داستانک غرور بیجا
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم که مامان صدا زد: «امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.»
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: «من که پریروز نون گرفتم.»
مامان گفت: «خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.»
گفتم: «چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟»
مامان گفت: «میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.»
گفتم: «صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم.»
مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و
ادامه مطلب / دانلود