کد خبر : 214827 تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵ - ۱۵:۵۱

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت پنجم) این قسمت فردوسی از غم مرگ فرزند ناراحت است و می‌گوید: سن من به شصت‌وپنج‌سالگی رسید و به مرگ فرزندم می‌اندیشم. نوبت من بود که بروم. چرا رفتی و مرا دردمند کردی؟ مگر همرهان جوان یافتی که از پیش …

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت پنجم)

این قسمت فردوسی از غم مرگ فرزند ناراحت است و می‌گوید: سن من به شصت‌وپنج‌سالگی رسید و به مرگ فرزندم می‌اندیشم. نوبت من بود که بروم. چرا رفتی و مرا دردمند کردی؟ مگر همرهان جوان یافتی که از پیش من تیز بشتافتیجوان من فقط سی‌وهفت سالش بود. رفت و غم و رنجش برای من ماند درحالی‌که دل و دیده من خون است. فرزندم از خداوند پاک می‌خواهم که گناهانت را یکسره ببخشد.

حال دوباره سر داستانمان برویم. بهرام وقتی به شهر ترکان رسید بزرگان به استقبالش رفتند وقتی نزد خاقان رفت و کرنش کرد خاقان او را بوسید و از جنگش با شاه پرسید و با ایزدگشسپ و یلان¬سینه هم حال و احوال کرد. بهرام بر تخت سیمین نشست و دست خاقان را در دست گرفت و گفت: تو میدانی که از خسرو کسی در جهان ایمن نیست بنابراین اگر مرا در اینجا بپذیری که در خدمتت هستم و اگر موجبات رنجت را فراهم می‌کنم به هندوستان می‌روم. خاقان گفت: تو مانند فرزندم هستی و به خداوند قسم که تا زنده‌ام همراهت هستم. پس دو ایوان بیاراست و جامه پوشیدنی و خوردنی و دینار و گوهر شاهوار در اختیارش گذاشت و همیشه در مجالس و در شکار و چوگان همراه خاقان بود. نامداری به نام مقاتوره هر سحرگاه نزد خاقان می‌آمد و هزار دینار می‌گرفت. بهرام مدتی متعجب بود و سپس علت را پرسید. خاقان گفت: چون در سپاه سرشناس است اگر به او ندهم سپاه را به‌هم‌ریخته و متشنج می‌کند. بهرام گفت: ای شاه تو او را بر خود چیره کردی. اگر اجازه دهی می‌توانم تو را از شر او برهانم. خاقان پذیرفت. بهرام گفت: فردا سحرگاه مقاتوره که آمد به او نخند و پاسخش را نده. صبح فردا مقاتوره آمد اما خاقان اعتنایی نکرد.مقاتوره خشمگین شد و پرسید: چرا امروز بی‌اعتنایی می‌کنی؟ همانا این بهرام پارسی تو را برانگیخته است. بهرام گفت: دیگر نمی‌گذارم تو هر صبح بیایی و گنج او را بر باد دهی. مقاتوره عصبانی شد و تیر خدنگی از ترکش درآورد و به بهرام گفت: این نشان من است فردا که می‌آیی مراقب پیکان من باش. بهرام خروشید و پیکان پولادی به او داد و گفت: این را از من یادگار داشته باش تا کی به کارت آید. روز بعد وقتی سپیده زد مقاتوره خفتان پوشید و بهرام هم جوشن خود را به تن کرد و جایی را در دشت برگزیدند و باهم به جنگ برخاستند. ابتدا مقاتوره به کمرگاه بهرام تیری زد که جوشنش پاره نشد و اثری نکرد. مقاتوره فکر کرد که او را کشته است. بهرام گفت: مرا نکشتی، کجا می‌روی؟ سپس بهرام تیری به او زد که او را بر زمین انداخت. مقاتوره که ضربه سختی خورده بود دوپایش را به زین بست تا بتواند روی اسب بماند اما خیلی حالش بد بود. بهرام به خاقان گفت: او احتیاج به گورکن دارد. خاقان گفت: اما او زنده است. بهرام گفت: او روی اسب مرده است. خاقان سواری فرستاد و او خبر آورد که مقاتوره مرده است. خاقان شاد شد و از شادی کلاهش را به هوا انداخت و سلاح و درم و دینار و اسب و غلام و زیور و گوهر شاهوار و تاج شاهی و ابزارهای جنگی به بهرام هدیه کرد. در سرزمین چین حیوانی بزرگ‌تر از اسب با دو یال سیاه بود که تنش زرد و گوش و دهانش سیاه بود و او را شیرکپی می‌نامیدند. خاقان دختری چون ماه با دو زلف سیاه و لب لعل و بینی چون قلم سیمین و لبانی چون بیجاده و چشمانی چون نرگس هراسان داشت. پدرومادر خیلی مراقب او بودند. روزی که خاقان برای شکار رفته بود و خاتون هم در کاخ به کارهایش مشغول بود، دختر با همراهانش در مرغزار آمد و شیرکپی او را دید و در یک‌دم او را بلعید. وقتی خاقان و خاتون شنیدند عزادار شدند و هرسال در مرگش گریان بودند. خیلی‌ها سعی کردند شیرکپی را بکشند اما نتوانستند. روزی خاتون بهرام را دید و از اطرافیان پرسید او کیست؟ گفتند: او چندی در ایران شهریار بود و او را بهرام گرد می‌نامند و حالا در خدمت خاقان است. روزی خاقان جشنی برپا کرد و بهرام را هم دعوت کرد. خاتون نزد بهرام رفت و او را ستود و گفت: می‌توانم خواسته‌ای از شما داشته باشم؟ بهرام گفت:فرمان دهید.خاتون گفت: مرغزاری اینجاست که جوانان در بهار آنجا جشن می‌گیرند.بالای آن مرغزار کوهی است که حیوانی چون اژدها آنجاست که زندگی را بر همه حرام کرده است و او شیرکپی است و آن حیوان دخترم را بلعید. سواران جنگی زیادی به او تاختند اما یا فراری شدند یا کشته شدند. بهرام گفت: فردا صبحگاه آنجا می‌روم و کارش را می‌سازم. روز بعد بهرام با کمند و کمان و سه چوبه تیر به نخجیرگاه رفت و به یارانش دستور داد تا بازگردند. شیرکپی به چشمه آمد و در آب غلتید و بیرون آمد وقتی چشمش به بهرام افتاد چنگ و دندان نشان داد و جلو آمد. بهرام تیری به تن حیوان زد و تیر دوم را به سرش زد و تیر سوم را به چنگ او زد و تیرچهارم بر میان حیوان خورد و خون جاری شد سپس بهرام تن اژدها را با شمشیر دونیم کرد و سرش را هم جدا نمود. خاقان و خاتون از این اتفاق شاد شدند و به بهرام آفرین گفتند و زر و گوهر فراوانی به او پاداش دادند ازجمله صد کیسه درم و گنج و همان مقدار برده و جامه و همچنین خاقان دخترش را به عقد بهرام درآورد.

خبرهای بهرام به خسروپرویز می‌رسید. شاه با بزرگان مشورت کرد و به خاقان نامه نوشت: نخست آفرین خدا را به‌جا آورد و سپس گفت: بهرام چوبینه بنده ناسپاس ماست که پدرم شاه جهان او را بالا کشید ولی او بدکرداری نمود و هیچ‌کس او را نپذیرفت تا اینکه به نزد تو آمد و تو او را پذیرفتی و مقام دادی. آیا فراموش کردی که با تو چه رفتاری داشت؟ آیا تازیانه‌اش را فراموش کردی؟ اگر این بنده را دست‌وپابسته بفرستی من راضی می‌شوم وگرنه سپاهم را به توران می‌فرستم و روز روشن را برایت چون شب سیاه می‌کنم. وقتی نامه خسرو به خاقان رسید خاقان به فرستاده گفت که فردا پاسخ نامه را می‌دهم. روز بعد که فرستاده آمد خاقان دبیر را آورد و با قلم و مشک بر حریر چینی پاسخ را نوشت. ابتدا سلام و درود بر کردگار جهان و سپس نوشت: نامه را خواندم. این‌گونه سخن گفتن زیبنده خاندان شما نیست.چین و توران و هیتال همه از آن‌من است اگر من با بهرام همراه شوم تو را شکست می‌دهیم. من جز از یزدان از کسی نمی‌ترسم. اگر کمی خرد داشتی شاید بزرگی می‌یافتی. سپس بر آن نامه مهر زد و به فرستاده سپرد. وقتی نامه به خسرو رسید مضطرب شد و ایرانیان را فراخواند و به مشورت پرداخت. ایرانیان گفتند: بهتر است با پیر خردمند مشورت کنی و عجله به خرج ندهی. نیک آن است که پیر خردمندی را برگزینی و نزد بهرام بفرستی تا داستان بهرام را از روز اول تاکنون بازگوید و او را به راه‌آورد اگر کار یک‌ماهه انجام نشد حتی یک سال هم طول بکشد مهم نیست زیرا بهرام داماد خاقان است و نمی‌توان به‌راحتی به او بد گفت و باید باسیاست جلو رفت. از آن‌سو وقتی بهرام از جریان نامه خسرو به خاقان باخبر شد نزد خاقان آمد و گفت: اگر بخواهی با سپاهی از چین به جنگ او رویم و ایران و روم را از آن تو کنیم و سر خسرو را بریده و تخم ساسانیان را از بن می‌کنیم. خاقان به فکر فرورفت و افراد پیر و خردمند را فراخواند و نظر آنان را خواست. آن‌ها گفتند: این کاری بس دشوار است اما اگر بهرام فرمانده سپاه باشد چون در ایران دوستدارانی دارد اگر شما هم پشتیبانی کنید شاید این کار انجام شود. بنابراین خاقان دو تن از پهلوانان به نام‌های چینوی و زنگوی را برگزید و به آن‌ها گفت: هشیار باشید و همیشه در هنگام شادی و خشم چشم به بهرام داشته باشید پس سپاهی دلاور به آن‌ها سپرد. وقتی به خسرو خبر بیرون آمدن سپاه توسط بهرام به ایران رسید. خرادبرزین را صدا کرد و گنجینه‌ای از گوهرهای گران‌بها به او داد و گفت: تو به مسائل ایران و توران دانا هستی و به زبان‌ها هم آشنایی داری پس نزد خاقان برو و او را به راه بیاور. وقتی خرادبرزین نزد خاقان رفت ابتدا هدایا را داد و سپس نخست آفرین کردگار را به‌جا آورد سپس از پادشاه ایران یاد نمود و از جم و طهمورث و کیقباد و کیخسرو و رستم نامدار و اسفندیار و سپس گفت: شاه ایران از زمان شاهان گذشته خویش توست. خاقان از چرب‌زبانی او خوشش آمد و جایی برای پذیرایی او در قصر در نظر گرفت و او در سر سفره و شکار و بزم همیشه نزد خاقان بود. روزی که خاقان را تنها یافت، گفت: بهرام بدسرشت است و از اهریمن هم بدتر است. او هرمزد تاجدار را پایین کشید. اگرچه روابطش با تو خوب است و بالاخره پیمان‌شکنی می‌کند. اگر او را نزد شاه ایران بفرستی همه چین و ایران از آن تو می‌شود. خاقان ناراحت شد و گفت: این حرف‌ها را نزن که آبروی خودت را می‌بری. من بداندیش و پیمان‌شکن نیستم. خراد گفت: برای تو دوستی با شاه ایران بهتر از چوبینه است. شاه فامیل دیرینه توست. خاقان گفت: اگر قیصر زیر پیمان خود با خسرو زد، آن‌وقت من هم زیر پیمان خود با بهرام می‌زنم. من هم مانند خسرو هزاران بنده دارم و بهرام جنگجو داماد من است. خرادبرزین از خاقان ناامید شد و به یاد خاتون افتاد پس نزد بزرگی که رئیس سرای خاتون بود، رفت و از او کمک خواست تا بتواند خاتون را ببیند. آن مرد گفت: او کاری نمی‌تواند بکند زیرا بهرام داماد اوست.خرادبرزین ناامید شد. ترکی به نام قلون را یافت که فامیل مقاتوره بود و کینه بهرام را به دل داشت و او را نفرین می‌کرد. خراد او را فراخواند و درم و دینار و پوشش و خوردنی فراوانی به او داد و با او حشرونشر کرد و هرگاه نزد خاقان می‌رفت دیگر سخنی از بهرام نمی‌گفت. در همین زمان دختر خاقان بیمار شد و رئیس سرای خاتون به او گفت: اگر از پزشکی چیزی میدانی بیا و کمک کن ولی خود را معرفی نکن. پس خرادبرزین نزد بیمار رفت و دستور داد آب انار و کاسنی به او بدهند. بعد از هفت روز دختر سلامتی یافت.خاتون دینار و جامه زربفت بیاورد و گفت: هرچه می‌خواهی بگو. خرادبرزین گفت:روزی که چیزی خواستم نزد شما می‌آیم ولی به دینار و درم احتیاج ندارم.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 497 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php