سر از تنت جدا میکنم. تژاو لابه میکرد که کاری است که شده و کشتن من چه فایده دارد؟ بهرام به گیو گفت: هرکه زاده شد بالاخره روزی میمیرد اگرچه از او به من بد رسید اما تو او را مکش اما گیو خروشید و ریش تژاو را گرفت و سرش را برید. بهرام گریان شد.
که گر من کشم یا کشی پیش من
برادر بود کشته یا خویش من
این را گفت و جان داد. گیو و بیژن خروش برآوردند و ناله خردادند و دخمهای ساختند و او را در آن قراردادند. روز بعد که خورشید سر زد سپاه شکستخورده ایران به نزد شاه رفتند. همه خسته و مجروح و عزادار بودند. به پیران خبر رسید که ایرانیان کشور را ترک کردند. پیران غنائم را بین سپاه تقسیم کرد و نامه نزد افراسیاب فرستاد و خبر پیروزی را به او داد.
افراسیاب بسیار شاد شد و به استقبال پیران رفت و دو هفته در کاخ افراسیاب جشن بود و هفته سوم پیران تصمیم گرفت که به سرای خود برود. افراسیاب خلعت و مال زیادی به او داد و سفارش کرد که سپاه را نگه دارد و بیدار باشد و از دشمن ایمن نشود و گفت: جایی که رستم هست در امان نیستیم و من جز او از کسی نمیترسم. پیران پذیرفت و به مرز ختن رفت.
سپاه ایران به فرماندهی فریبرز بازگشتند درحالیکه سوگوار بودند و از عکسالعمل شاه میترسیدند. خسرو بسیار عصبانی بود و گفت: من از ریخته شدن خون پدرم در عذاب بودم اما شما اکنون فرود را از بین بردید و تمام اینها به خاطر توس است و من پستتر از او کسی را ندیدهام. شاه سپاه را با خواری از نزد خود راند. دلیران ایران ماتم گرفتند و نزد رستم رفتند تا او شفاعت آنها را نزد شاه بکند.
رستم نزد خسرو رفت و گفت: ای شاه گناه آنها را به من ببخش. توس وقتی داماد و پسرش را از دست داد عقل از سرش پرید و تقصیری نداشت. سخنان رستم در خسرو اثر کرد پس توس و دیگر سپاهیان نزد شاه آمدند و پوزش خواستند و توس به شاه گفت: اگر اجازه دهید بروم و انتقام این شکست را بگیرم شاه گیو را نزد خود خواند و گفت: تو همهجا همراه توس باش مبادا دوباره اشتباهی از او سر بزند. لشکر آماده شد و توس فرماندهی را به عهده گرفت و وقتی به توران رسید پیران آشفته شد و رفت تا ببیند فرمانده سپاه کیست و آنها چند نفرند پیران شخص خوشصحبتی را نزد توس فرستاد و او از قول پیران گفت: من خدمتهای بسیاری به فرنگیس و خسرو کردم و من نیز از مرگ سیاوش ناراحت بودم و تو میدانی که تاکنون نهصدتن از فرزندانم را ازدستدادهام. توس پاسخ داد که اگر واقعاً راست میگویی من با تو جنگی ندارم تو اینجا را رها کن و نزد شاه ایران برو که او تو را گرامی میدارد. پیران پاسخ داد:باید صبر کنم تا خویشانم بیایند پس پیران پیکی نزد افراسیاب فرستاد و آمدن سپاه ایران را به او خبر داد. افراسیاب لشکری آماده نمود و چند روز بعد لشکریان به پیران رسیدند و پیران عزم جنگ کرد.
گودرز به توس گفت:پیران جز خدعه و مکر کاری نمیکند. توس هم سپاه را آماده کرد و جنگی سخت درگرفت. در راست سپاه ایران بیژن و گیو و در چپ رهام و در قلب هم گودرز و توس و گستهم و شیدوش و فرهاد و گرگین همه باهم قرار داشتند.
در راست سپاه ترکان فرشیدورد و در چپ هومان و لهاک و در قلب سپاه پیران قرار داشت. در این جنگ بسیاری از دو طرف کشته شدند.
در سپاه توران نامداری به نام ارژنگ بود که جنگجو طلبید و توس بهسوی او تاخت و تیغ آبدار بر سرش فرود آورد و او کشته شد. دلیران توران شمشیر انتقام کشیدند پس هومان و توس به جنگ هم درآمدند. هومان گفت: دلیران ایران شرم نمیکنند که نشستهاند و سپهدارشان به جنگ میآید. پس از رستم نامداری جز توس نیست. توس گفت: تو نیز از نامداران سپاهت هستی اگر حرف مرا میپذیری با خویشانت به نزد شاه ایران پناه ببر و جانت را به باد نده. هومان گفت: وقتی شاه ما دستوری دهد چه درست و چه غلط باید قبول کرد و کمان نکن پیران از جنگ با شما شاد است.
دراینبین گیو سررسید و گفت: گول او را مخور و زودتر با او بجنگ. هومان برآشفت و گفت: ای شوربخت اگر من هم به دست توس کشته شوم پیران و افراسیاب که هستند ولی اگر توس به دست من کشته شود همه سپاه شما پراکنده و تباه میشوند. تو از خون برادرت گرم شدهای و عصبانی هستی چرا توس را جلو میفرستی؟
گیو گفت: من کسی هستم که شاه را از مرز توران به ایران رساندم و اگر توس این نبرد را به من ببخشد به تو نشان میدهم که من که هستم. توس گفت: نه من با هومان میجنگم پس توس و هومان باهم درآویختند ابتدا با عمود و سپس با شمشیر هندی و سپس باهم کشتی گرفتند و دوال کمر را گرفتند که کمربند هومان باز شد و هومان سوار بر اسب فرار کرد. توس کمان کشید و بهسوی او تیراندازی کرد و اسب هومان تیر خورد و هومان به زمین افتاد اما نامداران ترک اطرافش را گرفتند. سپاه ایران به توس آفرین گفتند.
جنگ بهروز بعد کشیده شد. و هومان به سپاه گفت: هر وقت خروش برآوردم شمشیرها را بکشید و بجنگید و به پیران هم گفت: ما امروز پیروز میشویم.
توس به گودرز گفت:ممکن است ما شکست بخوریم. شنیدید هومان به پیران چه گفت؟ امروز روز جنگ ما نیست. گودرز گفت: به دلت بد نیاور و اینچنین سخن مگو که روحیه سپاه کم میشود اگر خدا بخواهد میتواند بدی را از ما دور کند پس تو سپاه را آمادهساز. توس سپاه را آراست. در راست گودرز و در چپ رهام و گرگین بودند. تا شب جنگیدند اما جنگ به نفع ایرانیان پیش نمیرفت پسازآن جنگ تنبهتن آغاز شد گرازه با نهل – رهام با فرشیدورد – شیدوش با لهاک – بیژن با گلباد – گیو با شیطرخ- گودرز با پیران و هومان با توس میجنگیدند. اما بخت از ایرانیان برگشته بود و هومان میخروشید که امروز کارتان را میسازیم. در میان توران جادوگری بود که پیران به او گفت: بر سر کوه برو و برف و سرما و باد را به اینجا بفرست و او چنین کرد. ایرانیان توان جنگ را از دست دادند و بسیاری از آنان کشته شدند. بزرگان ایران به خاطر این جادو و مکر به خدا پناه بردند. مردی دانشپژوه به نزد رهام آمد و کوه را که جای افسون و جادو بود نشانش داد وقتی جادوگر رهام را دید با عمودی از پولاد چینی به جنگش آمد. رهام تیغ کشید و دستش را برید. بادی برخاست رهام او را بست و به هامون رفت هوا دوباره مثل قبل شد و خورشید سر زد. رهام سر جادوگر را از تن جدا نمود. طوس گفت ای گودرز در قلب سپاه با درفش کاویانی بمان و در راست سپاه گیو و بیژن را قرار بده و در چپ گستهم و در جلوی سپاه رهام و شیدوش و گرازه بگمار. اگر من کشته شدم تو سپاه را نزد شاه ببر. دوباره جنگ سختتر شد و موبدی به توس گفت: پشت تو دیگر کسی نمانده است و همه کشته شدند. تو جلو نرو. توس به گیو گفت که تو سپاه را برگردان باید به گوشهای رفت و استراحت کرد. وقتی همه بازگشتند پیران گفت: از ایرانیان کسی نمانده و پیروزی ما قطعی است باید همه را نابود کنیم تا دیگر کسی قصد توران نکند. در چپ و راست اجساد ایرانیان بر زمین افتاده بود و بسیاری از گودرزیان کشتهشده بودند و همه ناراحت و سوگوار بودند. توس گفت: باید کشتگان را دفن کنیم سپس هیونی نزد شاه بفرستیم تا او سپاهی برایمان گسیل کند و یا رستم را با سپاه به کمکمان بفرستد. ایرانیان رزمگاه را ترک کردند و بهسوی کوه هماون رفتند. توس به گیو گفت: آنها که سالمند به بیژن واگذار و خودت با مجروحان به کوه پناه ببرید. من مطمئنم که آنها دوباره حمله میکنند. صبحگاه سپاه توران به رزمگاه آمدند و آنجا را خالی یافتند و خوشحال شدند که ایرانیان فرار کردهاند پس به دنبال آنها راه افتادند. افراسیاب پیام فرستاد که برگردند اما هومان گفت: باید آنها را دنبال کرد چون اگر به ایران روند با لشکری نو به همراه رستم بازمیگردند پس نباید درنگ کنیم.
پیران هومان را با سی هزار سپاهی روانه کوه هماون کرد. وقتی تورانیان دوباره به آنها حمله بردند توس جوشن پوشید و به راه افتاد.هومان به او گفت: شما به کینخواهی سیاوش به اینجا آمدید و حالا چون شکاری به کوه پناه بردید آیا شرم نمیکنید؟ فردا که آفتاب زد کارتان را میسازم. سپس هیونی نزد پیران فرستاد که این اندیشه ما خطا بود و تمام کوه را سپاه فراگرفته است و تو باید با سپاهت به اینجا بیایی.وقتی خورشید سر زد پیران به هماون رسید و به هومان گفت: صبر کن تا با توس صحبت کنم پس نزد او رفت و گفت:پنج ماه است که میجنگید و بسیاری از گودرزیان کشتهشدهاند و من به کینه فرود سر از تن شما جدا میکنم.توس گفت: دروغ میگویی تو تخم کینه را به وجود آوردی.سیاوش به خاطر تو در توران ماند و به تو امید داشت اما تو به او کمک نکردی.اگر ما به هماون آمدیم به خاطر این بود که آنجا غذا کم بود پس سپاه را به کوه کشیدم.پیران کوه را محاصره کرد و یک هفته همه راهها را بست بهطوریکه تهیه غذا برایشان دشوار شد. هومان گفت: باید کارشان را بسازیم. پیران گفت: حالا که غذا ندارند مجبور میشوند که به ما پناه آورند و جنگ را کنار بگذارند.
گودرز گفت: ما باید بجنگیم فقط برای سه روز غذا داریم و سپاه گرسنه است وقتی شب شد باید افرادی را برگزید و به آنها شبیخون زد. پس چنین کردند توس یکسوی لشکر را به بیژن و سوی دیگر را به شیدوش و خراد سپرد و درفش کاویانی را به گستهم داد و خودش با گیو و رهام و چندین سوار بهسوی سپاه توران رفت.
هومان که خروش سپاه را شنید آمد و بسیاری از تورانیان را کشته دید و خشمگین شد و به سپاهش گفت: در برابر هر یک نفر آنها ما سیصدتن داریم چگونه نتوانستید در برابر آنها مقاومت کنید؟ خوابتان برد؟ راه را بر آنان ببندید. پس تورانیان آنها را محاصره کردند.هومان گفت: همه را سالم نزد من آورید. توس و گیو و رهام هر سه باهم ناگهان حمله بردند. از آنطرف فهمیدند که آنها محاصرهشدهاند پس به کمکشان رفتند و تا صبح جنگیدند. توس شادبود و امید داشت تا لشکری از جانب شاه برسد.
هومان دشت را پر از اجساد تورانیان دید و به پیران گفت: سپاه که استراحت کرد جنگ را شروع میکنیم.
از آنسو به خسرو خبر رسید که چه بر سر ایرانیان آمد پس رستم را فراخواند و از او کمک خواست سپس در گنجینه را گشود و بین سپاه تقسیم کرد و گفت: فریبرز را پیشرو سپاهت کن. رستم پذیرفت و سپاه را آماده جنگ کرد و به فریبرز گفت که باید آماده جنگ شود. فریبرز به رستم گفت: قبل از آن آرزویی دارم که غیر از تو به کسی نمیتوانم بگویم. تو میدانی که من برادر سیاوش هستم پس فرنگیس همسر او شایسته من است.سزاوار است که تو این را به شاه بفرمایی و مرا شاد کنی. رستم پذیرفت و نزد شاه رفت و خواهش فریبرز را بیان کرد. شاه گفت: باید با مادرم صحبت کنم. پس هردو نزد فرنگیس رفتند و موضوع را گفتند. فرنگیس گریان شد و گفت: نمیخواهم رستم را آزار دهم ولی الآن دیگر من به ازدواج فکر نمیکنم. رستم گفت: ای بانوی بانوان اگر پند مرا بشنوی بهتر است. فریبرز همسنگ سیاوش است و جفت مناسبی برای توست. فرنگیس مدتی غمگین بود و سکوت کرد و از شرم پسرش سخن نمیگفت اما درنهایت پذیرفت. پس موبدی را فراخواندند و فریبرز و فرنگیس را به عقد هم درآوردند و سه روز هم از این ماجرا گذشت و روز چهارم لشکر به راه افتاد.
شبی توس در خواب سیاوش را دید که به او مژده پیروزی داد. از خواب برخاست و شاد شد و ماجرا را برای گودرز بیان کرد و آنها شاد شدند.
هومان به پیران گفت که نباید صبر کنیم اما پیران گفت: شتاب مکن آنها در کوه غذایی ندارند و مجبورند تسلیم شوند. از طرفی از جانب افراسیاب سپاهی فراوان به آنسو آمد و فردی به نام کاموس که زور صد نره شیر را داشت سپاه را همراهی میکرد و خاقان چین هم با سپاهیانش به کمک آنها رفت و به او مژده دادند که از کشمیر تا دریای شهد سپاهیان فراوان درراه کمک به آنها مهیا شدهاند. در سقلاب کندرو و در بیور کاتی و در چغانی فرتوس و کهارکهانی. پیران شاد شد و به هومان گفت: باید به استقبالشان بروم. توس و گودرز بدگمان شدند که چرا ترکان خاموش شدهاند و کاری نمیکنند و حتماً کاسهای زیر نیمکاسه است و هراسان از این بودند که اگر رستم نرسد تباه میشوند. گیو گفت: چرا اندیشه را ناراحت میکنید خدا یار ماست. روز بعد ایرانیان سپاه عظیمی را که برای کمک به تورانیان آمده بود دیدند و نگران شدند.گودرز اندوهگین شد و قصد خداحافظی با فرزندانش گیو و شیدوش و رهام و بیژن را کرد اما به او خبر دادند که سپاهی هم از سوی ایران درراه است او دیدهبان را نزد توس فرستاد و گفت: سپاه ایران فردا صبح میرسد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی