کد خبر : 213364 تاریخ انتشار : دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵ - ۱۳:۵۸

شاهنامه خوانی: داستان چهل و پنجم، پیدایش شطرنج

شاهنامه خوانی: داستان چهل و پنجم، پیدایش شطرنج شاهوی حکیم چنین تعریف می‌کند: در هند پادشاهی به نام جمهور بر هندوان حکومت می‌کرد که از بست و کشمیر تا مرز چین همه فرمان‌بردار او بودند. او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش به دنیا آورد. …

شاهنامه خوانی: داستان چهل و پنجم، پیدایش شطرنج

شاهنامه خوانی: داستان چهل و پنجم، پیدایش شطرنج

شاهوی حکیم چنین تعریف می‌کند: در هند پادشاهی به نام جمهور بر هندوان حکومت می‌کرد که از بست و کشمیر تا مرز چین همه فرمان‌بردار او بودند.

او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش به دنیا آورد. نام پسر را گو نهادند. مدتی نگذشت و شاه بیمار شد و جان سپرد. مدتی به عزاداری پرداختند سپس عده‌ای از خردمندان و بزرگان جمع شدند تا کسی را به پادشاهی برگزینند و چون فرزند شاه هنوز کودک بود و توانایی اداره کشور را نداشت، بزرگان به پادشاهی برادر خردمند و شایسته او که مای نام داشت و در شهر دنبر بود رای دادند و مای بر تخت نشست و با همسر برادرش ازدواج کرد و نتیجه این وصلت پسری بود که او را طلحند نام نهادند. وقتی طلحند دوساله شد و گو هفت‌ساله گشت، مای نیز درگذشت و مجلس عزا به پا شد و سپس خردمندان جمع شدند و رای به پادشاهی همسرش دادند و گفتند: تا زمانی که دو فرزندت بزرگ شوند تو بر تخت پادشاهی بنشین و آموزگار آنان باش. زن بر تخت نشست و فرزندانش را به دو موبد سپرد تا پرورش یابند و دانا و توانا شوند. هر زمان فرزندان نزد مادر می‌آمدند و می‌پرسیدند از ما دو نفر کدام شایسته تاج‌وتخت است؟ مادر می‌گفت: تا ببینم هنرمندی و رای و پرهیز و دین کدامتان بهتر است. اما وقتی هرکدام تنهایی نزدش می‌رفتند مادر می‌گفت که این تاج‌وتخت از آن توست تا دلشان را شاد کند. بالاخره رشک به جان هردو افتاد و در پی تاج‌وتخت به جان هم افتادند و شهر و لشکر دوپاره شد و جنگ درگرفت.

خردمند گوید که در یک سرای

چو فرمان دو گردد نماند بجای

روزی دو شاه جوان بدون لشکر در برابر هم قرار داشتند و زبان به سخن گشودند. گو پهلوان گفت: ای برادر این کارها را مکن. آیا نشنیدی زمان پادشاهی جمهور، مای چون بنده‌ای فرمان‌بردار بود و چون من کودک بودم مای پادشاه شد؟ اکنون بیا تا سخن بزرگان را بشنویم هم من از تو بزرگ‌ترم و هم پدرم از پدرت بزرگ‌تر بود. تخت شاهی مجوی و کشور را به باد نده. طلحند گفت: من این تاج‌وتخت را از پدرم به ارث بردم اگر تخت می‌خواهی بجنگ. طلحند خفتان پوشید و آماده نبرد شد و گو نیز خفتان بیاورد و بر روح پدرش درود فرستاد. دو شاه بر پشت فیلان نشستند و از دو سو لشکر کشیدند و جنگ شدیدی درگرفت. گو سخنگویی را نزد طلحند فرستاد تا او را نصیحت کند و بگوید که به بیداد با برادرت نجنگ که هر خونی ریخته شود به گردنت می‌ماند. مگذار که هند ویران شود. بیا آشتی‌کنیم و از این مرز تا چین را به تو می‌سپارم و تو تاج سر من خواهی بود.

مکن ای برادر به بیداد رای

که بیداد را نیست با داد پای

طلحند به فرستاده پاسخ داد: بهانه‌جویی مکن. تو نه برادر و نه دوست منی. تو پیش یزدان گناهکاری.هر خونی که ریخته شود مایه نفرین تو و آفرین من است. دیگر اینکه گفتی مرز را به من می‌بخشی این‌ها همه از آن‌من است. من تو را شکست می‌دهم و در جلوی سپاهت سر از تنت جدا می‌کنم. فرستاده سخنان طلحند را به گو یادآور شد. گو غمگین شد و از موبد فرزانه چاره خواست. موبد فرزانه گفت: اگر از من می‌پرسی میگویم که با برادرت نجنگ و فرستاده‌ای چرب‌زبان نزد او بفرست و همه گنج خود را به او ببخش و تاج و انگشتری را برای خود نگهدار. من به گردش آسمان و ستارگان نگاه کردم و دیدم که به‌زودی زمان او سرمی آید پس بر او سخت مگیر.گو دوباره فرستاده‌ای خوش‌سخن نزد برادر فرستاد تا او را نصیحت کند و قول دینار و گوهر و درم و گنج به او بدهد.

اگر پند من یک‌به‌یک نشنوی

به فرجام کارت پشیمان شوی

ولی طلحند سخنان او را نپذیرفت.

چگونه دهی گنج و شاهی به من

تو خود کیستی زین بزرگ انجمن

آماده جنگ شو. سخنان طلحند را برای گو آوردند. وقتی خورشید زد سپاهیان در برابر هم صف‌آرایی کردند. دو شاه در قلب گاه سپاه خویش و وزرایشان در کنارشان بودند. گو سپرد که درفش به پا دارند و تیغ‌ها را برکشند ولی پیادگان حرکت نکنند تا ببینیم طلحند چگونه با سپاهش عمل خواهد کرد اگر سپاه پیروز شد دیگر به خاطر مال و خواسته خون نریزند. اگر نامداری به قلب گاه رفت و طلحند را یافت نباید به او گزندی برساند. خروش از لشکر برخاست که: ما گوش‌به‌فرمان تو هستیم.

از آن‌سو طلحند به سپاهیان گفت: تیغ برکشید و دشمنان را بکشید. اگر به گو دست‌یافتید گزندی به او نرسانید و دست‌بسته او را نزد من بیاورید. جنگ سختی درگرفت که تا شب ادامه داشت. در آن هنگام گو خروشید که هرکس از جنگ پشیمان شد با او کاری نداشته باشید.بسیاری امان خواستند و بدین‌سان طلحند تنها ماند. گو او را آواز داد که برادر به درگاه خود برو و جنگ را کنار بگذار. من هم کاری به کار تو ندارم. طلحند که آبرویش را درخطر می‌دید در گنج گشود و دوباره سپاهیانی از هر سو دورش را گرفتند و دوباره به برادرش پیام داد که آماده نبرد شو. وقتی گو پیام برادر شنید دیگر دل از مهر برادر برگرفت و به موبد فرزانه گفت: می‌بینی؟ موبد گفت: او تا هلاک نشود دست‌بردار نیست. تو با او درشتی مکن و اگر جنگید تو هم بجنگ.

همه کوشش او به کار بدیست

چه سازد که آن بخشش ایزدیست

بازهم گو پیکی فرستاد و او را نصیحت کرد که آشتی کنند و سپس گفت: رای من بر مداراست اما اگر نشنیدی باید سپاه را سوی دریا ببریم و با کنده‌چوب راه را بر جنگجویان ببندیم. از ما هرکه در جنگ پیروز شد دیگر خون نریزیم.

پیک سخنان گو را برای طلحند برد. طلحند با بزرگانش چنین گفت که: هرکس مرا همراهی کند شهرهایی را به آن‌ها می‌بخشم. بزرگان سرتعظیم فرود آوردند.

دو سپاه به‌سوی دریا رفتند و اطرافشان کنده ساختند و صف کشیدند و دو شاه سوار بر پیل در قلب لشکریانشان نشستند و جنگ آغاز گشت. از زدوخورد نیزه و درفش زمین سیاه گشت و آسمان بنفش شد و اطراف سپاهیان چون آبنوس سیاه شده بود. همه دشت از مغز و جگر و دل انباشته‌شده بود و نعل اسبان به خون‌آلوده بود. موجی برخاست و به‌سوی طلحند آمد و او راه گریزی نداشت و بدین‌سان مرد و هندوستان را به گو سپرد. برای گو خبر مرگ طلحند را آوردند، گو گریان شد و پیاده به‌سوی طلحند رفت و سراپای او را برانداز کرد و نشست و سوگواری کرد. موبد فرزانه به گو گفت: از زاری چه سود؟ این تقدیر بود. سپاس خدای را که طلحند به دست‌تو کشته نشد. سپاهیان همه چشم به تو دارند مبادا تو را گریان ببینند و آبرویت برود. شاه همه را امان داد سپس تابوتی از عاج که با زر و فیروزه و ساج زینت شده بود، آماده کرد و رویش را با پرند چینی پوشاند و جسد برادر را در آن قرارداد و به‌سوی منزل روان شد. وقتی مادرشان آگاه شد جامه درید و رخ خراشید و سر به دیوار کوبید و آتشی برافروخت تا به آیین هندوان خود را بسوزاند. گو مادر را در برگرفت و گفت: ای مادر مهربان گوش کن، من بی‌گناهم و او را نکشتم. این تقدیر بد او بود. مادر بانگ زد: ای بدسرشت برادرت را از پی تاج‌وتخت کشتی. گو پاسخ داد: بر من بدگمان مشو و صبر کن تا من چگونگی جنگ را برایت توضیح دهم اگر قانع نشدی خودم را می‌سوزانم. مادر پذیرفت. گو پریشان به ایوان خویش رفت و با موبد فرزانه مشورت کرد تا بیندیشد چه کنند. موبد گفت: باید به دنبال نامدار هوشمندی باشیم تا چاره کار ما کند. شاه سواران را به هر سو فرستاد تا بزرگان را جمع کنند و سپس با آن‌ها به مشاوره نشست و صحنه جنگ را برای آن‌ها بازگو کرد. دو مرد گران‌مایه تخته‌ای آوردند و صد خانه بر آن کشیدند و دو لشکر از عاج و ساج ( سفید و سیاه ) تراشیدند که شامل دو شاه تاجدار و سواران و وزیر و اسبان و پیلان بود. شاه را در قلب سپاه قرارداد و در کنارش وزیر فرزانه و دو طرف آن‌ها دو فیل و کنار آن‌ها دو شتر و در کنار شترها دو اسب و در کنارشان دو مرد پرخاشجوی و دو رخ در کنارشان قرار داشت و پیاده‌ها در جلوی آن‌ها بودند. فیل و اسب و شتر همه سه خانه می‌رفتند و رخ به هر سو می‌رفت. شاه از خانه خود دور شد و در تنگنا قرار گرفت و راه‌ها را بر او بستند و شاه مات شد. مادر به بازی نگاه می‌کرد و دلش از درد طلحند پرخون بود و اشک می‌ریخت و شطرنج داروی دردش بود.

پیدا کردن کلیله‌ودمنه در هند و فرستادن آن به ایران توسط برزویه طبی

شادان برزین گوید: برزویه طبیب روزی به نزد کسری رفت و گفت: امروز در دفترچه هندوان مطلبی دیدم که نوشته بود: گیاهی است رخشان چون پرند رومی که اگر بر مرده بریزی زنده می‌شود و به حرف می‌آید اگر شاه اجازه دهد من به هند بروم و آن گیاه را بیابم. شاه نامه‌ای به رای هند نوشت و خواست تا مساعدت کند که برزویه به آن گیاه دست یابد و نامه را با هدایا و تحف فراوان به برزویه داد تا به نزد رای هند ببرد. برزویه به نزد رای هند رسید و نامه و هدایای شاه را به او داد. روز بعد برزویه همراه تعدادی از پزشکان هند به کوه رفتند و هر گیاه رخشانی یافتند و بر مرده پراکندند، زنده نشد و چون برزویه دید که نتیجه‌ای از این سفر نگرفته است بسیار مشوش شد و از دانشمندان پرسید: کسی داناتر از خود سراغ ندارید؟ گفتند: پیریست که از ما بزرگ‌تر است شاید او چیزی بداند. برزویه به نزد آن پیر رفت و از رنج‌هایش یادکرد. پیر فرزانه گفت:ما هم بسیار دنبال این گیاه گشتیم ولی پیدا نکردیم تا فهمیدیم:

تن مرده چون مرد بی دانشست

که نادان به هر جای بی رامشست

به دانش بود بی گمان زنده مرد

خنک رنج بردار پاینده مرد

اما دفتری در میان گنج‌های شاه است که کلیله نام دارد. این دفتر که راهنمای تو خواهد بود حکم گیاه است پس برزویه نزد رای هند رفت و گفت: شنیدم کتابی به نام کلیله است که به رمز همان گیاه است پس آن کتاب را به من دهید. رای هند مشوش شد و گفت: کسی تاکنون آن کتاب را از ما نجسته است اما چون نوشیروان می‌خواهد حرفی نیست ولی باید نزد ما بخوانی و از روی آن ننویسی.برزویه پذیرفت. کلیله را آوردند و برزویه کتاب را هرروز می‌خواند و توسط نامه به دری می‌نوشت و برای شاه نوشیروان می‌فرستاد. وقتی رسیدن نامه را از نوشیروان دریافت کرد نزد رای رفت و خداحافظی نمود و با هدایای فراوان به ایران بازگشت و هرچه را دید برای شاه گفت. شاه هدایای فراوانی به او داد اما او فقط جامه‌ای را پذیرفت. شاه پرسید: چرا نپذیرفتی؟ برزویه گفت: همین‌که در خدمت شما هستم و جامه‌ای از شما دارم کافی است. تنها آرزوی من این است که بوذرجمهر کلیله را به پهلوی در دیوان بنویسد تا همه بدانند که من کلیله را با چه رنجی از هند به ایران آوردم و یادگار بماند. شاه پذیرفت و کتاب کلیله مدت‌ها در دربار قرار داشت و بعد از حمله تازیان در زمان مأمون به تازی ترجمه شد و سپس در زمان نصرالله منشی به فارسی دری ترجمه شد و زمانی بعد این کتاب را رودکی به نظم درآورد.

بپیوست گویا پراکنده را

بسفت این چنین در آکنده را

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

5/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 466 بار
دیدگاهتان را بنویسید

علیرضا در تاریخ 17 تیر 1395 گفته : پاسخ دهید

سلام و درود و تشکر فراوان بابت مطالب زیباتون

css.php