کد خبر : 221456 تاریخ انتشار : یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۹

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 23 – نتیجه پناهندگی به خدا و پاداش احسان

یکى از پادشاهان به بیمارى هولناکى که نام نبردن آن بیمارى بهتر از نام بردنش است، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق راءى گفتند: چنین بیمارى، دوا و درمانى ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان را با صفاتی که حکیمان میگویند بیاورند و آن پادشاه …

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 23 – نتیجه پناهندگی به خدا و پاداش احسان

یکى از پادشاهان به بیمارى هولناکى که نام نبردن آن بیمارى بهتر از نام بردنش است، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق راءى گفتند: چنین بیمارى، دوا و درمانى ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان را با صفاتی که حکیمان میگویند بیاورند و آن پادشاه بخورد تا درمان یابد.

پادشاه به مامورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى که داراى آن اوصاف و نشانه ها مى باشد، بپردازند و او را نزدش بیاورند. ماموران به جستجو پرداختند، تا اینکه پسرى نوجوان را با همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادى به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضى شدند. قاضى وقت نیز فتوا داد که:

((ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جایز است.))

جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را براى درمان شاه، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود. شاه از او پرسید: در این حالت مرگ، چرا خندیدى؟ اینجا جاى خنده نیست. نوجوان جواب داد: در چنین وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گیرند و به حمایت از فرزند بر مى خیزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى کنند و از پیشگاه شاه دادخواهى مى نمایند، ولى اکنون در مورد من، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضى به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم مى دارد. کسى را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم:

پیش که برآورم ز دستت فریاد؟

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سخنان نوجوان، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جارى شد و گفت: هلاکت من از ریختن خون بى گناهى مقدمتر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمتی بخشید و سپس آزادش کرد.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت:

پیل بانى بر لب دریاى نیل

زیر پایت گر بدانى حال مور

همچو حال تو است زیر پاى پیل

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

4/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 849 بار
دیدگاهتان را بنویسید
دیدگاه ها بسته شده است.
css.php