شاهنامه خوانی: داستان هفدهم: هفت خوان رستم (بخش اول)
شاهنامه خوانی: داستان هفدهم: هفت خوان رستم (بخش اول) خوان اول: جنگ رخش با شیر رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانهروز درحرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتاد غذایی تهیه کند پس به دشتی پر از گورخر رسید …
شاهنامه خوانی: داستان هفدهم: هفت خوان رستم (بخش اول)
خوان اول:
رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانهروز درحرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتاد غذایی تهیه کند پس به دشتی پر از گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد. لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت. در آن دشت شیری آشیانه داشت چون بهسوی آشیانهاش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش میچرد با خود گفت: اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دستیابم. پس بهسوی رخش تازید اما رخش با دودست بر سرش کوبید و دندانهایش را به پشتش فروبرد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت: چه کسی به تو گفت با شیر بجنگی؟ اگر تو کشته میشدی من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران میرفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی بهتر بود. این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و بهسوی خوان دوم رفت.
خوان دوم:
همینطور که به رفتن ادامه میداد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمییافت سر به آسمان فروبرد و از خدا کمک خواست. در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت: آبشخور این میش کجاست؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.
خوان سوم:
ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سرتاپایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت: چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمیگذرند پس بهسوی رخش حمله برد. رخش اول بهسوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد.
رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید. باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد. اما اژدها دوباره ناپدید شد. رستم به رخش گفت: اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را میبرم و پیاده به مازندران میروم. اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمیکرد بهسوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد. وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود. اژدها گفت: از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است. نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند.
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان سامم هم از نیرمم
به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را میدید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد. رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمهای از خون او به وجود آمد. رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت: تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس بهسوی آب رفت و سرو تن شست.
خوان چهارم:
رستم به سفرش ادامه داد بهجایی رسید پر از درخت و گیاه و آب روان. چشمهای دید و در کنارش جامی پر از شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد. زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زیبایی درآورد. در کنار چشمه طنبوری بود. رستم آن را گرفت و میخواند که من آوارهای هستم که شادی از من گرفتهشده است و من گرفتار جنگ شدهام. پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد.
خوان پنجم:
رستم به راهش ادامه داد تا بهجایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کردهاند ازآنجا بهسوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آبهای روان دید. از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد. وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید.
دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب بهپای رستم زد و گفت: چرا اسبت را در این دشت چرا میدهی و کشت مرا پامال میکنی؟
رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند. دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش بهسوی رستم رفت و پرسید: نام تو چیست؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الآن جهان را پیش چشمت سیاه میکنم. رستم گفت: اگر نام من به گوشت برسد در دم جان میدهی. پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلعوقمع کرد و سپس بهسوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت: اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم. جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سرکار بیاورم. اولاد گفت: خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم. صد فرسنگ تا زندان کاووس و ازآنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمیزند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. آنجا دیو بزرگی را میبینی بعدازآن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمیگذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوشبهفرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است. از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاحهاست و هزارودویست پیل جنگی و تو بهتنهایی از پس آنها برنمیآیی.رستم خندید و گفت: اگر با منی همراهم بیاوببین که من یکنفره چه بلایی سرشان میآورم. حالا زندان کاووس را نشانم بده. پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند. در مازندران آتش روشن بود. رستم گفت: آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد: آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمیخوابند.رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد.
ادامه دارد…
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی