قصه کودکانه شیر و آدمیزاد
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسیدند. شیر پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «هیچی، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما ترسیدیم.»
شیر با خود فکر کرد که لابد آدمیزاد یک حیوان خیلی بزرگ است و می دانست که
ادامه مطلب / دانلود