کد خبر : 212228 تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵ - ۱۷:۴۱

شاهنامه خوانی: داستان چهلم، پادشاهی بهرام و یزدگرد

شاهنامه خوانی: داستان چهلم، پادشاهی بهرام و یزدگرد پادشاهی بهرام چهارده سال بود.بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به‌جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آن‌ها را به نیکی نصیحت کرد. بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر …

شاهنامه خوانی: داستان چهلم، پادشاهی بهرام و یزدگرد

شاهنامه خوانی: داستان چهلم، پادشاهی بهرام و یزدگرد

پادشاهی بهرام چهارده سال بود.بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به‌جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آن‌ها را به نیکی نصیحت کرد. بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچک‌ترش را نزد خود فراخواند و تاج‌وتخت را به او سپرد و درگذشت.

پادشاهی یزدگرد بزه گر

پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی‌گذارم اما اگر کسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد می‌شود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد. مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچ‌کس را قابل نمی‌دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند. هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره‌شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند. ستاره‌شناس گفت: او شهریاری خواهد شد که بر هفت‌کشور پادشاهی می‌کند. پس‌ازآن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد. پس نزد شاه رفتند و گفتند: بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم و دانایی خود بیفزاید.شاه کسانی را به هند و چین و روم و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آن‌ها انتخاب کند. شاه از میان آن‌ها منذر و نعمان را انتخاب کرد. منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند. چهار سال گذشت و به‌دشواری او را از شیر گرفتند، وقتی هفت‌ساله شد به منذر گفت: مرا به فرهنگیان بسپار. منذر گفت: الآن زمان بازی توست. بهرام گفت: مرا بیکاره بار نیاور. پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ و دبیری و فنون چوگان و تیروکمان را بیاموزند و گفتار و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند. وقتی بهرام هجده‌ساله شد در تمام هنرها کامل گشت و سپس دستور داد تا صد اسب‌تازی آوردند و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد. سپس به منذر گفت: ای نیک‌مرد، مرد در کنار زن آرامش می‌گیرد پس تعدادی زن خوب‌رو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم و شاید بچه‌دار شوم و دلم به او شاد باشد. پس منذر چهل کنیز آورد و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود. یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت. یک جفت آهو دیدند و بهرام پرسید: کدام را بزنم؟ دختر گفت: ابتدا شاخ‌های نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد. بهرام تیر به‌سوی آهوی نر زد و شاخ‌هایش افتاد و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد و سپس دو تیر دیگر به آن‌ها زد و آن‌ها را شکار کرد و سروگوش و پای آهو را با یک تیر دوخت. کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد و ازآن‌پس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد. هفته بعد با لشکری به شکار رفت، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را می‌درید پس بهرام تیر را به‌سوی آن‌ها نشانه رفت و طوری تیر را انداخت که دل آهو با پشت شیر یکی شد. هفته بعد نعمان و منذر با او به شکارگاه آمدند. منذر می‌خواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند. شترمرغی دیدند و بهرام چهار تیر آورد و به کمرگاه او دوخت و همه او را تحسین کردند پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند و برای شاه ببرند. شاه نیز خوشش آمد. پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند. وقتی شاه بهرام را با آن برو کوپال دید شاد شد و بسیار او را گرامی داشت و بهرام شب و روز نزد پدر بود. شاه تصمیم گرفت تا از منذر قدردانی کند پس پنجاه‌هزار دینار با جامه شاهانه و لگام زرین و سیمین و ده اسب و بسیاری چیزهای دیگر به او سپرد و بهرام نزد شاه ماند. بهرام نیز نامه‌ای به منذر نوشت و گفت که از رفتار شاه ناراحت است. منذر پاسخ داد: تو با او به‌خوبی رفتار کن و تحمل داشته باش.تو نمی‌توانی بدخویی را از او جدا کنی. بهرام یک ماه نزد شاه بود تا یک روز در بزمگاه، نزدیکی‌های نیمه‌شب بهرام خسته بود و چشم بر هم‌نهاد و شاه وقتی فهمید عصبانی شد و دستور داد تا او را زندانی کنند. روزی طینوش از روم به ایران آمد وقتی بهرام باخبر شد پیکی نزد او فرستاد و گفت که نزد شاه واسطه شود تا او را آزاد کند و نزد منذر بفرستد. طینوش هم چنین کرد و شاه بهرام را آزاد نمود و نزد منذر فرستاد. وقتی بهرام به یمن رسید همه بزرگان به پیشوازش رفتند و بهرام همه‌چیز را برای منذر بازگفت. منذر گریست و گفت: شاه بی‌خرد است.

روزی یزدگرد ستاره شناسان را فراخواند تا بفهمد که چه زمانی مرگش فرامی‌رسد. آن‌ها گفتند زمانی که شاه به‌سوی چشمه سو برود در طوس او خواهد مرد. شاه تصمیم گرفت که هیچ‌وقت به چشمه سو نرود.سه ماه بعد روزی شاه خون‌دماغ شد و پزشک آوردند ولی خون قطع نمی‌شد. موبد گفت:ای شاه تو خواستی از مرگ بگریزی اما راهی نداری و باید به چشمه سو بروی و خدا را نیایش کنی و از او کمک بخواهی. شاه نیز پذیرفت. وقتی به آنجا رسید آبی بر سر زد. خون‌دماغ او بند آمد، وقتی خود را سالم یافت دوباره گردنکشی آغاز کرد. اسبی در آب دید و خواست تا لشکر او را به بند آورد اما نتوانست پس خود به‌سوی اسب رفت و زین به او بست و اسب هم در برابر او رام شد تا اینکه شاه خواست دمش را ببندد اسب ناراحت شد و لگدی بر سر شاه زد و او مرد و اسب در آب ناپدید شد. شاه را طبق مراسم دفن کردند پس از مرگ یزدگرد تمام بزرگانی که در زمان او پراکنده‌شده بودند دوباره جمع شدند ازجمله کنارنگ و گستهم و قارن پسر گشتاسپ و میلاد و آرش و پیروز و تمام بزرگان ایرانی. یکی گفت: او جز ستم‌ کاری نکرد و کسی جز رنج و خواری از او ندید پس نمی‌گذاریم کسی از نژاد او به شاهی برسد. وقتی خبر مرگ یزدگرد پراکنده شد بزرگانی چون الانان و بیورد و به زاد برزین همه ادعای شاهی کردند و در پارس جمع شدند تا شاه را انتخاب کنند و آشوب را از بین ببرند. بالاخره پیرمردی به نام خسرو که بسیار روشندل و جوانمرد بود را برگزیدند. وقتی خبر مرگ پدر و تصمیم بزرگان به بهرام رسید ابتدا به سوگواری پرداخت. پس از یک ماه منذر به نعمان گفت: لشکری گرد بیاور تا به ایرانیان نشان دهیم که چه کسی شاه است. وقتی ایرانیان از لشکرکشی باخبر شدند پیکی به نام جوانوی را به‌سوی منذر فرستادند و او گفت: ای جوانمرد مرزبان هستی و نباید دست به غارت تاج‌وتخت بزنی. منذر گفت: با شاه سخن بگو. وقتی جوانوی بهرام را دید محو او شد و پیام خود را فراموش کرد. بهرام حالش را جویا شد و پاسخ جوانوی را به منذر سپرد. منذر گفت: به آن‌ها بگو که بدی را خودتان آغاز کردید که حق بهرام را پایمال نمودید. جوانوی گفت: بهتر است تو با بهرام به ایران بیایید و با ایرانیان سخن بگویید شاید اثر کند. منذر و بهرام با سی هزار سپاهی به ایران آمدند. بهرام از منذر پرسید: حال باید با آن‌ها صحبت کنیم یا بجنگیم؟ منذر گفت: ابتدا باید با آن‌ها صحبت کرد و دید چه نظری دارند شاید بعدازاینکه خردمندی و عقل و درایت تو را دیدند پشیمان شوند. در غیر این صورت جنگ سختی را با آن‌ها آغاز می‌کنیم. ایرانیان به‌سوی بهرام آمدند و سلام گفتند و سپس بهرام گفت: پدران من همه شاه بودند. ایرانیان گفتند: ما از دست پدرت همیشه در عذاب بودیم. حال نام همه مدعیان پادشاهی را می‌نویسیم و نام تو را هم می‌نویسیم تا بزرگان انتخاب کنند. صد نفر نامزد شدند و در آخر چهار نفر ماندند که بهرام اول آن‌ها بود. بعضی از ایرانیان می‌گفتند که بهرام را نمی‌خواهیم. تمام کسانی را که از یزدگرد بدی دیده بودند، آوردند یکی دو دست‌وپایش بریده بود و دیگری دو گوش و دودست و زبانش و دیگری دو کتف و یکی دیگر چشمانش را با میخ کور کرده بودند. بهرام ناراحت شد و گفت: راست میگویید. پدر من بسیار بد کرده است حتی مدتی نیز مرا زندانی نمود و طینوش مرا نجات داد. من کارهای بد پدرم را جبران می‌کنم. به‌هرحال من از فرزندان شاپور و اردشیر هستم و از طرف مادر نبیره شمیران شاه هستم. قول می‌دهم عادل باشم و جهان را آباد کنم. بهتر است که تاج شاهی را بر تخت گذاریم و دو طرف آن دو شیر قرار دهیم و هرکس توانست تاج را بردارد او شاه است اما اگر سخن مرا نپذیرید راهی جز جنگ نداریم. بزرگان پذیرفتند. وقتی خبر به خسرو رسید، گفت: من پیرم و او جوان است. من نمی‌توانم در برابر شیرها از خودم دفاع کنم. تاج از اول شایسته او بود. پس بهرام به‌تنهایی با گرزی به جنگ شیران رفت. مردم گفتند: دیگر لزومی ندارد با شیران بجنگی. چرا جانت را به خطر می‌اندازی؟ اما بهرام نپذیرفت و به جنگ شیران رفت و با گرز آن‌ها را کشت و بر تخت نشست.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

5/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 525 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php