شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت ششم)
شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت ششم) رستم نزد شاه رفت و گریان به او آویخت و دوباره او را از رفتن بر حذر داشت سپس برزو جلو آمد و گفت: اگر شاه اجازه دهد چیزی بخواهم. خسرو گفت: هرچه آرزو داری بخواه. برزو گفت: ای شاه …
شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت ششم)
رستم نزد شاه رفت و گریان به او آویخت و دوباره او را از رفتن بر حذر داشت سپس برزو جلو آمد و گفت: اگر شاه اجازه دهد چیزی بخواهم. خسرو گفت: هرچه آرزو داری بخواه. برزو گفت: ای شاه با من پیمان ببند که آرزویم را برآوری چون میدانم اگر پیمان ببندی آن را نمیشکنی. خسرو پذیرفت و پرسید: حال بگو چه میخواهی؟ برزو گفت: این جنگ را به من ببخش و بگذار تا هنرم را به تورانیان نشان دهم و اگر کشته شدم همین بس است که کیخسرو دادگر مرا شهره عالم کرد. کیخسرو که چنین دید و نمیتوانست زیر پیمان بزند، به زال گفت: ای پهلوان او فریب را از تو آموخته است.
که پیمان او را نشاید شکست
شهریار به برزو گفت: آماده جنگ شو و افراسیاب را دستکم نگیر. برزو زمین ببوسید و گفت: من امروز انتقام سیاوش را از پور پشنگ خواهم گرفت. برزو خروشان نزد افراسیاب رفت و گفت: ای ترک بدبخت با مکر و حیله به جنگ آمدی و این باعث ننگ توست. افراسیاب گفت: پس خسرو کجاست؟ از جنگ پلنگ ترسید؟ چگونه ایرانیان او را شاه میخوانند؟ من از جنگ با تو ننگ دارم. برو تا خسرو بیاید. من تو را به اینجا رساندم حالا عزم جنگ با مرا کردهای؟ برزو گفت: ای بداندیش اینها نتیجه اعمالت است. تو از سیاوش بهتر نیستی که به دست گروی کشته شد. من از گرسیوز شوم بهترم و گروی را آدم حساب نمیکنم. حالا تو سیاوش و من گروی هستم. من انتقام سیاوش را از تو میگیرم و سرت را میبرم. زال از حیلهگری تو برایم تعریف کرده است. برزو گرز کشید و بهسوی افراسیاب تاخت. افراسیاب به کمرگاه برزو زد و جوشنش را درید و پهلوی برزو زخمی شد و خون همهجا را گرفت. برزو گرز را کنار انداخت و او را تیرباران کرد. همهجا تیره شده بود و خون از هر دو روان بود. ترکش برزو تمام شد و هر دو از خستگی درمانده بودند. رستم و زال بر برزو آفرین گفتند. کیخسرو به درگاه یزدان نالید که تو میدانی این بیدادگر طماع دست از بدی نمیکشد. دو جنگجو مدتی استراحت کردند و سپس دوباره شروع به جنگ نمودند و با گرز گران به جان هم افتادند. هومان نزد افراسیاب رفت و گفت: تو شاهی و او جنگجو است این ننگآور است که با او بجنگی. او با کشتن تو نامور میشود. افراسیاب گفت: کینه چشمهایم را پرکرده است پس به برزو گفت: ای بیپدر چگونه ادعای مردی میکنی؟ کمند انداخت تا سرش را به بند آورد. برزو عصبانی شد و گرز را بر سر شاه کوبید. افراسیاب عنان اسب را برگرداند و فرار کرد اما برزو کمند انداخت و کتف او را گرفت. شیده خروشید که بجنگید و نگذارید او زنده بماند. ترکان حمله بردند. زال و رستم که چنین دیدند به ایرانیان نهیب حمله زدند و گفتند: مبادا برزو کشته شود. دو لشگر در هم آویختند و جنگ سختی درگرفت. فرامرز که دید هر دو طرف درگیر جنگند و ترکان به دژ توجهی ندارند با عدهای بهسوی دژ رفت و در آنجا بیژن و گودرز و گستهم و گیو و طوس را زنده یافت و به نزد شاه آورد و خبر زندهبودن پهلوانان را به رستم داد. جنگ همچنان ادامه داشت و فرامرز دوباره مشغول جنگ شد. هومان و شیده با زال میجنگیدند تا اینکه سپر از دست هومان افتاد و از ترس جان مجبور به فرار شد و شیده هم از پی او رفت. افراسیاب که دلیری ایرانیان را دید مجبور به فرار شد و بهسوی توران رفت.
هم آورد چون تافت از جنگ روی
خورشید غروب کرده بود و رستم و زال و برزو و فرامرز و زنگه شاوران همگی به نزد شاه رفتند. شاه زنگه شاوران و فریبرز را بهعنوان طلایه دار فرستاد تا در جلو قرار گیرند. از آنسو افراسیاب طلایه را به شیده سپرد و گفت: من و پیران و هومان به توران میرویم و تو راه را بر آنها ببند. سپس افراسیاب به پیران گفت:
شدم سیر از زندگانی خویش
فریبرز راه را بر آنها بست و پرسید: فرمانده اتان کیست و کجا میروید؟ هومان گفت:« شیده فرزند شاه است و به توران میرود و قصد جنگ نداریم. شیده از دست پدر عصبانی است و دیگر نمیخواهد او را ببیند.
فریبرز دستور جنگ داد و دو گروه بهسختی به هم آویختند. افراسیاب که چنین دید به هومان گفت: بجنگید و خودش کمان کشید و تیری بر خود زنگه شاوران زد. دوسوم ایرانیان کشته شدند و فرامرز و زنگه مجبور به فرار گشتند و نزد شاه رفتند و ماجرا را گفتند.
پسازآن شیده هم به همراه لشگرش بازگشتند و سراپرده و خیمهها را رها کردند. خسرو که دید ترکان شکست خردند و فراری شدند به سپاه دستور بازگشت داد. زال از شاه درخواست کرد که یک ماهی به ایوان او بیاید و بیاساید و شاه هم پذیرفت و در ایوان زال، شاه و همه پهلوانان جمع شدند و مینوشیدند و رامشگران مینواختند و همهجا را آذین بستند و همه زابلیان شادبودند. کیخسرو به برزو نگریست و گفت: همانا او همتایی در جهان ندارد. رستم زمین ببوسید و گفت: برزو بنده توست و همیشه آماده گرفتن انتقام سیاوش است.
تو شاهی و او پهلوان نو است
شاه دستور داد تا اسب و تاج زرین و غلامان رومی با کمر زرین و دو جام یاقوت و پیروزه و ده اسب گرانقیمت و دویست تخته لباس از دیبای چینی و بسیاری جوشن و خود و درفش عقاب¬گون که متعلق به افراسیاب بود و ده هزار شمشیرزن را به برزو بسپرند و منشور غور و هری را به نام برزو زدند و به او گفت: آنجا را آباد گردان و به عدالت رفتار کن. برزو زمین را بوسه داد و فرامرز و رستم از شاه سپاسگزاری کردند. خسرو یک ماه در سیستان بود سپس به راه افتادند. رستم تا دو منزلی او را بدرقه کرد و آنجا ماند و زال و برزو با او همراه شدند.
بدانسان که بشنیدم از باستان
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی