شاهنامه خوانی: داستان ششم: پادشاهی ضحاک
شاهنامه خوانی: داستان ششم: پادشاهی ضحاک ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و این زمان جزو بدترین دوران ایران بود که فرزانگان به کنج عزلت افتاده و جاهلان همهجا بودند. دیوان هم دستشان در همهجا باز شد و همهجا تخم بدی میریختند. جمشید دو خواهر داشت به نامهای شهرناز و ارنواز …
شاهنامه خوانی: داستان ششم: پادشاهی ضحاک
ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و این زمان جزو بدترین دوران ایران بود که فرزانگان به کنج عزلت افتاده و جاهلان همهجا بودند. دیوان هم دستشان در همهجا باز شد و همهجا تخم بدی میریختند. جمشید دو خواهر داشت به نامهای شهرناز و ارنواز که ضحاک آنها را از آن خود کرد.علاوه برآن هرروز دو مرد جوان را کشته و مغزشان را به شاه میدادند.
در این زمان دو مرد پاکنژاد به نامهای ارمایل و کرمایل تصمیم گرفتند که تحت عنوان آشپز نزد شاه روند تا شاید کاری از دستشان ساخته باشد. حیله آنها این بود که مغز سر یک جوان را گرفته با مغز سر گوسفندی میآمیختند و جوان دیگر را از مرگ میرهانیدند و بدینسان هرماه سی مرد از مرگ نجات مییافت و وقتی تعدادشان به دویست رسید آشپزان به آنها چند بز و میش داده و آنها را روانه صحرا میکردند تا کسی به آنها دست نیابد.
در این حال ضحاک همچنان به عیش و عشرت خود مشغول بود و برای تفریح به یکی از مردان جنگی همیشه دستور میداد که با دیو کشتی بگیرد و یا دختران زیبارو را انتخاب میکرد. زمان سپری میشد و حدود چهل سال تا پایان پادشاهیش مانده بود شبی خواب دید سه مرد جنگی کارآزموده که یکی جوانتر بود به جنگ ضحاک میآیند و جوان گرز را به سر او میکوبد و او تا دماوند گریخت و آنها نیز همچنان به دنبالش بودند و بالاخره او را کشتند و او از خواب پرید و فریاد کشید.ضحاک از گفتن خوابش خودداری می کرد اما خدمتکارانش پافشاری میکردند و بالاخره مجبور شد داستان را تعریف کند.آنها او را دلداری دادند و گفتند : موبدان و ستاره شناسان را احضار کن تا خوابت را تعبیر کنند. شاه نظر انها را پسندید. موبدان آمدند و تفحص کردند اما میترسیدند حقیقت را بگویند و شاه به آنان خشم گیرد. بالاخره یکی از آنها به شاه گفت که عاقبت همه مرگ است و تو هم همیشه بر تخت نخواهی بود و بعد از تو شخصی به نام آفریدون به تخت مینشیند البته او هنوز به دنیا نیامده است. ضحاک پرسید : او چه دشمنی با من دارد ؟ موبد پاسخ داد: او به کینخواهی پدرش که تو او را کشتی با تو دشمن است. ضحاک وقتی این سخنان را شنید از ترس از هوش رفت و از آن به بعد همهجا سراغ فریدون را میگرفت و به دنبال او میگشت تا او را بکشد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی