شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و هفتم، پادشاهی یزدگرد
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و هفتم، پادشاهی یزدگرد پادشاهی یزدگرد بیست سال بود. وقتی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و نصیحت پرداخت و گفت: اگر شاه هم باشی بالاخره خشت بالینت است. ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و حالا من …
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و هفتم، پادشاهی یزدگرد
پادشاهی یزدگرد بیست سال بود. وقتی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و نصیحت پرداخت و گفت:
اگر شاه هم باشی بالاخره خشت بالینت است. ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و حالا من که فرزند نوشیروان هستم و پدرانم تاجدار بودند تا وقتی زنده هستم ریشه بدیها را میکنم و با آنها مبارزه میکنم. در این دنیا فقط نام جاوید است که میماند.بزرگان به او آفرین گفتند و پادشاهی یزدگرد همچنان ادامه داشت تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در بین اعراب امیر بود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدینسان بخت ساسانیان تیره گشت.وقتی یزدگرد آگاه شد از هر سو سپاه جمع کرد و دستور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به عهده بگیرد. رستم ستارهشناس و بیداردل و باهوش بود. نزد یزدگرد رفت و تعظیم کرد. شاه او را ستود و گفت: تازیان به فرماندهی سعد وقاص به مرز ما آمدند و باید فوراً جلوی آنها را بگیری. رستم اطاعت کرد و با سپاه به راه افتاد و بعد از یک ماه جنگ در قادسی آغاز شد. رستم که ستارهشناس بود فهمید که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامهای به برادر نوشت و ابتدا به ستایش پروردگار پرداخت و نوشت: از گردش ستارگان فهمیدم که پادشاهی رو به پایان است.
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
کزین پس شکست آید از تازیان
فرستادهای از تازیان آمد و از قادسی تا رودبار را میخواهد و باید به آنها باج بدهیم. از گلبوی طبری و ارمنی و ماهوی سوری همه دل به جنگ بستهاند. تو لشکری گرد کن و به آذرآبادگان برو. اگر مادر را دیدی درود مرا به او بفرست و بگو غمگین نباشد چون در سرای عاریتی هرچه گنج داشته باشیم رنجمان بیشتر است. به خدا توکل کن و دل از این دنیای فانی بردار. من در جنگ بدی گرفتار شدم و از آن رهایی نمییابم. اگر روزی بر شاه روزگار تنگ شد مراقب او باش که یادگار ساسانیان است. حیف که بالاخره این پادشاهی از بین میرود. دنیا به کسی وفا نمیکند. بعدها از ایران و ترکان و تازیان نژادی مخلوط به وجود میآید. دیگر نه جشن و نه رامشگری است و نه شرابی و غذایشان نان کشک است و پشمینه پوشند. خیلی ناراحتم که حالا که من پهلوان سپاه شدم زمان افول ساسانیان رسید. تیغ ما بر تازیان کارگر نیست. ایکاش دانش طالع بینی نداشتم. همه بزرگانی که با من هستند فکر میکنند که این بیشه از اجساد تازیان پر میشود. ای برادر این قادسی دخمه من است بههرحال تو مراقب شاه باش و خود را فدای او کن. رستم نامه را مهر زد و برای برادر فرستاد. سپس نامهای بر حریر سفید از طرف پور هرمزد به سعد وقاص نوشت:ابتدا از جهان دار پاک که سپهر از قدرت او برپاست گفت و سپس به ستایش شاه خودپرداخت و بعد از نام و نشان شاه او پرسید و سپس گفت: این چهکاری است؟ چرا به ایران حمله کردی؟ شاه ما پدر در پدر تاجدار است و شکوه و جلال فراوانی دارد.
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
که تخت عجم را کند آرزوی
آیا شرم نمیکنید؟ مردی دانا و سخنران نزد ما بفرست تا نظرت را بگوید. هرچه از شاه بخواهی به تو خواهد داد. پند مرا بپذیر و عاقلانه رفتار کن.
نامه را به پیروز شاپور داد تا برای سعد وقاص ببرد. پیروزشاپور نزد سعد وقاص رفت و سعد به پیشوازش آمد و ردایی زیرش انداخت و گفت: ما مانند شما دیبا و سیم و زر به خود نمیبندیم و این را از مردانگی دور میدانیم. وقتی سعد نامه رستم را خواند پاسخ او را به تازی نوشت: سر نامه نام خداوند را برد و بعد از محمد رسول او نام برد و از گفتار پیامبر نوشت و از توحید و قرآن و رسمهای جدید گفت. از آتش جهنم و فردوس و درختان بهشتی سخن راند و گفت: اگر شاه این دین را بپذیرد دودنیا را به دست آورده است و شفاعت کننده او محمد (ص) است. همه تاجوتخت و جشن و سور را با یک موی حور عوض نمیکنم.هرکسی که به جنگ من آید جز گورتنگ و دوزخ پایانی ندارد. اما اگر به دین ما بگروید بهشت در انتظار شماست. پس نامه را مهر زد و شعبه فرستاده سعد نزد رستم رفت. نامداری از سپاه به رستم گفت: فرستادهای بدون اسب و سلاح و جامه درست از طرف سعد وقاص آمده است. رستم سراپردهای از دیبا درست کرد و بزرگان سپاه را جمع نمود و خود بالا نشست. همه جامههای باشکوه پوشیده بودند. فرستاده سعد بر روی دیبا ننشست و روی زمین نشست. شعبه به او گفت: اگر دین پذیری علیک سلام. رستم نامه را از او گرفت و برایش خواندند. رستم پاسخ داد: بگو تو شهریاری نیستی و من پیرو شما نمیشوم.
مرا بهتر آید ز گفتار خام
جنگ شروع شد و سه روز ادامه داشت و ایرانیان با کمبود آب روبرو بودند. لب رستم از تشنگی خاکآلود و زبانش چاکچاک شده بود و مردان و اسبان مجبور به خوردن گل تر شدند. رستم همه بزرگان را کشته یافت و بالاخره رستم و سعد به جنگ تنبهتن پرداختند و سعد بر او پیروز شد و او را کشت و بالاخره ایرانیان شکست خوردند و بسیاری مردند و بسیاری پراکنده شدند و بقیه سپاه بهسوی شاه ایران آمد درحالیکه سپاه دشمن پشت سرشان بود. آن زمان یزدگرد در بغداد بود که به وی خبر دادند که رستم مرده است. فرخ زاد هرمزد باخشم از اروندرود به بغداد آمد و اعراب را ازآنجا بیرون کرد و به هامون کشاند. سپس به نزد شاه رفت و گفت: از نژاد شاهان کسی جز تو نمانده است و تو یکنفری و دشمنانت صدها هزارند. بهتر است به بیشه نارون بروی. شاه با بزرگان مشورت کرد و آنها هم نظر فرخ زاد را پسندیدند. اما شاه نپذیرفت و گفت: این مردانگی نیست و من جنگ را ترجیح میدهم. بزرگان بر او آفرین گفتند پس شاه گفت: بهتر است بهسوی خراسان رویم و بجنگیم چون آنجا من لشگر فراوانی دارم و خاقان چین و ترکان هم به ما کمک میکنند. من با او دوست میشوم و با دخترش ازدواج میکنم. پس شاه با سپاهیان به راه افتاد و نامهای به ماهوی سوری نوشت و از وضع خود و کشته شدن رستم به دست سعد وقاص گفت و اینکه تا در تیسفون لشگر کشیده شده است سپس نوشت: تو با لشگرت آماده جنگ شو. من یک هفته در نشابور میمانم و به مرو میآیم و کسانی را هم نزد خاقان و فغفور برای کمک میفرستم. یزدگرد نامه دیگری به مرزبان طوس نوشت و از او هم کمک خواست. ماهوی سوری به پیشوازش آمد و تعظیم کرد. فرخ زاد چون ماهوی و سپاهش را دید شاد شد و شاه را به او سپرد تا خود برای جنگ به ری برود. چندی نگذشت که فرخ زاد هم کشته شد و وقتی ماهوی چنین دید به سرش زد که بر تخت یزدگرد تکیه زند. پهلوانی به نام بیژن در سمرقند بود. ماهوی به او نامه نوشت که ای پهلوان رزمی پیشآمده است و شاه بی سپاه اینجاست اگر میخواهی انتقام نیاکانت را بگیری به اینجا بیا و تاجوتخت او را تصاحب کن. بیژن با وزیرش مشورت کرد و وزیر گفت: درست نیست که بهفرمان ماهوی آنجا بروی. به برسام بگو تا با سپاه به آنجا برود. بیژن پذیرفت. یزدگرد که از دسیسه ماهوی خبر نداشت با آوای طبل جنگ از خواب پرید. شاه جنگ سختی کرد و فهمید که ماهوی به او کلک زده است بالاخره مجبور به فرار شد و در آسیابی پنهان گشت.وقتی آفتاب زد آسیابان که فرومایهای به نام خسرو بود، آمد و از یزدگرد پرسید: که هستی و اینجا چه میکنی؟ شاه گفت: من از ایرانیان هستم و از توران شکستخوردهام. آسیابان گفت: جز نان کشک چیزی ندارم. شاه گفت: همین خوب است.
ماهوی همهجا به دنبال شاه میگشت تا اینکه فرستادهای از آسیابان پرسوجو کرد. آسیابان گفت: مردی در آسیاب پنهان است با قدی بلند و رخساری چون خورشید با دو ابروی کمانی و چشمانی چون نرگس و تاجی از گوهر بر سر دارد. من به او نان کشکین دادم. او را نزد ماهوی بردند و جریان را گفتند. ماهوی به آسیابان گفت: بشتاب و سر از تنش جدا کن وگرنه من سرت را میبرم. موبدی به نام زاروی به ماهوی گفت: این کار را نکن بر تو گزند میآید و همه تو را نفرین میکنند. شخص دیگری به نام هرمزدخراد به ماهوی گفت:ای مرد ستمکار دل و هوش تو را تیره میبینم. تو اسیر آز شدهای. شهروی برخاست و گفت: چرا این کار را میکنی؟ شاه جنگی در پیش دارد. خون شاهان مریز که تا قیامت نفرین میشوی. مهرنوش گریان و با درد و ناله گفت: ای بد نژاد تو از حیوانات هم بدتری. عاقبت ضحاک را ندیدی؟ عاقبت تور را ندیدی؟ ندیدی بر سر افراسیاب چه آمد؟ عاقبت ارجاسب چه بود؟ عاقبت بندوی و گستهم را به یاد داری؟ بالاخره روزگار تو هم به سر میآید. برو از شاه پوزش بخواه. این سخنان در آن شبان زاده اثر نکرد. سپس ماهوی با موبدی از لشگرش مشورت کرد و گفت: اگر یزدگرد زنده بماند لشگریان دورش را میگیرند و همه از کار من باخبر میشوند و مرا خواهند کشت. مرد خردمند گفت: اگر شاه دشمنت شود بیگمان به تو هم بد میرسد اما اگر او را بکشی خداوند انتقام او را میگیرد و زندگیت رنج و اندوه میشود. اگر از چین سپاه برای کمک به او بیاید و او را کشته ببینند تو را از بین میبرند. بالاخره ماهوی به آسیابان گفت: برو و او را بکش. آسیابان شبانه به آسیاب رفت و گریان و شرمگین نزد شاه رسید و دشنهای به پهلوی شاه زد. آه شاه بلند شد و به خاک افتاد. سواران ماهوی قبای شاه را آوردند و طوق و کفشش را نزد ماهوی بردند. ماهوی دستور داد تا او را به آب اندازند. صبحگاه مردم جسد او را در آب دیدند و خبر به راهبان بردند. تن شهریار را به خشکی بردند و در باغ دخمهای درست کردند و دیبای زرد بر او پوشاندند و دفنش کردند. به ماهوی خبر دادند که شاه مرد و سکوبا و قیس و رهبان روم شاه را در دخمه کردند. ماهوی دستور داد تا کسانی را که شاه را دفن کردند را بکشند. ازآنپس وقتی به جهان نگریست از نژاد بزرگان کسی را ندید و تاج و مهر شاه با او بود اما همان شبان زاده سابق بود. ماهوی به وزیرش گفت: انگشتر یزدگرد در دست من است اما ایران همه بنده او هستند و به من توجهی نمیکنند. وزیر گفت: اکنونکه کار از کار گذشته است جهاندیدگان را جمع کن و به نیکویی صحبت نما و بگو این تاج و انگشتر را شاه به من داد و وقتی فهمید که ترکان حمله کردهاند تاج و انگشترش را به من داد. من بهفرمان او بر تخت مینشینم. ماهوی چنین کرد و خود را شاه جهان نامید و تصمیم گرفت که بخارا و سمرقند و چاچ را بگیرد. نامدار سپاه او نامش گرسیون بود. وقتی بیژن آگاه شد که ماهوی یزدگرد را کشته است و بهسوی او میآید آشفته شد پس به یاران گفت: شتاب نکنید تا به اینسوی آب بیاید تا من کین شاه را از او بگیرم. وقتی ماهوی آمد و سپاه بیژن را دید، ترسید. بیژن به برسام گفت: مراقب باش که ماهوی از جیحون فرار نکند. چشم از او برندار. برسام با سپاه به دنبال ماهوی روان شد و بالاخره خنجری به او زد و او را از اسب به زیر آورد. یاران گفتند باید سرش را برید. برسام گفت: او را نزد بیژن میبرم. بیژن شاد شد و وقتی او را دید، گفت: ای بد نژاد چرا آن شاه دادگر را کشتی؟ ماهوی گفت: به خاطر این کار گردنم را بزن. بیژن گفت: چنین کنم و دستش را با شمشیر برید و گفت: این دست در بدی بیهمتاست. سپس دوپایش را برید و بعد دو گوش و بینی را برید و گفت: رهایش کنید تا بمیرد. البته بیژن هم گناهکار بود و بالاخره او هم سرنوشت بدی داشت و گویند که دیوانه شد و بالاخره خود را کشت و از این به بعد زمان فرمانروایی عمر رسید.
نمیرم از این پس که من زنده ام
هرآنکس که دارد هش و رای و دین
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی