کد خبر : 210995 تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۱۳

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت دوم) جنگ آغاز شد و وقتی فیل‌ها به لشکر آهنین رسیدند، آدمک‌ها را آتش زدند و خرطوم فیل‌ها سوخت و فرار کردند. سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و به‌شدت مبارزه می‌کردند. پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و …

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت دوم)

جنگ آغاز شد و وقتی فیل‌ها به لشکر آهنین رسیدند، آدمک‌ها را آتش زدند و خرطوم فیل‌ها سوخت و فرار کردند. سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و به‌شدت مبارزه می‌کردند. پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم؟ ما هردو جنگجو هستیم، خودمان دو نفر باهم می‌جنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست. فور پذیرفت.

فور هیکلی ستبر و غول‌آسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود. اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آن‌سو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید. سپس به هندی‌ها گفت: حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید؟ ازاین‌پس سردارتان من هستم. هندی‌ها هم پذیرفتند. اسکندر گفت: من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما می‌بخشم.او دو ماه آنجا ماند و تاج‌وتخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و به‌سوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگ‌های فراوان به بیت الحرام رسید. وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش به‌سوی او شتافت. نامداری به‌سوی اسکندر آمد و گفت: این فرد که به‌سوی تو می‌آید نبیره اسماعیل پیامبر است. وقتی نصر نزد او آمد، اسکندر به پیشوازش رفت و با او بامحبت رفتار کرد. اسکندر گفت: مهتر اینجا کیست؟ نصر پاسخ داد: مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و با لشکریان فراوان یمن را گرفت و بسیاری بی‌گناه از قبیله ما کشته شدند و پس از او خزاعه روی کار آمد و از حرم تا یمن در دست اوست. اسکندر هرکس را از قبیله خزاعه دید کشت و اسماعیلیان را مهتر آنجا کرد و سپس لشکر را ازآنجا به جده کشید و دستور داد تا کشتی بسازند و ازآنجا به‌سوی مصر رو نهاد. ملک قیطون که در مصر بود به پیشوازش آمد و اسکندر یک سال آنجا ماند. در اندلس زنی پادشاه بود که لشکریان فراوانی داشت و بسیار خردمند بود و قیدافه نام داشت پس نقاشی را به سوی اسکندر فرستاد و گفت: او را به‌دقت بنگر و تصویرش را بکش و برای من بیاور. نقاش به مصر رفت و صورت اسکندر را کشید و برای قیدافه برد. وقتی ملکه صورت او را دید ناراحت شد و گفت: هرکس به جنگ او برود زندگیش تباه می‌شود.

اسکندر از قیطون درباره قیدافه پرسید و او پاسخ داد: او بسیار عاقل است و سپاهیان بسیار با گنجینه‌ای تمام‌نشدنی دارد. اسکندر نامه‌ای به قیدافه نوشت و ابتدا به آفرین خدا پرداخت و سپس گفت: ما با تو نمی‌جنگیم به این شرط که خراج ما را بفرستی. امیدوارم که از عاقبت کار دارا و فور عبرت گرفته باشی و قصد جنگ نکنی. وقتی نامه اسکندر به قیدافه رسید، او در جواب گفت: می‌دانی که لشکر و سپاه و گنجینه من فراوان است پس بهتر است گزافه‌گویی نکنی و مرا از سرنوشت دارا و فور نترسانی. وقتی اسکندر پاسخ نامه را دریافت کرد سپاهی آراست و به‌سوی اندلس روان شد و یک ماه درراه بود تا به شهرستانی رسید که پادشاه آن فریان نام داشت.اسکندر حصار او را گرفت و شهر را تسخیر کرد اما به سپاهیان گفت که خون نریزند. قیدروش پسر قیدافه داماد فریان بود. وقتی فریان کشته شد مردی به نام شهرگیر، قیدروش و همسرش را اسیر کرد تا نزد اسکندر ببرد. اسکندر فورا با وزیرش بیطقون صحبت کرد و قرارهایی گذاشت و آن دو جایشان را باهم عوض کردند سپس قیدروش و همسرش را آوردند و بیطقون که به‌جای اسکندر نشسته بود دستور داد تا سر آن دو را ببرند.در این زمان اسکندر که خود را وزیر جا زده بود جلو رفت و شفاعت کرد و بیطقون هم پذیرفت و به قیدروش گفت که فقط به خاطر او جانت را بخشیدم، حالا او را با شما نزد مادرت می‌فرستم. به او بگو اگر باج بفرستد جنگی نخواهد شد. قیدروش پذیرفت و اسکندر به همراه او و همسرش به راه افتاد. قیدروش نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت: او جان مرا نجات داد پس هر کاری از دستت برمی‌آید، انجام بده. قیدافه پیک اسکندر را فراخواند و وقتی او را دید، شناخت و اسکندر هم از زیبایی او متعجب شد. قیدافه دستور داد تا سفره انداختند و پس از صرف غذا به اسکندر گفت: حالا بگو چه پیامی آورده‌ای؟ اسکندر گفت: شاه گفته است که از فرمان ما سر مپیچ که در غیراین¬صورت با لشکر آنجا می‌آییم و کشورت را نابود می‌کنیم اما اگر باج بدهی با تو کاری نداریم. قیدافه آشفته شد اما سکوت کرد و بعد گفت: حالا برو استراحت کن تا فردا پاسخت را بدهم.روز بعد اسکندر را به قصر قیدافه بردند. قصری از عقیق و زبرجد و گوهر که زمینش از صندل و عود با عمودهایی از فیروزه بود. اسکندر متعجب شد و گفت: این خانه واقعاً عجیب است. قیدافه شاد شد و به اسکندر گفت: ای پسر فیلفوس چطور شد که شجاعانه به سرای من آمدی؟ اسکندر رنگ از رویش پرید و گفت: من بیطقون هستم.

قیدافه حریری را که چهره او بر آن کشیده شده بود را به او نشان داد و گفت: تو اسکندر هستی. اسکندر گفت: ای‌کاش خنجرم همراهم بود. قیدافه پاسخ داد: اگر هم بود کاری در برابر من نمی‌توانستی بکنی.اگر فور یا دارا به دستت کشته شدند به خاطر فر و اقتدار تو نبود بلکه به خاطر این بود که زمانشان سررسیده بود و تو هنوز زمان داشتی. تو ادعای دانش داشتی اما در سخنانت جز خشم و کینه چیزی نمی‌بینم. تو خود را چون پیکی نزد من جلوه می‌دهی اما روش من خون ریختن نیست و بدان کسی که شاه را بکشد عاقبت سختی دارد. تا زمانی که تو اینجا هستی در برابر دیگران تو را بیطقون صدا می‌کنم تا رازت آشکار نشود به این شرط که به فرزندان و شهر و خویشان من کاری نداشته باشی. اسکندر پذیرفت. قیدافه گفت:من پسری دارم به نام طینوش که داماد فور است و اگر بداند که اسکندر هستی تو را زنده نمی‌گذارد پس مراقب باش. شب که همه در نزد ملکه بودند، اسکندر گفت:ماندن من طولانی شد و اگر دیر کنم اسکندر لشکرکشی می‌کند. وقتی طینوش سخنان او را شنید عصبانی شد و گفت: مگر نمی‌دانی که در برابر شاه هستی؟ اگر اینجا نبودیم سر از تنت جدا می‌کردم. مادرش بانگ زد و گفت: این سخنان اسکندر است و او از طرف خود حرفی نمی‌زند. در ضمن او برادرت را نجات داده است نباید با او رفتار بدی داشته باشی. پس پسرش را از مجلس بیرون کرد.سپس به اسکندر گفت: او ممکن است دسیسه‌ای بچیند. باید با او راه بیایی. اسکندر گفت: بهتر است او را به داخل بخوانی. طینوش داخل شد و اسکندر به او گفت:من فرستاده شاه هستم چرا به من خشم می‌گیری؟ من هم از دست او آزرده‌ام. اگر من او را بدون سپاه نزدت بیاورم به من چه می‌دهی؟ طینوش گفت: از گنج و بدره و اسب و غلام هرچه بخواهی، می‌دهم و تو را وزیر خود می‌کنم. اسکندر گفت: پس چنین می‌کنم. طینوش گفت چگونه این کار را می‌کنی؟ اسکندر پاسخ داد: وقتی برمی‌گردم تو باید با هزار سوار با من به بیشه‌ای در این نزدیکی بیایی و کمین کنی، من نزد اسکندر می‌روم و میگویم که تو با مال و خواسته فراوان آمده‌ای اما می‌ترسی به میان سپاه بیایی و از شاه می‌خواهم که به نزدت بیاید. او حرف مرا قبول می‌کند و وقتی او آمد، تو و سپاهت او را بکشید.قیدافه از سخنان اسکندر خندید. روز بعد اسکندر به نزد قیدافه رفت و با او پیمان بست که به خاک اندلس لشکر نفرستد و با او و فرزندانش کاری نداشته باشد. سپس قیدافه همه بزرگان را جمع کرد و گفت: بهتر است به جنگ با اسکندر نیندیشیم و با پند و اندرز سعی کنیم تا از هجوم او جلوگیری نماییم. اگر بازهم قصد تجاوز داشت آنگاه با او می‌جنگیم.همه پذیرفتند پس قیدافه در گنج‌هایش را گشود و تاج پدرش را به‌علاوه تختی پر از جواهرات از یاقوت و زمرد گرفته تا دیگر جواهرات و چهل شتر جامه و پانصد پاره عاج فیل و چهارصد پوست پلنگ بربری و هزار پوست گوزن ملمع و صد سگ شکاری و دویست گاومیش و چهارصد تخته دیبا و خز و اسب‌های اصیل و هزار و دویست کلاهخود و مغفر همه و همه را به اسکندر داد. صبح روز بعد اسکندر به‌سوی لشکرگاه خود رفت و طینوش هم به دنبالش رفت و در بیشه منتظر ماند وقتی اسکندر به لشکرگاهش رسید همه شاد شدند سپس او با هزار رومی به‌سوی بیشه رفت و بانگ زد: آیا قصد جنگ داری؟ طینوش ترسید و از کار خود پشیمان شد و گفت: ای اسکندر تو با مادرم پیمان بستی پس همان‌طور که با قیدروش رفتار کردی با من هم رفتار کن. اسکندر گفت: از من هراسی نداشته باش که من پیمانم با قیدافه را نمی‌شکنم.پس طینوش پیاده شد و کرنش کرد.اسکندر دستش را گرفت و گفت: من از تو کینه‌ای ندارم. سپس سفره انداختند و آسودند و بعد اسکندر ازآنجا لشکر کشید و به شهر برهمن رفت. وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامه‌ای نوشت و پس از آفرین خدا گفت: ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بی‌بها چشم دوخته‌ای؟ اینجا پولی یافت نمی‌شود.

نزد ما فقط شکیبایی و دانش است و اگر بخواهی زیاد اینجا بمانی تخم گیاهان را با خود بیاوری چون اینجا غذای زیادی نیست. پیک به نزد اسکندر آمد و درحالی‌که از شاخه‌های درخت برای خود شلواری درست کرده بود نامه را به او داد. وقتی اسکندر فرستاده و نامه را دید تصمیم گرفت با آن‌ها بدرفتاری نکند پس سپاه را بیرون شهر گذاشت و خود با نامداران رومی به‌سوی آن‌ها روانه شد. وقتی آن‌ها نیز به پیشوازش رفتند، اسکندر دید که حتی لباس هم نداشتند و از گیاهان پوشش درست کرده بودند و غذایشان هم میوه و گیاه بود. از حالشان پرسید.دانای برهمنان گفت: وقتی کسی از مادر برهنه زاده شد نباید به لباسش بنازد زمین بستر ما و آسمان پوشش ماست. کسی که جویای جهان است بالاخره روزی می‌رود و همه‌چیز را باقی می‌گذارد. بیدار آن‌کسی است که به اندکی از جهان قناعت کند. اسکندر پرسید: چه چیز بر جان ما مستولی است؟ گفتند: آز و نیاز دو دیوند که باهم می‌سازند و بر ما چیره می‌شوند. اسکندر از سخنان آن‌ها بیمناک و گریان شد سپس پرسید شما هرچه لازم دارید از من بخواهید. یکی گفت:شهریار در مرگ و پیری را بر ما ببند. اسکندر گفت: چاره‌ای در برابر مرگ نیست.برهمن گفت: حال که چاره نیست تو چرا به فکر کشورگشایی هستی؟ تو رنج می‌بری و هرچه بماند از آن دیگری است! اسکندر مال فراوانی به آن‌ها بخشید و زیاد آنجا نماند و به خاور رفت به‌جایی که مردان مانند زنان رویشان را می‌پوشاندند و زبانشان نه تازی و نه پهلوی و نه چینی و نه ترکی و نه پیغوی بود و غذایشان هم ماهی بود. در همان‌دم کوهی تروتازه و زرد از آب بیرون آمد. اسکندر به دنبال کشتی می‌گشت اما فیلسوفان به شاه گفتند عجله نکن. سی تن از روم و پارس سوار بر کشتی به‌طرف کوه زرد رفتند ناگهان آن کوه که در اصل ماهی بود دهان باز کرد و آنها را بلعید.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 484 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php