شاهنامه خوانی: داستان چهل و دوم، پادشاهی بلاش و قباد
شاهنامه خوانی: داستان چهل و دوم، پادشاهی بلاش و قباد یزدگرد هجده سال پادشاهی کرد. وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران بهراستی و درستی، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمز سپرد زیرا او خردمند بود و پس از یک هفته …
شاهنامه خوانی: داستان چهل و دوم، پادشاهی بلاش و قباد
یزدگرد هجده سال پادشاهی کرد. وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران بهراستی و درستی، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمز سپرد زیرا او خردمند بود و پس از یک هفته درگذشت.
اگر صد بمانی اگر بیست و پنج
ببایدت رفتن ز جای سپنج
پادشاهی هرمز یک سال بود. وقتی هرمز به سلطنت رسید برادرش پیروز خشمگین شد و بهسوی شاه هیتال که چغانی بود رفت و به او گفت: پدرم تاجوتخت را به برادر کوچکم داده است و بدینسان از شاه هیتال کمک خواست.چغانی هم هزار شمشیرزن به او داد و پیروز به جنگ هرمز رفت و او را شکست داد و اسیر کرد اما دلش برای برادرش سوخت و آزادش نمود و به قصر خود فرستاد.
پادشاهی پیروز یازده سال بود. پیروز بر تخت پادشاهی تکیه زد. او خردمند و دور از هر بدی بود و بعد از یک سال خشکسالی شدیدی در ایران به وجود آمد. شاه که این وضع را دید خراج را به همه بخشید و از غله و گوسفند و گاو همه را تقسیم نمود و بعد فرمان داد تا مردم دست به دعا بردارند و از خدا کمک بخواهند. هفت سال گذشت و در سال هشتم باران شدیدی بارید و همهجا سبز و خرم شد. پیروز شهرستانی به نام پیروز رام ساخت که ری نامیده میشود و شهر دیگری به نام بادان پیروز که الآن اردبیل نامیده میشود نیز برپا کرد. سپس به جنگ ترکان رفت و در این جنگ هرمز پیشرو بود و قباد پسر پیروز در پس پشت قرار داشت. شاه پسر کوچکترش بلاش را بر تخت نشاند و وزیری به نام سرخاب که دانا بود در نزدش قرارداد. وقتی به فرزند خاقان خوشنواز خبر رسید که پیروز عهد بهرام را شکسته است و به آنها هجوم آورده، نامهای برای شاه نوشت و گفت که این رسم شاهان و نیاکان تو نبود که پیمانشکنی کنند. اگر تو چنین کنی من هم مجبور میشوم دست به شمشیر ببرم.فرستادهای نامه را با هدایای فراوان نزد شاه ایران برد. وقتی پیروز نامه را خواند، گفت:به شاهت بگو که بهرام تا پیش رود ترک را به شما داد تا لب جیحون از آن توست. وقتی پیام پیروز به پسر خاقان رسید سپاه جمع کرد و بهسوی پیروز رفت و پیکی فرستاد و گفت که عهد بهرام را به نیزه میزنم تا همه ببینند و به تو نفرین کنند که این کار تو را نه خدا و نه مردم نمیپذیرند. دیگر من کسی را نمیفرستم. پیروز عصبانی شد و پیک به نزد خوشنواز برگشت و گفت: نزد پیروز ترس از خدا نیست و لجوج است.خوشنواز از خداوند کمک خواست و دور سپاهش را خندق کند. جنگ شروع شد و دو لشکر به تیرباران یکدیگر پرداختند.پیروز با بزرگان سپاهش ازجمله هرمز و قباد و دیگر بزرگان به خندق افتاد و همگی مردند و فقط قباد زنده ماند و بهاینترتیب ترکان حمله بردند و ایرانیان را تاراج کردند و بسیاری را کشتند و بسیاری را اسیر کردند و پای قباد را بستند. وقتی خبر به بلاش رسید ناراحت و نالان شد.
پادشاهی بلاش پنج سال و دو ماه بود. بعد از یک ماه سوگواری، موبدان آمدند و بلاش را بر تخت نشاندند. پهلوانی به نام سوفرای در زابل که از سرنوشت پیروز آگاه شد سپاهی عظیم آماده نبرد کرد و به بلاش نامه نوشت و گفت که او میخواهد به کینخواهی بپردازد و انتقام بگیرد.سپس نامهای به خوشنواز نوشت و گفت که آمده تا انتقام خون پیروز را بگیرد. وقتی نامه به خوشنواز رسید زود پاسخ داد که من به پیروز خیلی پند دادم اما نپذیرفت و خودش جنگ را آغاز کرد. اگر تو هم راه او را پیش بگیری با تو هم خواهم جنگید. سوفرای عصبانی شد و سپاه خود را به کشمیهن آورد و دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و جنگ شدیدی درگرفت و سوفرای و خوشنواز بهسختی میجنگیدند. سوفرای چوبی بر سرش زد و او به عقب برگشت و سوفرای تیر او را دنبال نمود و درراه بسیاری را کشت و همینطور تاختند تا به کهندژ رسیدند و خوشنواز در دژ پناه گرفت و از بالای دژ میدید که چگونه ترکان کشتهشدهاند. سوفرای به لشکر گفت: وقتی دوباره خورشید سرزد عزم جنگ میکنیم. خوشنواز پیکی نزد او فرستاد و گفت:بهتر است دست از جنگ بکشیم. پیروز عهدشکنی کرد و روزگارش سرآمد. گذشتهها گذشته. من اسیران و اموال شما را میدهم و گنج بسیاری نیز به شما خواهم داد. من کاری به ایران ندارم. شما هم عهد بهرام را به هم نزنید. سوفرای وقتی پیام را شنید با لشکریان مشورت کرد و آنها نیز دل به صلح بستند پس سوفرای پیام داد که قباد و مکوبد اردشیر و دیگرکسانی که اسیرند نزد ما بفرستید و بعد هرچه تاراج کردید پس بدهید و ما هم دیگر نمیجنگیم.خوشنواز خوشحال شد و اسرا و اموال ایرانیان را پس فرستاد. وقتی به ایرانیان خبر پیروزی لشکر ایران و برگشتن قباد و موبد رسید خوشحال شدند و بلاش به پیشوازشان رفت و برادر را در برگرفت و جشنی برپا کردند و شادبودند. پس از چند سال سوفرای به بلاش گفت: تو پادشاهی نمیدانی و قباد از تو داناتر است و در پادشاهی تواناتر است. بلاش به ایوان خود رفت و چیزی نگفت و با خود اندیشید بیرنج تخت و تاج را به دست آوردن نتیجهاش این است و بدینسان از سلطنت کناره گرفت.
پادشاهی قباد چهلوسه سال بود. قباد جوانی شانزدهساله بود و از پادشاهی اطلاعی نداشت و در اصل سوفرای کار پادشاهی را میگرداند. مدتی گذشت و شاه بیستوسهساله شد و سوفرای به نزد او رفت و اجازه گرفت تا به شهر خود بازگردد. وقتی سوفرای به شیراز رسید همه از او پذیرایی کردند و او میگفت که من شاه را بر تخت نشاندم و از کشورهای مختلف باج میگرفت.عدهای نزد شاه آمدند و گفتند که او گنجینهاش را پرکرده است و همه پارس بنده او شدهاند و باید او را کشت.کیقباد بددل شد اما گفت: اگر سپاه بفرستم او نیز کینهجو میشود و ممکن است از پس او برنیاییم.رازداران شاه گفتند: ناراحت نباش اگر شاپور رازی به جنگ او برود سوفرای کاری نمیتواند بکند.شاه کسی را به دنبال شاپور رازی فرستاد و شاپور به نزد شاه آمد و گفت: خود را ناراحت مکن.من نزد او میروم اما تو نامهای بنویس و از او بخواه که تسلیم شود. شاه چنین کرد و شاپور به نزد سوفرای رفت و نامه را به او داد. سوفرای ناراحت شد و گفت: من او را از بند نجات دادم و بر تخت نشاندم و حالا او میخواهد مرا بکشد؟ اگر او از خدا و لشکرش شرم ندارد تو پای مرا ببند و مرا نزدش ببر. شاپور او را نزد قباد برد و سوفرای را در زندان انداختند و تمام گنجینه او را نیز تصرف کردند.وزیر کینهجو به شاه گفت: همه با سوفرای همراهند بهتر است که فوراً او را بکشی تا از دستش راحت شوی. پس کیقباد نیز چنین کرد.وقتی ایرانیان خبر را شنیدند ناراحت شدند و به نفرین قباد پرداختند و سپاهی و شهری به درگاه قباد رفتند و آنجا را گرفتند و قباد اسیر شد و وزیرش را هم کشتند. سپس به سراغ جاماسپ برادر قباد رفتند و او را بر تخت نشاندند و قباد را دستبسته به پسر سوفرای که رزمهر نام داشت سپردند تا او را بکشد اما رزمهر چنین نکرد و با او مهربان بود و با احترام رفتار میکرد.قباد به او گفت: مرگ پدرت تقصیر وزیر بدخواه من بود. رزمهر گفت: من کینهای از تو به دل ندارم و فرمانبردار تو هستم پس بند از پای قباد باز کرد و شبهنگام آن دو از شهر خارج شدند و بهسوی هیتال رفتند. درراه به دهی رسیدند و به خانه دهقانی فرود آمدند. دهقان دختر زیبارویی داشت و قباد بهشدت عاشق او شد و به رزمهر گفت تا از دهقان دخترش را خواستگاری کند. دهقان پذیرفت و آن دو ازدواج کردند. قباد انگشتری خود را به او داد. پس یک هفته آنجا بودند و به نزد شاه هیتال رفتند.شاه هیتال لشکری به او سپرد و گفت:اگر برنده شدی چغانی و گنجش را به من بده.
قباد پذیرفت.وقتی قباد درراه برگشت به خانه دهقان رسید به او خبر دادند که دختر دهقان پسری به دنیا آورده است قباد شادمان شد و از نژاد دهقان پرسید و او گفت که نژادش به فریدون جم میرسد. قباد با شادمانی لشکریان را بهسوی طیسفون برد، ایرانیان ترسیدند و فکر کردند که بهتر است از او عذرخواهی کنند تا از گناهانشان بگذرد پس به نزد قباد رفتند و گفتند: ما از دست بیوفایی تو با سوفرای ناراحت بودیم اما دشمنی با تو نداشتیم. شاه آنها را بخشید و بر تخت نشست و تمامکارهای پادشاهی را به رزمهر سپرد. وقتی پسرش کسری بزرگ شد او را به فرهنگیان سپرد و سپس لشکر به روم کشید و آنجا را نابود کرد. شهرستانهای هندیا و فارقین از او امان خواستند و او نیز امان داد.از اهواز تا پارس شهرستانی درست کردند و نامش را قباد نهاد که الآن عربها به آن حلوان میگویند. بعد از مدتی مردی به نام مزدک ادعای پیامبری کرد.در دین او اموال و زنان بین تمام مردم مشترک بود. قباد به سخنان او گوش داد و پس از مدتی به او پیوست و او را وزیر خود کرد.مدتی بعد خشکسالی درگرفت و بزرگان به نزد شاه آمدند و از بیچیزی خود شکایت کردند. مزدک گفت: شاه راهی در نظر گرفته است، صبر داشته باشید. پس به نزد قباد رفت و گفت: سؤالی دارم اگر مارگزیدهای را نزد تو بیاورند و پادزهر او دست کسی باشد که پولی فراوان میخواهد با او چه میکنی؟شاه گفت: او را دشمن میدارم. پس مزدک بهسوی فریادخواهان رفت و گفت: تا صبح صبر کنید تا راه را به شما نشان دهم. صبحگاه دوباره نزد شاه رفت و گفت: اگر کسی از گرسنگی جانش به لب برسد مکافات کسی که دارد و نمیدهد چیست؟شاه گفت: خونی بر گردنش است و باید کشته شود.مزدک به نزد مردم رفت و گفت: به دستور شاه از انبارها هرچه گندم هست بردارید و استفاده کنید.مدتی بعد خبر به شاه رسید که همه انبارهای گندم خالیشده است و همه زیر سر مزدک است.قباد با مزدک صحبت کرد و در این مورد پرسید.مزدک گفت: من سخنی را که شاه گفت، شنیدم و به مردم گفتم.اگر گرسنهای نان پادزهرش باشد تو که داری باید بدهی. قباد بیشتر با مزدک صحبت کرد و فهمید که او معتقد است که توانگران و فقیران همه باید به یک اندازه داشته باشند و همهچیز بینشان تقسیم شود.زن و خانه و اموال، همه را باید بهصورت مشترک استفاده کرد.روزی مزدک صبحگاه به شاه گفت: عدهای از همدینان ما پشت در هستند. شاه دستور داد تا داخل شوند.مزدک گفت اینجا تنگ است و بهتر است به هامون برویم پس در دشت سه هزار مزدکی به نزد شاه آمدند و گفتند که کسری به دین ما نیست و باید دست خطی از او بگیری که سربهراه شود. او باید مال و زنش را به میان آورد تا همه استفاده کنند.مزدک دست کسری را گرفت اما کسری خشمگین دستش را کشید و به قباد گفت:من به تو نشان میدهم که این دین همه کجی و ناراستی است پس کسری پنج ماه مهلت گرفت و سپس از خره اردشیر هرمزد پیر و از اصطخر مهرآذرپارسی را طلبید و با آنها صحبت کرد و راه جست و بعد به همراه آنها به نزد قباد رفت. موبد به مزدک گفت: تو دین جدیدی آوردی و مال و زن را اشتراکی کردی اما آنوقت پسر از کجا میداند که پدرش کیست؟ اگر مال و ثروت بین همه تقسیم شود و کهتر و مهتر معلوم نباشد آنوقت هر بی نژاد و بیمایهای بیجهت بزرگ میشود. اگر همه کدخدا باشند چه کسی کار میکند؟ این سخنان تو دیوانگی است.قباد از سخنان موبد فهمید که اشتباه کرده است و مزدک و همراهانش را به کسری سپرد.کسری همه آنها را بر درختها به دار زد و سپس داری برای مزدک ساختند و او را دار زدند و سپس تیربارانش کردند.ازآنپس کسری نزد پدر عزیز شد.وقتی چهل سال از پادشاهی قباد گذشت نامهای بر حریر نوشت و پس از آفرین خدا تخت و تاج را پس از مرگ به کسری سپرد و از همه خواست تا مطیع او باشند. قباد هشتادساله شد و از مرگ میترسید.
به گیتی در از مرگ خشنود کیست
که فرجام کارش نداند که کیست
شاه درگذشت و برای او مراسم سوگواری برگزار کردند و سپس نامهای از قباد یافتند که در آن کسری را پادشاه بعدی خوانده بود. کسری بر تخت نشست و به خاطر عدالت و دانشی که داشت او را نوشیروان نامیدند.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی