شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت سوم)
شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت سوم) رامشگر و مادر برزو به همراه هم همهچیز را فراهم کردند و سوهان برای برزو آوردند. شبانگاه رامشگر نگهبان را مست کرد و از زندان گریختند. مادر برزو بیرون شهر منتظر بود. سهنفری فرار کردند و سه روز و سه …
شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت سوم)
رامشگر و مادر برزو به همراه هم همهچیز را فراهم کردند و سوهان برای برزو آوردند. شبانگاه رامشگر نگهبان را مست کرد و از زندان گریختند. مادر برزو بیرون شهر منتظر بود. سهنفری فرار کردند و سه روز و سه شب درراه بودند تا روز چهارم از دور سیاهی نمودار شد و دیدند که رستم و پهلوانانش مانند گرگین و طوس و گستهم و فریبرز و کاووس و خراد و قارن شاه بهطرف سیستان میآیند. آن سه نفر پشت تلی پنهان شدند. رستم از دور سه نفر را دید که تا آنها را دیدند به بیراهه رفتند. با خود گفت: حتماً جاسوس تورانیان بودند. رستم به گرگین گفت: اسبت را به آنسو برسان و ببین آنها که بودند و آنها را نزد من بیاور. گرگین دو زن را به همراه یک مرد قویهیکل دید و به برزو گفت: تو تاکنون نام گرگین را شنیدهای؟ بیا تا تو را نزد رستم ببرم. برزو گفت: ده مرد هم از عهده من برنمیآیند. اگر من زنده باشم تو چگونه مرا میبری؟ سپس تیری به سینه گرگین زد و او را به بند کشید و خواست سرش را ببرد که اسب ترسید و رمید. وقتی رستم اسب را دید به زواره گفت: برو ببین چه شد؟ زواره آمد و گویی نریمان را دیده است. گفت: چرا این مرد را بستی؟ او را بازکن و سریع نزد رستم بیا. برزو گفت: نمیدانی من کیستم؟ مرا در جنگ ندیدی؟ زخم بازوی رستم گواه من است. زواره او را شناخت و گفت: چگونه گریختی؟
زواره فوراً نزد رستم آمد و جریان را تعریف کرد. رستم لرزید و گفت: این دیوزاد چگونه رها شد؟ به یاران گفت: آماده نبرد باشید. او نباید بتواند نزد افراسیاب برود. رستم نزد برزو رفت و او را به همراه دو زن دید درحالیکه گرگین را به بند کشیده بود. زن رامشگر را شناخت و گفت: چه کردی؟ او چگونه رها شد؟ این زن کیست؟ زن رامشگر گفت: او مادر برزو است و برزو با کمک او رها شد. برزو گفت: با زنان چه¬کار داری؟ اگر بخواهی بجنگی من تو را به زیر میآورم و میکشم. رستم عصبانی شد و باهم درگیر شدند. رستم دید که از این درگیری ممکن است سالم بیرون نیاید. گفت: من پهلوانان زیادی دیدهام و جنگیدهام و عمرم از چهارصد سال گذشته است ولی کسی مانند تو ندیدم. هوا گرم است و من گرسنهام و میدانم که تو هم گرسنهای. کمی نزد مادرت برو و چیزی بخور و استراحت کن. شاید مادرت عقل به سرت بیاورد و تو به دست من کشته نشوی. برزو گفت: از تو در عجبم. دو بار به جنگ من آمدهای و هر دفعه با حیله خواستی از دست من خلاص شوی. مرا ابله پنداشتی؟ فرامرز هم نیست که به دادت برسد حال برو و اگر دوباره عزم جنگ با من را داشتی برگرد. رستم به فکر چاره بود. از آنسو برزو نزد مادر رفت و گفت: تا دید که بر او چیره میشوم بهانه آورد. مرا میفریبد که تو را در ایران پهلوانی میدهم و نزد شاه جهان ارجمند میکنم.
رستم نزد یاران نشست و خوراک میخورد و میگفت: من دیوان را از پا درآوردم اما چنین کسی ندیدهام. جوانی که بیست سال بیشتر ندارد از من برتر است. از ریشسفیدم خجالت میکشم. میگویید چه کنم؟ در بین این صحبتها ناگهان از دور لشگری پیدا شد. جلو که آمدند فرامرز را دیدند. فرامرز نزد رستم احترام بهجا آورد. رستم خروشید: تو عقل نداری؟ نگفتم مراقب او باش. شرم نکردی که هزار سوار را به دنبال یک نفر آوردی؟ فرامرز گفت: او با حیله زنی از چنگ من رها شد. زنی که از توران آمده است و نزد بهرام گوهرفروش، زر و گوهر برای فروش آورده بود. اکنون گوهرفروش دربند است. رستم عصبانی شد و تازیانهای به فرامرز زد. گیو برخاست و جلوی او را گرفت و گفت: چشمت را بازکن الآن زمان خشم نیست باید تدبیری بیندیشیم. یکی گفت: یکباره همگی با او بجنگیم. گرگین گفت: چارهای نیست. آنها چیزی برای خوردن ندارند. مرغی بریان را زهر میزنیم و نزدش میفرستیم و دیگر نیازی به جنگ نیست. رستم پذیرفت پس خوردنی زهرآلود را برایش بردند. همینکه برزو خواست غذا بخورد از دور گرد سیاهی دید و سپس گورخر خونینی نمایان شد که دو سگ دنبالش بودند و روئین هم در پی آنها بود. برزو آهو را به چنگ آورد و نزد مادر برد. روئین از دیدن برزو شاد شد و گفت: در توران میگفتند: رستم سر از تنت جدا کرده است. برزو گفت: کسی که یزدان نگهبانش باشد از رستم هم به او ضرری نمیرسد. برزو به مادر گفت: خورشتی را که آوردند بیاور و آهو را هم بریانکن. روئین پرسید: خورشت از کجا آمد؟ برزو گفت: رستم فرستاد. روئین گفت: کسی به آن دست نزند. تو سنت کم است و از نیرنگ ایرانیان بیاطلاع هستی حتماً زهری در آن ریختهاند. پس آن غذاها را جلوی سگها انداختند و سگها خوردند و مردند. مادر برزو گورخر را کباب کرد و نزدشان آورد. ایرانیان در انتظار شیون و مرگ برزو بودند که صدای روئین را شنیدند و گرگین فهمید که حیلهشان کارگر نشد. رستم خشمگین بود.
روز بعد روئین و برزو دوباره آماده نبرد شدند. مادر برزو نگران بود و برزو به او گفت: هرکس به دنیا بیاید بالاخره میمیرد و انسان زنده به بهشت نمیرود.
برزو به میدان جنگ رفت، رستم او را دید و گفت که با صد حیله از چنگش رها شدم اما چارهای نیست سپس به فرامرز گفت: دل به دنیا مبند. دیوان بسیاری به دست من کشتهشدهاند اما اکنونکه به جنگ او میروم اگر توانستم او را به خاک میزنم وگرنه تو اینجا نمان. جنگ دو پهلوان شروع شد ولی در کمنداندازی و تیراندازی و گرز و شمشیر هیچکس بر دیگری برتری نیافت پس تصمیم به کشتی گرفتند و کمر خود را با بند به اسبها بستند. در میان کشتی رخش بر اسب برزو حمله برد و اسب برزو فرار کرد و برزو به زمین افتاد و رستم بر او چیره گشت و بر پشت او نشست تا سرش را ببرد. مادر برزو به ناله افتاد و گفت: از خداوند شرم کن. او از خون نریمان و سهراب است. از خدا نمیترسی که یکوقت پسرت را میکشی و حالا نبیرهات را؟ اینهمه مدت به او چیزی نگفتم تا مبادا او هم مثل پدرش کشته شود تا اینکه افراسیاب او را به این راه کشاند. رستم گفت: انگشترت را نشانم بده و زن چنین کرد. رستم شاد شد و برزو هم خوشحال گشت و سپس به رستم گفت: روئین و لشگرش را ببخش و بگذار بروند. رستم هم پذیرفت. وقتی رستم نزد ایرانیان رسید نعره شادی کشید و به همه گفت: او فرزند سهراب است. همه ایرانیان شاد گشتند. زواره خبر برای زال برد و در سیستان آذین بستند و زال به پیشوازشان آمد و برزو به دستبوس زال رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند. روئین برگشت تا به نزد پدر و افراسیاب رسید. افراسیاب پرسید: چرا ناراحتی؟ روئین همهچیز را در مورد رستم و برزو گفت و افراسیاب خشمگین شد.
نه از تخم ما کس ز ایران نجست
تاکنون فقط از رستم نگران بودم اما حالا باید نگران برزو هم باشم. زن رامشگری که در دربار بود به افراسیاب گفت: یک نفر تأثیری ندارد. اینهمه ناله برای چیست؟ اگر تو کمکم کنی من همه بزرگان ایران را از گرگین و طوس و گستهم و زال و برزو و گودرز و گیو و بهرام تا رستم و بیژن و زواره و فریبرز را دستبسته نزد تو میآورم. افراسیاب گفت: خاموش باش. چه کسی رامشگر جنگجو دیده است؟ زن هرقدر هم دانا باشد اما اگر ادای مردان را درآورد زشت است.
چو مردی کند سخت رسوا بود
زن رامشگر گفت: دانایان گفتهاند: از مکر زنان در امان مباش. من فقط به یک مرد جنگی نیاز دارم که مرا یاری دهد و از من فرمان ببرد. افراسیاب گفت: اگر آنچه گفتی انجام دهی تو را بانوی بانوان خود میکنم. سپس افراسیاب یکی از مردان جنگی خود را که اهل چین بود به نام پیلسم به او معرفی کرد تا همراه او باشد. افراسیاب به پیران گفت: برایش شتر و خیمه فراهم کن و سپس به سوسن رامشگر گفت: هرچه میخواهی بگو. سوسن گفت: به آشپزت بگو غذاهایی مانند مرغ و مربا و نان و بره و دو خیک می و داروی بیهوشی آماده سازد. همهچیز آماده شد و کاروان به راه افتاد تا به دوراهی رسید که یک سر آن بهسوی شاه میرفت و سر دیگر بهسوی رستم. چشمهای آنجا بود و آنها آنجا خیمه زدند و در خیمه فرش و دیبا پهن کردند و بزمگاهی ساختند و می و غذا آماده کردند. سپس سوسن به پیلسم گفت: تو اسبت را در حصار بگذار و توبره کاه بر سرش بزن و گوش به من داشته باش. از آنسو رستم و یارانش به ایوان سام رسیدند و روز و شب به خوردن و خوابیدن پرداختند. رستم از مستی و شادی یافتن برزو بهجایی رسید که روز را از شب تشخیص نمیداد. در آن مجلس هرکسی از شجاعتهای خود داد سخن میداد تا اینکه طوس برخاست و گفت: مانند من در ایران نیست. من از پشت فریدون و از نژاد نوذر هستم. پهلوانی مثل من نیست حتی گودرز کشواد و رستم زال هم به من نمیرسند. گودرز گفت: خاموش باش. اگر از ما شرم نمیکنی از برزو شرم کن که تو را به خاک زد. طوس از سخنان گودرز ناراحت شد و دست به خنجر برد اما رهام جلوی او را گرفت و گفت: شرم کن. طوس از کینه و ناراحتی خون چشمش را گرفته بود و از خانه رستم بیرون آمد و بهسوی ایران به راه افتاد. رستم به دنبالش رفت و از فرامرز پرسید: طوس کجاست؟ چرا آشفته بود؟ برزو گفت: طوس در بیدانشی همتا ندارد و بهجز خودش کسی را قبول ندارد، او با گودرز و رهام دعوایش شد و سپس جریان را برای رستم تعریف کرد. رستم عصبانی شد و به فرامرز گفت: ای بیخرد نمیخواستم که او آزرده از خانه من بیرون برود. سپس به برزو گفت: تو رسم دنیا را نمیدانی. میهمان، پادشاه میزبان است.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی