شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و دوم، داستان خسرو پرویز و شیرین
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و دوم، داستان خسرو پرویز و شیرین روزی خسروپرویز به شکار رفت. هزاروصدوشصت پیاده ژوپین انداز و هزاروچهل مرد شمشیرباز و سیصد سوار به همراه هفتصد بازدار و شاهین دار و یوزدار و به همراه هفتاد شیر و پلنگ رام شده که دهانشان با زنجیر بسته …
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و دوم، داستان خسرو پرویز و شیرین
روزی خسروپرویز به شکار رفت. هزاروصدوشصت پیاده ژوپین انداز و هزاروچهل مرد شمشیرباز و سیصد سوار به همراه هفتصد بازدار و شاهین دار و یوزدار و به همراه هفتاد شیر و پلنگ رام شده که دهانشان با زنجیر بسته بود با هفتصد سگ با قلاده زرین به همراه دوهزار رامشگر به همراه هشتصد شتر و دویست بنده که عود و عنبر میسوزاندند و دویست مرد فرمانبر با گلهای نرگس و زعفران به همراهش بودند.
وقتی شیرین شنید که سپاه خسرو آمده است پیراهن زرد مشکبویی پوشید و صورتش را سرخاب زد و تاج شاهانه بر سر نهاد و در ایوان بود تا اینکه خسرو رسید.
وقتی شاه رسید شیرین برخاست و به ستایش شاه پرداخت و از گذشتهها سخن گفت و علت بیمهری شاه را پرسید: آنهمه مهر و علاقه چه شد؟ آن زمان که دیدار شیرین پزشک تو بود. چه شد آنهمه پیوند و نزدیکی ما؟ آنهمه عهد و سوگند چه شد؟ میگفت و میگریست. شاه وقتی او را دید آب به چشمش آمد و دستور داد تا شیرین را به قصرش ببرند و خود به شکار رفت وقتی بازگشت شیرین به پایش افتاد. شاه به موبد گفت: گمان بد مبر و این دختر را به عقد من درآور وقتی بزرگان شنیدند که شیرین به قصر خسرو آمده است همه ناراحت بودند و تا سه روز به نزد شاه نرفتند. روز چهارم شاه آنها را فراخواند و پرسید: این چند روز کجا بودید؟ کسی پاسخ نداد و به موبد نگاه کردند. موبد گفت: آیا در ایران زنی نبود که تو شیرین را برگزیدی؟ شاه پاسخی نداد. موبد گفت: روز دیگر میآییم شاید شاه پاسخ دهد. روز بعد که خدمت شاه رسیدند مردی را دیدند که طشتی پر خون در دست داشت همه متعجب شدند. شاه دستور داد طشت را شسته و مشک و گلاب زدند و طشت پاک شد. خسرو گفت: شیرین در شهر بدون من مثل طشت زهر بود. او به خاطر من بدنام شد.همه بر او آفرین گفتند و درود فرستادند.
ازآنپس بزرگی شاه افزون شد. همیشه با دختر قیصر بود و شیرین در حسد میسوخت تا اینکه بالاخره شیرین به او زهر داد و مریم مرد.
وقتی شیروی شانزدهساله شد شاه فرزانگان را فراخواند تا او را آموزش دهند. روزی موبد به نزد او رفت و دید بر دفترش کلیله نوشتهشده است و چنگال گرگی در یک صفحه و شاخ گاومیشی در طرف دیگر بود که به هم میخورد. موبد فال بد زد و به موبد موبدان گفت که بازی با او جفت است. موبد نزد شاه رفت و جریان را گفت. شاه که سخن ستارهشناس را شنید ناراحت شد و شیروی را در ایوانش زندانی کرد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی