شاهنامه خوانی: داستان چهل و سوم، پادشاهی کسری نوشیروان (قسمت دوم)
شاهنامه خوانی: داستان چهل و سوم، پادشاهی کسری نوشیروان (قسمت دوم) سعی کن زخمی نشود و زنانش در امان بمانند و او را در قصر خود زندانی ساز و همهچیز از ثروت و خوردنی و پوشیدنی در اختیارش بگذار ولی کسانی را که با او همدست شدند را با خنجر …
شاهنامه خوانی: داستان چهل و سوم، پادشاهی کسری نوشیروان (قسمت دوم)
سعی کن زخمی نشود و زنانش در امان بمانند و او را در قصر خود زندانی ساز و همهچیز از ثروت و خوردنی و پوشیدنی در اختیارش بگذار ولی کسانی را که با او همدست شدند را با خنجر به دونیم کن و از گناهشان مگذر. وقتی فرستاده به رام برزین رسید هرچه از کسری شنید به او گفت و نامه را به او داد. صبحگاه سپاهی بزرگ از مدائن راه افتاد. به نوشزاد خبر رسید و او هم سپاهی از رومیان آماده کرد. پهلوانی دلیر به نام پیروزشیر خروشید که: ای نوشزاد نامدار چه کسی تو را از عدالت دور کرد؟ با شاه نجنگ که پشیمان میشوی. آیا نشنیدی که پدرت با روم و قیصر چه کرد؟ پدرت زنده است و تو جویای تخت و گاه او هستی؟ این راه درست نیست. دریغ است که سرت را به باد دهی. با این جوانی دل کسری را نسوزان که اگر حتی فرزند دشمن باشد با مرگش دل پدر را میسوزاند. از شاه معذرت بخواه. نوشزاد پاسخ داد: ای پیرمرد مغرور من به دین کسری احتیاجی ندارم و به دین مادرم که مسیحی است اعتقاددارم.مسیح اگرچه کشته شد بهسوی یزدان پاک رفت. من هم اگر کشته شوم باکی نیست. پیروز فرمان داد تا تیراندازی کنند و جنگ سختی درگرفت. در این گیرودار نوشزاد زخمی شد و به قلب سپاه آمد و گریان نالید و اسقف را فراخواند که جنگ با پدر کار درستی نبود، روزگار بر من ستم کرد. اکنون سواری بهسوی مادرم بفرست و بگو که: نوشزاد از این جهان رخت بربست و این رسم دنیای فانی است. گوری بهرسم مسیحیان برای من بساز.بدینسان نوشزاد مرد و لشکرش پراکنده شد. وقتی مادرش فهمید خاک بر سرش ریخت و شیون کرد و نوشزاد را به خاک سپرد.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
روان پدر را میازار اگرچه رنجی از او به تو رسد و همیشه دینت را پاسدار باش. اگر در دلت مهر علی(ع) است در روز محشر در امان هستی. دل شهریار جهان محمود غزنوی شاد باشد.
شبی نوشیروان در خواب دید که پیش تخت یک درخت شاهی رویید.شاه شاد شد و رامشگران را فراخواند. یک گراز تیزدندان در مجلس بود و از جام نوشیروان شراب مینوشید. وقتی خورشید سر زد خسرو انوشیروان عصبانی برخاست و خوابگزار را فراخواند و خوابش را تعریف کرد اما خوابگزار نتوانست پاسخی دهد. شاه موبدان را با کیسههای زر همهجا فرستاد تا کسی پیدا شود و خوابش را تعبیر کند. یکی از آنها به نام آزادسرو به مرو آمد و به جستجو پرداخت تا اینکه به موبدی رسید که کودکان را اوستا میآموخت. در میان کودکان فردی به نام بوذرجمهر بود. آزادسرو از موبد کمک خواست اما او گفت : تعبیر خواب کار من نیست و من معلم کودکان هستم. بوذرجمهر به استاد گفت این کار من است. موبد تغیر کرد و گفت به کارت برس. فرستاده شاه از بوذرجمهر خواست تا خواب را تعبیر کند اما او گفت : جز در نزد شاه سخنی نخواهم گفت. بنابراین باهم به نزد شاه روانه شدند. درراه برای استراحت زیر درختی فرود آمدند تا چیزی بخورند و بنوشند.بوذرجمهر در زیر سایه درخت خوابید و چادری بر سرش کشید. ناگهان موبد دید ماری بر روی بوذرجمهر آمد بدون اینکه صدمهای بزند به بالای درخت رفت و بعدازآن بوذرجمهر بیدار شد. موبد در دل گفت که این کودک هوشمند انسان بزرگی خواهد شد. بالاخره به نزد شاه رسیدند و فرستاده تمام ماجرا را برای شاه بیان کرد. کسری کودک را نزد خود فراخواند و خوابش را تعریف کرد. کودک گفت : میان حرمسرای تو مرد جوانی با آرایش زنانه وجود دارد.فرمان بده تا همه از جلوی تو رد شوند تا او را بیابیم. چنین کردند اما کسی را نیافتند. کودک گفت : این بار همه را برهنه کن تا او را بیابی. شاه چنین کرد و مرد جوان را یافتند که در کنار دختر حاکم چاچ بود. شاه پرسید این مرد کیست؟ زن گفت : برادر کوچک من است که هر دو از یک مادریم.شاه عصبانی شد و دستور مرگ هر دو را صادر کرد. سپس به خوابگزار بدره زر و اسب و لباس داد و نامش را جزو موبدان دیوان شاه نوشتند. کار بوذرجمهر بالا گرفت و شاه از او راضی بود و بنابراین به مدارج بالا رسید. روزی شاه بزمی به راه انداخت و موبدان را دعوت کرد و از آنها خواست تا از علم خود هرچه میدانند بگویند. هرکسی چیزی گفت تا نوبت به بوذرجمهر رسید. بوذرجمهر بعد از ستایش شاه گفت : اگر شاه مرا نکوهش نکند هرچه بدانم بگویم. پس بوذرجمهر بعد از ستایش یزدان گفت : روشنبین کسی است که کوتاه و مفید سخن گوید و عجله به خرج ندهد. اگر زیادهگویی شود سخن گوی نزد مردم کوچک میشود. باید به دنبال هنر بود و آز نداشت که جهان عاریتی است. در دل هرکسی آرزویی است و هرکس خو و اخلاق خاص خود را دارد. هرکس که دنبال کار باشد همیشه دانا و خرم است.
ز نیرو بود مرد را راستی
ز دانش چو جان تو را مایه نیست
هرکس حریص نباشد توانگر است و خرد مانند تاجی بر سر است و دشمن دانا بهتر از دوست نادان است. هرکس دلش شاد باشد ثروتمند است. با آموختن و شنیدن سخن دانایان انسان فروتن میشود اگر ثروتمند هم هستی در خرج کردن میانهروی کن. از سخنان خوب بوذرجمهر همه متعجب شدند و شاه دستور داد تا نام او را در آغاز نامها بنویسند. دوباره شاه او را به پرسش گرفت و او گفت : نباید از حکم شاه سرپیچی کرد که ما چون گوسفندیم و او شبان ماست و یا ما زمین و او آسمان ماست و با شادیش شادیم و اهریمن است هرکس که با او شاد نیست.
بدینسان انوشیروان هفت بزم راه انداخت که در آن مجلسها هرکدام از موبدان سؤالاتی از بوذرجمهر کردند و پاسخهای درخوری نیز یافتند.
داستان کشته شدن مهبد وزیر و پسرانش
نوشیروان وزیر پاکی به نام مهبود داشت. دو فرزند وی نیز خدمتگزار شاه بودند. شاه به مهبود و پسرانش اعتماد کامل داشت به¬طوری¬که دیگران به آنها حسادت میکردند.
یکی از ناموران دربار به نام زروان که حاجب شاه بود بیش از همه به مهبود حسادت میکرد. زروان با مردی جهود آمدورفت پیدا کرد و به او نزدیک شد و نیرنگ و دورویی او در وی مؤثر افتاد و زروان از جهود خواست تا جادویی بسازد که روزگار از مهبد روبگرداند. مرد جهود پاسخ داد وقتی خورشها را برای شاه آوردند، ببین آیا شیر بین آنها هست؟ اگر شیر بود بدان که از مهبود و پسرانش دیگر اثر نمیبینی. وقتی پسران مهبود خورشها را به درگاه شاه آوردند زروان به شاه گفت : ای شاه دادگر امکان دارد که در این خورشتی که با شیر آمیختهشده، زهر ریخته باشند.پادشاه گفت که مادر این دو جوان خورشها را درست کرده است. دو جوان برای اینکه سوءظن را از بین ببرند از غذا خوردند و در دم جان دادند. وقتی شاه چنین دید دستور داد تا سر مهبد و همسرش را ببرند و هیچکس از خویشان آنها را زنده نگذارند و بدینسان زروان به کام دل رسید. مدتی گذشت، روزی شاه برای شکار به گرگان رفت. در میان اسبهای موجود در شکارگاه به ناگاه چشم شاه بر داغ مهبود که بر تن اسبی بود افتاد و از ناراحتی اشک از چشمانش سرازیر شد و از کرده خود پشیمان گشت پس با موبدی صحبت کرد و موبد احتمال داد که جادوگری شیر را به سم آلوده باشد و بدینسان جان دو پسر مهبود بر باد رفت. شاه به زروان بدگمان شد و در مجلسی موضوع را با او در میان گذاشت و از او خواست تا باصداقت جواب دهد. زروان نیز از ترس تمام ماجرا را بازگفت و گناه را به گردن مرد جهود انداخت. شاه فوراً او را دستگیر کرد و به مرد جهود گفت : اصل ماجرا را تعریف کند. جهود بعد از امان خواستن از شاه ماجرا را بازگفت. شاه بعد از استماع ماجرا دستور داد تا دو دار آماده کنند و این دو نفر را به سزای عملشان برسانند. سپس به جستجوی خویشان مهبود برآمد و یک دختر و سه مرد یافت و گنج زروان و مرد جهود را به آنان داد. پادشاه بهشدت ناراحت بود و از خداوند بخشش میخواست و به فقرا صدقه میداد تا شاید خداوند از تقصیرش بگذرد. شاه تصمیم گرفت درراه روم شهرستانی بنا نهد و در آن کاخهای بلند برآورد با ایوانهای گوهرنگار و طاقهای پر از طلا و نقره و گنبدی از جنس آبنوس و عاج ساخت. از روم و هند هرکه در هنری استاد بود را در آنجا جمع کرد و همچنین اسرای بربر و روم را آنجا جا داد. وقتی کار شهر به پایان رسید در اطراف آن روستایی با کشتزارها و باغهای میوه ساخت و هرکس را که در جنگها آزرده یا اسیر کرده بود در آنجا سکنی داد و به آنها کار و همسر داد و نام آن شهرستان را سورسان نامید.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی