نتايج جستجو مطالب برچسب : قصه بچه

قصه کودکانه: زنبور مغرور

قصه کودکانه: زنبور مغرور

یکی بود یکی نبود، زنبور شیطونی بود که همراه زنبورهای دیگر در دشت‌ها بالا و پایین می‌پرید. روی گل‌ها می‌نشست و غلت می‌خورد و وزوز می‌کرد و با شادمانی کیسه‌های عسل خود را پر از شهد گل‌های خوشمزه می‌کرد. در همین موقع بود که صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت: زنبورهای کارگر همه پشت سر هم. همه به راست حرکت و پرواز کردند به سمت کندو. وقتی به کندو رسیدند با همکاری همدیگر عسل‌ها را جاسازی کردند.

زنبور سرباز داخل شد و گفت: همه زنبورهای کارگر به صف بایستید، ملکه می‌خواهد بیاید. ملکه زنبورها با وقار خاصی وارد شد و قدم زد و به کارهای آنها سرکشی کرد تا اینکه به قسمت عسل‌های زنبور کوچولو رسید. کمی ‌از عسل‌ها برداشت و گفت: نه اصلا خوب نیست. چرا کارت را خوب انجام نمی‌دهی. شنیدم فقط بازیگوشی می‌کنی. مواظب اعمالت باش، باید بیشتر از اینها کار کنی. زنبور کوچولو خود را جمع و جور کرد و

ادامه مطلب / دانلود

قصه کودکانه: حسن کچل

قصه کودکانه: حسن کچل

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.

القصه پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و

ادامه مطلب / دانلود
css.php