نتايج جستجو مطالب برچسب : داستان آموزنده

داستان جوان جویای آرامش

جوانی در کنار رودخانه ای بر درختی تکیه کرد بود و با افسردگی و ناراحتی  گذرعمر خود را در رودخانه نظاره می‌کرد.

چندی نگذشت که پیرمردی جهان دیده که از آنجا می‌گذشت برای برداشتن آب به کنار رودخانه آمد و جوان را دید از جوان پرسید برای چه افسرده هستی و غمگینی؟

جوان پاسخ داد آرامش ندارم و نمی‌دانم آرامش را در چه چیزی بجویم؟

پیرمرد برگی و سنگی را که بر روی زمین افتاده بود را برداشت و برگ را در رودخانه رها کرد و به جوان گفت نگاه کن برگ چگونه در تلاطم رودخانه با ناملایمات همراه می‌شود و خود را به رود می‌سپارد سپس سنگ را نیز در رودخانه انداخت و گفت نظاره کن سنگ نیز چگونه در برابر تلاطم و فشار دوام می‌آورد و در حالی که رود جاری است محکم در سر جای خود می‌ایستد. سپس از جوان پرسید آرامش برگ را می‌پسندی یا سنگ را؟

جوان مکثی کرد و پاسخ داد هم اکنون معلوم نیست چه راه سختی در پیش روی برگ است و در راه با چه مشکلاتی مواجه می‌شود ولی سنگ حداقل در سر جایش محکم ایستاده و با جریان خروشان مقابله می‌کند، پس آرامش سنگ را ترجیح می‌دهم.

پیرمرد با رویی خندان پاسخ داد پس چرا از ناملایمات زندگی خسته شده ای و می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را می‌خواهی باید محکم در سر جایت بایستی و و در حین مشاهده ناملایمات آرامش خود را حفظ کنی

پیرمرد که آب برداشته بود با جوان خدا حافظی کرد و می‌خواست برود که جوان پرسید شما کدام آرامش را ترجیح می‌دهید؟

پیرمرد با قطعیت گفت آرامش برگ را می‌پسندم و زندگی خود را با اطمینان به خالق رودخانه هستی می‌سپارم

چون می‌دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی‌شوم و مطمئنم که او بهترین‌ها را برایم می‌خواهد.

ادامه مطلب / دانلود

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود…

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 2 از 2 قبلی 12
css.php