شاهنامه خوانی: داستان سی و یکم، پادشاهی بهمن اسفندیار
شاهنامه خوانی: داستان سی و یکم، پادشاهی بهمن اسفندیار پادشاهی بهمن نودونه سال بود. وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد و گفت: ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم. من هنوز از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحتم. پس لشکر را حرکت داد و به …
شاهنامه خوانی: داستان سی و یکم، پادشاهی بهمن اسفندیار
پادشاهی بهمن نودونه سال بود. وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد و گفت: ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم. من هنوز از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحتم. پس لشکر را حرکت داد و به هیرمند رسید و پیکی نزد زال فرستاد و گفت: من به خونخواهی اسفندیار و برادرانم آمدهام و تمام زابل را به خون میکشم. زال گفت:به شاه بگویید آنیک قضای آسمانی بود و من از آن موضوع ناراحتم اما تو که از من بد ندیدی و رستم به پیمانی که با پدرت بسته بود وفا کرد. حالا که رستم مرده چرا به فکر جنگ هستی؟ کینه را از سر بیرون کن که اگر چنین کنی تمام گنج و دینار سام را به تو میدهم. بهمن نپذیرفت و آشفته به شهر آمد. زال به پیشوازش رفت و گفت: ای شاه من تو را پروردم، بیجهت از گذشته یاد مکن. بهمن ناراحت شد و او را به بند کشید و همه زابل و گنجینه سام را غارت کرد. فرامرز که در مرز بست بود برای گرفتن انتقام زال به راه افتاد و رودرروی بهمن قرار گرفت. سه روز و سه شب دو لشکر به جنگ پرداختند، روز چهارم بادی برخاست و بهسوی فرامرز برگشت بهطوریکه دیگر سواری برای او نماند و همه فرار کردند یا کشته شدند و فرامرز با تعداد کمی باقی ماند.تنش پر از زخم شمشیر بود پس به قلب گاه حمله برد تا نزدیک شاه رسید، سران زیادی را به خاک انداخت وقتی لشکریان چنین دیدند همگی به او حمله بردند و او را بهسختی مجروح کردند و نزد بهمن بردند و او هم دستور داد تا او را زنده بردار کنند و سپس تن بیجانش را تیرباران نمایند. پشوتن که بسیار ناراحت بود، گفت: حالا که انتقامت را گرفتی دیگر غارت و کشتار را بس کن و از خدا بترس و شرم داشته باش. اگر تاجی بر سر توست بدان که آن را از رستم داری نه از گشتاسپ یا اسفندیار. اگر رستم از ایران نگهداری نمیکرد این تاج به تو نمیرسید. بهمن از کار خود پشیمان شد و دستور داد که جنگ را قطع کنند و سپس دستان سام را آزاد کرد. رودابه گریست و خبر مرگ فرامرز را به زال داد و گفت: امیدوارم تخم اسفندیار از زمین برکنده شود. پشوتن از سخنان رودابه غمگین شد و به بهمن گفت:سحرگاه لشکرت را ازاینجا دور کن و به ایران برگرد و بهمن نیز چنین کرد. بهمن اردشیر پسری به نام ساسان و دختری به نام همای داشته که او را چهرزاد مینامیدند. بنا به دین پهلوی او میتوانست با دخترش ازدواج کند پس دختر باردار شد و پس از اندکی بهمن بیمار گشت و به بزرگان گفت: تاجوتخت را به همای میسپارم و بعد از او هم به فرزندش میرسد.ساسان وقتی سخنان شاه را شنید ناراحت شد و از ایران به نیشابور رفت و زنی از نژاد بزرگان گرفت و آن زن فرزندی زایید که نامش را ساسان نهادند. بعد از مدتی پدرش مرد و پسر بزرگ شد و چوپان گله شاه نیشابور گشت.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی