کد خبر : 216069 تاریخ انتشار : چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۸:۰۳

شاهنامه خوانی: ملحقات اول، داستان جمشید (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: ملحقات اول، داستان جمشید (قسمت اول) بیور نامه‌هایی به جمشید شاه نوشت و گفت: من برجهان مستولی هستم و زیردستت نیستم. کسی شایسته پادشاهی است که بی‌همتا باشد و من همتایی در جهان ندارم. تو فقط یک جان داری ولی من و مارهایم سه جان در یک بدن …

شاهنامه خوانی: ملحقات اول، داستان جمشید (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: ملحقات اول، داستان جمشید (قسمت اول)

بیور نامه‌هایی به جمشید شاه نوشت و گفت: من برجهان مستولی هستم و زیردستت نیستم. کسی شایسته پادشاهی است که بی‌همتا باشد و من همتایی در جهان ندارم.

تو فقط یک جان داری ولی من و مارهایم سه جان در یک بدن هستیم. من از مغزت برای مارهایم خوراک درست می‌کنم. من در جنگ شرکت می‌کنم اگر تو هم ادعایی داری در جنگ شرکت کن. سپس ضحاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد. وقتی قشقر به نزد جمشید رسید، گفت: بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستور بدهید به شما بدهم ولی قبلاً به من امان بدهید زیرا من فقط یک پیک هستم.جمشید امان داد و نامه را گرفت و خواند و وقتی به مضمون نامه پی برد هراسان شد اما به روی خود نیاورد و به قشقر گفت: این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است. می‌دانستم او عاصی می‌شود. او را به بند می‌کشم و سرنگون در چاه آویزان می‌کنم. نزدش برو و بگو که من هراسی از تو و سپاهت ندارم اگر تو میل به جنگ داری من هم می‌جنگم اما اگر پشیمان شوی گناهت را می‌بخشم و به تو گنج شاهی می‌دهم و گناهکاران را پیش تو می‌فرستم تا از مغزشان برای مارهایت خورشت درست کنی. حال مختاری جنگ یا صلح را انتخاب کنی.

قشقر نزد ضحاک رفت و پیام جمشید را داد. ضحاک خندید و به سپاهش گفت: باید ترس را کنار گذاشت و از زیادی لشگر او نترسید. من به‌تنهایی از پس آن‌ها برمی‌آیم. همه او را تأیید کردند و بیور و سپاهش به‌سوی جمشید به راه افتادند. وقتی خبر لشگرکشی ضحاک به جمشید رسید او نیز لشگرش را آماده نبرد کرد و دو لشگر در برابر هم قرار گرفتند.ضحاک خود جلو آمد و جنگ چهل روز طول کشید و هرکس برای مبارزه می‌آمد با یک گرز از بین می‌رفت و مغزشان خوراک مارهای بیور می‌شد. وقتی جمشید لشگرش را پراکنده دید هراسان تصمیم گرفت تا خود به جنگ برود پس هفت پاره حریر پوشید و رویش کلاه‌خود و زره و تاج طهمورث را هم بر سر نهاد و با کمند و گرز و نیزه سوار بر اسب شد و نزد ضحاک رفت و گفت: ای نابکار تو را با پادشاهی چه‌کار؟ اکنون زندگانیت را به سر می‌آورم. چرا سرکشی می‌کنی؟ اگر پوزش بخواهی تو را می‌بخشم و تاج‌وتخت می‌دهم. ضحاک گفت: یاوه نگو. من تو را از روی زمین برمی‌دارم و مغزت را به مارانم می‌دهم و ثروتت را به یارانم می‌بخشم. این را گفت و بنای تاختن گذاشت. نود حمله با نیزه به یکدیگر بردند اما هیچ‌کدام پیروز نشد پس نیزه را کنار گذاشتند و گرز به دست گرفتند ابتدا جمشید بر فرق بیور کوبید و بیور سپر گرفت اما گرز چنان به سپر خورد که چاک‌چاک شد و پاهای اسبش در خاک فرورفت و اسب هلاک شد. این بار ضحاک گرز را کوبید که به سپر جمشید خورد و لرزید. ازآن‌پس مدام یکدیگر را با گرز می‌کوبیدند و صد حمله به هم بردند و صد اسب از بین رفت سپس گرزها را کنار نهادند و شمشیر به دست گرفتند و با شمشیر هندی و سپر رومی به جنگ پرداختند. در یکی از حملات جمشید با شمشیر به سپر ضحاک زد و سپر به دونیم شد و ضحاک سرش را دزدید. این جنگ تن‌به‌تن ادامه داشت تا خورشید طلوع کرد پس جمشید شمشیر را کنار گذاشت و گفت: بهتر است کشتی بگیریم. ضحاک پذیرفت و آن دو مانند شیر و پلنگ به جان هم افتادند. هر دو سپاه مشعل روشن کرده بودند و آن‌ها تا صبح کشتی گرفتند و باز صبح را هم به شب آوردند و شب را هم صبح کردند و تا سه روز و سه شب رزمشان ادامه داشت اما روز چهارم مارهای ضحاک از گرسنگی به‌زحمت افتادند و سرشان را در گوش او می‌کردند. ضحاک ناراحت شد و تیغی کشید تا به سر جمشید بکوبد و چون سپری در دست شاه نبود دست چپش را سپر کرد و تیغ به بازوی شاه خورد و جامه خسروی از خون رنگین شد و شاه به‌سوی سپاهش دوان شد و با سپاه حمله کرد. سپاه تازیان هم حمله آوردند و جنگ سختی درگرفت و تا شب ادامه داشت. شبانگاه هر دو طرف برای استراحت دست از جنگ کشیدند و جمشید به صحبت با پسرش زادشم پرداخت و گفت: پهلوانی مانند ضحاک ندیدم. ای‌کاش مادرم مرا نزاده بود. شهر و بوم و کشورم به تاراج رفت. می‌ترسم به دست ضحاک کشته شوم پس بهتر است فعلاً بگریزم و پنهان شوم و تو نیز پند مرا بشنو و پنهان شو. بهتر است که کسی از نژاد شاهان باقی بماند. بنابراین چه‌بسا فرزند تو روی زمین را از ضحاک پاک کند و انتقام مرا بگیرد. پسرش را بوسید و پسر از یک‌سو و پدر هم از سوی دیگر فرار کردند.

همینست آئین چرخ بلند

ازو گه امیدست و گاهی گزند

بدین‌سان ضحاک فرمانروا شد و بر تخت نشست و هزار سال پادشاهی کرد. در زمان او هنر خوار شد و جادوگری رواج یافت اما ضحاک همه‌جا به دنبال جمشید بود و پیام داد که هرکس او را به درگاه ما بیاورد ارجمند می‌شود و از او باج و خراج نمی‌گیریم.
جمشید از شهری به شهرش می‌رفت تا به زابلستان رسید. آنجا شاهی به نام کورنگ داشت و او دختری زیبا و ماهر و بی‌همتا و آشنا به فنون جنگی داشت که نامش سمن ناز بود. از همه‌جا خواستگاران زیادی می‌آمدند اما شاه دو شرط داشت: اول اینکه دختر باید طرف را بپسندد و دوم اینکه هرکس دخترش را می‌خواهد باید با او کشتی بگیرد و او را زمین بزند. دختر دایه‌ای کابلی داشت که او می‌گفت: تو در آینده با پادشاهی ازدواج می‌کنی و از او صاحب پسری زیبا می‌شوی.

وقتی جمشید به زابلستان رسید به شهر نرفت. باغ خرمی دید که در آن دختر شاه حضور داشت و می و میوه و رامشگران بودند و او با کنیزان می، می‌نوشید. یکی از کنیزان جمشید را دید و گفت: نمی‌ترسی به باغ نگاه می‌کنی؟ دختر کورنگ شاه در باغ است. جمشید گفت: من یک گمراه بدبخت هستم که راهم را گم‌کرده‌ام و طالع من برگشته است. از آن می سه جام به من بدهید. کنیز نزد شاهزاده رفت و گفت: جوانی زیبارو دم در است و سه جام می، می‌خواهد ولی خوردنی و میوه نمی‌خواهد. شاهزاده همراه کنیز به دم درآمد و جوانی زیبارو دید و محبتش به دلش نشست و گفت: دنبال که می‌گردی که به اینجا آمدی؟ اگر می، می‌خواهی داخل باغ بیا. جمشید گفت: ای بت زیبا از خانواده شاهان هستی یا پیشه¬وران یا بزرگان یا لشگریان؟ شاهزاده گفت: من فرزند شهریار زابلستان هستم. جمشید با خود گفت: این شاه دژخیم نیست و اگر از رازم آگاه شود مهم نیست پس داخل باغ شد و به آبگیری رسیدند و گوشه‌ای نشستند. دختر دستور داد می، بیاورند. جم ناراحتی‌ها را فراموش کرد و سه جام می پیاپی نوشید. سپس یاد خدا نمود و کم‌کم شروع به خوردن کرد. شاهزاده از ظاهر و رنگ و رو و شکوه او مبهوت بود. در دل گفت: او باید پادشاهی باشد. دختر گفت: گویا می خیلی دوست داری. جمشید گفت: بدم نمی‌آید اما اگر نباشد هم می‌توانم تحمل‌کنم.

شراب باید به‌اندازه خورده شود وگرنه عقل را زائل می‌کند. دختر فکر کرد او باید جمشید باشد. آن زمان بنا به‌حکم ضحاک عکس جم را بر روی سکه و دیبا می‌زدند تا هر که او را دید معرفی کند. دختر دیبایی داشت که عکس جمشید بر آن بود.به روی خود نیاورد و به رامشگران گفت که بنوازند. در همین زمان دو کبوتر آمدند و باهم کرشمه‌کنان کشتی گرفتند و منقارشان را به هم می‌مالیدند. شاهزاده خجالت کشید و سربه‌زیر انداخت.او به غلام رو کرد و کمان خواست و سپس به جمشید گفت: از بین این دو کبوتر که جفت‌گیری می‌کنند کدام را با تیر بزنم؟ جمشید گفت: این سخن درست نیست و من مرد هستم. زن اگرچه دلیر باشد به‌زور نصف مرد است. درست بود که تو ابتدا مرا امتحان می‌کردی. شاهزاده شرمگین شد و با پوزش کمان را به جمشید داد. جمشید از خوش‌زبانی و خوش‌رویی او خوشش آمد و جامی به یادش سرکشید و سپس گفت: اگر من بال‌های این کبوتر ماده را بزنم همسر کسی شوم که آرزو دارم. شاهزاده فهمید که خطابش به اوست. جمشید چنین کرد و کبوتر ماده زمین افتاد و کبوتر نر کنارش نشست. شاهزاده مطمئن شد که او پورطهمورث است. بر او آفرین کرد و یک جام می به یادش سرکشید. بعد نوبت شاهزاده شد و او هم گفت: اگر من بال‌های این کبوتر نر را بزنم همسر کسی شوم که آرزو دارم. جمشید فهمید که معنی حرفش اوست.شاهزاده چنین کرد و کبوتر نر هم زمین‌گیر شد. دوباره نوشیدن آغاز شد و رامشگران می‌خواندند و می‌نواختند.

بده ساقیا جام گیتی نما

که او عیب ما را نماید بما

دایه دختر وقتی جمشید را دید، گفت: احتمالاً شاه اوست و تو از او پسردار می‌شوی. دختر گفت: برو آن پرنیان که عکس او بر آن است بیاور. دایه پرنیان را آورد و وقتی جمشید چهره خود را دید یکه خورد و به یاد دوران شاهنشهی خود افتاد و غمگین شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت. شاهزاده گفت: چرا ناراحت شدی؟ اشک برای چه؟ جمشید گفت: دل بر دو نفر بسوزان. یکی انسان عاقل و خردمندی که در کف ابلهان افتاده است و دوم پادشاهی که از تاج‌وتخت افتاده است و درویش شده باشد. از دیدن چهره جمشید غمگین شدم و به یاد شکوه و فر و فرهنگ او افتادم و اینکه چرا او به این روز افتاد و زشت‌رویی چون ماردوش جای او را گرفت؟

ولیکن چنین است چرخ از نهاد

زمانه نه بیداد داند نه داد

شاهزاده گفت: من مطمئن هستم که تو شاه جمشید هستی و من عاشق تو هستم.

تراام کنون گر پذیری مرا

بآئین خود جفت گیری مرا

جمشید شاه گفت:اگر تو جمشید را می‌خواهی من نیستم. نام من ماهان کوهی است. شاهزاده گفت: چرا چنین میگویی؟ تو جمشید خورشید شاهان هستی. این زن پیر دایه من است و از نهان و آشکار آگاه است و همه‌چیز را به من گفته است. او می‌گوید که من از تو دارای پسری خواهم شد. این را گفت و به گریه افتاد. دل جمشید نرم گشت و گفت: ای گنجینه شرم و فرهنگ، من نباید این راز را به کسی بگویم چون جانم به خطر می‌افتد.

که موبد چنین داستان زد ز زن

که با زن دم از راز هرگز مزن

اگر پدرت از راز من آگاه شود به طمع بزرگی مرا به ضحاک می‌سپارد. دلارام گفت:

همه زن بیکخوی و یک خواست نیست

ده انگشت مردم به یک راست نیست

مطمئن باش که من تا زنده هستم تو را نمی‌آزارم. رازت را نگاه می‌دارم.

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 933 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php