شاهنامه خوانی: داستان سی ام، رستم و شغاد
شاهنامه خوانی: داستان سی ام، رستم و شغاد در ابتدای داستان فردوسی میگوید که این داستان را آزاد سرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان میپردازد. در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری به دنیا آورد که …
شاهنامه خوانی: داستان سی ام، رستم و شغاد
در ابتدای داستان فردوسی میگوید که این داستان را آزاد سرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان میپردازد.
در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری به دنیا آورد که نامش را شغاد نهادند. ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ شود نژاد سام را تباه میکند و سیستان از او پرخروش میشود. زال غمناک شد و وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد. مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد. وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند. در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند. شغاد از این موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت: برادرم از من شرم نمیکند. باید او را به دام اندازیم. شاه کابل هم پذیرفت. شغاد گفت: مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل میروم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی میکنم پس رستم به کمک من میآید. تو در شکارگاه چاهی بهاندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان. شاه نیز چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد. رستم برآشفت و گفت: من او را میکشم و تو را شاه کابل میکنم. پس خواست لشکری آماده کند اما شغاد گفت: لشکرکشی نکن. حتماً او پشیمان شده است. پس رستم با زواره و صد سوار نامدار بهسوی کابل به راه افتاد. شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند. سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه. شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید. پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و آسودند سپس شاه کابل گفت: اگر قصد شکارداری اینجا شکارگاه خوبی است. رستم هم پذیرفت. لشکر در شکارگاه پراکنده شد و رستم و زواره هم باهم بودند. رخش از بوی خاک پی برد که چاهی وجود دارد و نعلش را بر زمین کوبید و گام برداشت تا میان دو چاه رسید. رستم خشمگین تازیانهای به او زد و او که میان دو چاه بود ناگاه در چاه افتاد و پهلویش دریده شد و رستم هم زخمی شد و وقتی چشم باز کرد شغاد را دید و فهمید که همه کارها زیر سر اوست. به او گفت: پشیمان میشوی. شغاد گفت: کار تو دیگر تمام است. شاه کابل به دشت آمد و گفت: میخواهی پزشک بیاورم؟ رستم پاسخ داد: ای زشتکار عمر من به سررسیده است و دکتر نمیخواهم. همه بزرگان میمیرند و من هم میمیرم اما بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا از تو میگیرد. سپس به شغاد گفت: کمانی بده که اگر شیری آمد بتوانم از خود دفاع کنم تا وقتیکه روزگارم سرآید. شغاد خندان پذیرفت اما رستم کمان را بهسوی شغاد نشانه گرفت و شغاد که چنین دید پشت درختی مخفی شد و رستم درخت و برادر را درهم دوخت و سپس به ستایش خداوند پرداخت که توانست انتقام خود را بگیرد و پس از پوزشخواهی از یزدان درگذشت. زواره نیز در گودالی دیگر جان داد. یکی از نامداران سپاه رستم بهسوی زابلستان رفت و ماجرا را بازگفت. زال گریان و نالان مرگ آرزو میکرد. پس فرامرز را به کابل فرستاد تا انتقام رستم را از شاه کابل بگیرد و اجساد آنها را بیاورد. وقتی فرامرز به شهر رسید همه نامداران فرار کرده بودند و شهر عزادار بود. به شکارگاه رفتند و ابتدا تن رستم را شستند و جراحاتش را دوختند و مشک و عنبر مالیدند و گلاب و کافور زدند و دیبا پوشاندند و در تابوت نهادند و سپس جسد زواره را نیز چنین کردند. سپس رخش را بیرون آوردند و سوار بر پیل کردند و به راه افتادند. از کابل تا زابل مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر میبردند. بعد از دو روز و یکشب به زابل رسیدند. در باغ دخمهای ساختند و آنها را در آن قراردادند و رخش را هم بر در دخمه جای دادند.
پس از پایان سوگواری، فرامرز لشکر آراست و با سپاهیان رو بهسوی کابل نهاد. وقتی شاه کابل فهمید، سپاهش را آماده کرد. فرامرز در قلب گاه قرار گرفت و جنگ آغاز شد. کابلیها شکست خوردند و شاه کابل بهسختی مجروح شد پس او را به شکارگاه بردند و در چاه سرنگون آویختند و چهل تن از خویشان او را سوزاندند. بعد فرامرز بهسوی شغاد رفت و درخت و شغاد را از بن سوزاند و سپس یک زابلی را شاه کابل کرد.
در سیستان یک سال سوگواری برپا بود. رودابه به زال گفت: از درد رستم باید نالید. زال گفت: ای زن کمخرد غم گرسنگی تو را از این غم میرهاند. رودابه آشفته شد و سوگند خورد که دیگر نه میخورم و نه میخوابم. یک هفته رودابه چیزی نخورد. نخوابید. چشمانش تاریک شد و از نیرو افتاد و سر هفته دیوانه شد و به آشپزخانه رفت و مار مردهای دید و خواست تا از آن برای خود غذا درست کند.خدمتکاران جلوی او را گرفتند و برایش خوردنی بردند و او خورد و خفت و از اندوه آسوده شد و دوباره غذا خواست و به زال گفت: راست گفتی که خور و خواب غم مرگ را کم میکند. او مرد و ما هم به دنبالش میرویم پس پولی به درویش داد و از خدا خواست تا رستم را بیامرزد و او را به بهشت ببرد.
از آنسو گشتاسپ که به آخر عمرش رسیده بود، جاماسپ را طلبید و گفت: از درد اسفندیار غمگین هستم.پس از من بهمن شاه میشود و رازدار او پشوتن است، سر از فرمان او نپیچد و همراهش باشید. کار من تمام شد پس کلید گنجها را به بهمن سپرد و گفت: تخت و تاج را به تو میسپارم. این بگفت و جان سپرد. دخمهای ساختند و او را در آن قراردادند و به عزاداری پرداختند.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی