نتايج جستجو مطالب برچسب : باب سوم، حکایت 8

حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 8 – دورى از دراز کردن دست سؤال به سوى فقیر

جوانمردى در جنگ با سپاه تاتار (در زمینى از ترکمنستان) به زخمى شدید مبتلا شد، شخصى به او گفت: فلان بازرگان، نوشداروى شفابخش دارد، اگر از او این دارو را بخواهى، از دادن آن دارو، مضایقه نمى نماید.

نظر به اینکه آن بازرگان به بخل معروف بود بطورى که:

گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب

تا قیامت روز روشن، کس ندیدى در جهان

جوانمرد گفت: اگر من آن نوشدارو را از آن بازرگان بخواهم، چند صورت دارد، یا مى دهد، یا نمى دهد، و

ادامه مطلب / دانلود
css.php