شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم)
گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند. خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت: هرچه از سلاح و اسب و لشکر میخواهی در اختیار توست. از آنسو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت:بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم. رستم به فرستاده گفت: به او بگو تو مکر بکار بردی اما بااینحال من از خسرو میخواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رهاشدهای وگرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش. رستم درباره گرگین با شاه سخن راند. شاه گفت: سوگند خوردهام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم. رستم گفت: شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت. شاه به رستم گفت: چگونه میخواهی به توران بروی؟ رستم پاسخ داد: باید خود را به شکل بازرگانان درآورم.
شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت: از لشکر هزار سوار برگزین. سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند. بدینسان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همینجا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت به راه افتادند. در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود.وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت. پیران گفت: کیستی و از کجا میآیی؟ پاسخ داد: بازرگانی هستم از ایران که
ادامه مطلب / دانلود