شاهنامه خوانی: ملحقات دوم، سرگذشت رستم با کک کوهزاد (قسمت اول)
شاهنامه خوانی: ملحقات دوم، سرگذشت رستم با کک کوهزاد (قسمت اول) گویند: نزدیک بابل کوهی بسیار بلند بود و یکسویش دشت و سوی دیگرش هندوستان قرار داشت و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی میکردند. قلعهای به نام مرباد بالای کوه بود و فرد بدسیرتی …
شاهنامه خوانی: ملحقات دوم، سرگذشت رستم با کک کوهزاد (قسمت اول)
گویند: نزدیک بابل کوهی بسیار بلند بود و یکسویش دشت و سوی دیگرش هندوستان قرار داشت و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی میکردند.
قلعهای به نام مرباد بالای کوه بود و فرد بدسیرتی به نام کک کوهزاد در آن دژ بود. او از نژاد اوغان بود و هجدهساله که بود بلندبالا و قوی و دو رانش مانند ران فیل بود و همه از رزم او گریزان بودند. کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از او بیمناک بود. وی بارها به زال و سام و حتی گرشاسپ حمله برده بود و همیشه پیروز شده بود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به او میداد و هرماه هدیههایی به او میداد تا راه زابل به هند را نبندد. وقتی رستم از کوه سپند آمد دوازدهساله بود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کوهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد. رستم دو دوست داشت که همهجا همراهش بودند. یکی کشواد که پسر قارن بود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بود. زال به همه سپرده بود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگویند مبادا که رستم آهنگ جنگ او کند و جانش را از دست بدهد. روزی رستم با همراهانش به بازار رفتند. کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کوه بیستون محکم ایستاده بود و هرکه او را میدید مبهوت میشد. دو مرد جوان باهم صحبت میکردند و یکی به دیگری گفت: هر هرگز پسری بدینسان ندیدهام، او بیهمتاست. انگار او کک کوهزاد است. تهمتن غرید و گفت: چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟ چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید؟ کک چیست؟ در آب است یا در هوا؟ زمین است؟ کوهست؟ دشت است؟ چیست؟ غول است یا آدمی یا پری؟آنها وقتی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید. رستم برای اینکه نترسند به آنها زر داد و گفت: داستان چیست؟ آنها گفتند: ای پهلوان انسان بدسیرتی است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی روزگار میگذرانند. رستم پرسید: آیا زال یا سام با او مبارزه نکردهاند؟ گفتند: بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آنها را شکست داده است.اکنون هرسال ده چرم گاو زر از زال میستاند. ما وقتی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم.وقتی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و بهتندی به میلاد و کشواد گفت: چرا این جریان را از من مخفی کردید؟ من زنده باشم و زال باج بدهد؟ همه زرها را از او پس میگیرم. میلاد سربهزیر انداخت و جواب نمیداد. کشواد گفت: ای پهلوان زال سپرده بود که هیچکس حق ندارد نام کک کوهزاد را جلوی تو به زبان بیاورد. اگر قصد جنگ داری ابتدا نزد زال برو و از او اجازه رزم بگیر. رستم نزد زال آمد درحالیکه عصبانی و آشفته بود. زال گفت: از که آشفتهای؟ صورت رستم کبود بود و مدتی چیزی نگفت و سپس گفت: من از کار تو شگفتزدهام که خود را پورسام مینامی. همینطور از سام و نریمان و کورنگ در عجبم که چرا این کوهزاد دزد را نکشتهاند و از او میترسند. این باعث ننگ است. زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست روی دست زد و به رستم گفت: چه کسی این را به تو گفته است؟
کوهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ قویتر است و هیچ همتایی ندارد. دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آنها صدهزار لشگر دارند که همه رزمدیده هستند. تو هنوز کودکی و اگرچه نیروی فیل داری صبر کن در بهار رعدوبرق میشود و او از مرباد بهسوی هیرمند میآید. او یک برادر به نام بهزاد دارد که دستکمی از او ندارد. در ضمن او هشت پسر جنگی دارد. تو میتوانی شبانه حمله ببری و باتدبیر دمار از روزگارش درآوری. البته دوسالی صبر کن تا پهلوانتر شوی. وقتی رستم سخنان زال را شنید آشفتهتر شد و گفت: ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان قسم و به خورشید و ماه و به بهرام قسم زمانی درنگ نخواهم کرد. زال به رستم خندید ولی دلش اندوهگین بود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو میسپارم. دوباره زال به رستم گفت: یک سال صبر کن اما رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد بهسوی کاخ رفت و به نوشیدن میپرداخت. رستم به کشواد گفت: باید دشمن را به زیر آورد. من نمیتوانم امشب صبر کنم. امشب پیاده به آنجا میروم. میلاد گفت: کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه میخواهی انجام دهی؟ من نمیآیم و قدرت این کار را ندارم. رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید. بعد از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت: برخیز برویم و دمار از روزگار آنها درآوریم. تهمتن فهمید که او از روی مستی چنین میگوید و نه از شجاعت.
بههرحال رستم لباس نبرد پوشید و کلاهخود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد. ازقضا آن شب کک خواب دید که شیری غران به او حمله کرده است و او را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نمود. کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را صدا کرد و تعبیر خوابش را پرسید. موبدان گفتند: مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چهبسا سرها که به زیر آورد. بهزاد گفت: چرا غم خوریم؟ ما از کسی نمیترسیم. موبد پرخرد گفت: او از نژاد سام است و از سیستان میآید و اژدها هم از او رهایی ندارد. کک خندید و گفت: جنگ کردن سام را دیدهام و از زال هم نمیترسم. موبد گفت: منظورم پورزال است. کک گفت: از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر خطرناکی ممکن است زاده شود؟
رستم به دشت آمد و نعره زد: من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم. وقتی کوهزاد صدای او را شنید هراسان شد و پرسید: این بانگ و فریاد چیست: گفتند: سه تن آمدهاند و قصد جنگ دارند و چند تن از سپاهیان را مجروح و فراری کردند و کسی همتای رزمشان نیست. کک گفت: کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد. در کودکی کشته شوند بهتر است. بهزاد جست و اجازه جنگ خواست و لباس جنگ پوشید و به راه افتاد. کک به او گفت: دقت کن و مراقب خودت باش. بهزاد خندید و گفت: تو مرا دستکم گرفتهای. وقتی بهزاد نزد آنها رفت نعره زد: ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمدهای؟ همانا زمانت به سررسیده است. رستم فریاد زد: اگر مرد جنگی جلو بیا. بهزاد جلو رفت و وقتی رستم را دید رنگ از رویش پرید. پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه قوی و مانند گرشاسپ دوشاخ بر کلاهش بود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بود. پس پرسید: نامت چیست؟ چه کسی باید بر مرگت بگرید؟ بهزاد با گرز حمله برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد. رستم خندید و گفت: پیکار اوغانیان این است؟ با چنین زور بازویی از زال باج میگرفتید؟ بهزاد گفت: تو کیستی؟ رستم پاسخ داد: نام من مرگ توست. بهزاد بر اسب پرید و به تهمتن حمله برد اما رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کوبید و داد بهزاد درآمد و بیهوش شد و مدتی گذشت تا به هوش آمد. رستم او را بست و به میلاد سپرد. دیدهبان به کک خبر داد که بهزاد را کودکی اسیر کرده است. رستم خروشید: ای بدنژاد کمر به دزدی بستهای و راه مردم را میبندی؟ این کار جوانمردانه نیست. آماده شو که مرگت فرا رسیده است. کک گفت: او کیست؟ گفتند: او تو را میخواهد و میگوید که من رستم دستانم. کک که مست از میبود، گفت: سلاح مرا بیاورید. او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است. زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد. وقتی رستم را دید گفت: چرا اینقدر میخروشی؟ چرا قصد جنگ با من را داری؟ نمیدانی که سام از دست من به ستوه آمد؟ رستم گفت: ای دزد بیشرم که مرزوبوم را ویران کردهای، خودت را نشان بده و لاف نزن. کوهزاد از کوه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مبهوت گشت و گفت: تو چرا اسب نداری؟ نامت چیست؟ چه میخواهی؟ رستم گفت: تهمتن هستم پسر دستان سام. زال مرا برای مرگت فرستاده است. من همه باجهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا میکنم. کوهزاد نیزهای بهسوی او انداخت اما تهمتن سرنیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا ازنظر ناپدید گشت. کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد. رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید. گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد. کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست. به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلتید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند. رستم گفت: خیلی های و هوی داشتی اما با یکمشت من افتادی. کک گفت: من چنین زور بازویی ندیدهام، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفتهام پس میدهم و تمام سپاهم گوشبهفرمانت هستند و هرسال باج میدهم. دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شدهام. تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشارهای جملگی از کوه به دشت میریزند و دمارت را درمیآورند. رستم خندید و گفت: من فریب تو را نمیخورم و دستبسته تو را بهسوی زال میبرم تا همه به مردانگی من پی ببرند. آن زمان خواهش میکنم که از جانت بگذرند. کک از روی ناچاری دوباره به کشتی پرداخت و غبار همهجا را گرفته بود.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی