کد خبر : 232271 تاریخ انتشار : سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۵ - ۱۵:۰۲

حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 21 – با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگریزد

شخصى دست و پایش قطع شده بود، هزار پایى را دید و آن را کشت، صاحبدلى از آنجا عبور مى کرد، آن منظره را دید و گفت: شگفتا! آن جانور با هزارپایى که داشت، چون اجلش فرا رسیده بود نتوانست از چنگ بى دست و پایى بگریزد.

چون آید ز پى دشمن جان ستان

ببندد اجل پاى اسب دوان

در آن دم که دشمن پیاپى رسید

کمان کیانى نشاید کشید (1)

1- کمان کیانى: کمان بزرگ شاهى

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

4/5 - (3 امتیاز)
دیدگاهتان را بنویسید