کد خبر : 209184 تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۸

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت دوم) خوان هفتم: گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار: وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت: چرا زودتر …

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت دوم)

خوان هفتم: گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار:

وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت: چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست؟ گرگسار گفت: جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم، چرا باید به تو کمک کنم؟ اسفندیار خندید و گفت: اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می‌کنم و پادشاهی توران را به تو می‌دهم. گرگسار شاد شد. اسفندیار پرسید: چگونه باید از این آب گذشت؟ او گفت: با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا بازکنی آب افسون می‌شود و راهت بازمی‌گردد. چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند، جشنی گرفتند سپس اسفندیار، گرگسار را آورد و گفت: حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم. سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت. همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم می‌کشم و زنان و کودکانشان را اسیر می‌کنم. گرگسار عصبانی شد و گفت: امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دونیم شوی. اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دونیم کرد و به دریا انداخت.

سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند. وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت. دو ترک با چهار شکاری دید پس آن‌ها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است؟ آن‌ها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند: صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست. اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش می‌آیند. اسفندیار آن‌ها را کشت و به‌سوی پشوتن رفت و گفت: این دژ به سالیان دراز هم به دست نمی‌آید مگر اینکه چاره‌ای بیندیشیم. باید دست از جان بشوییم. تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ می‌روم. تو همیشه یک دیده‌بان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید، بدانید که کار من است، سپاه را به پا کن و درفش مرا بپوش و در قلب سپاه بایست و گرزگاوسر مرا در دست بگیر تا فکر کنند تو اسفندیار هستی. سپس ساربانی با صد شتر سرخ‌مو به همراه بار و دینار و دیبا و گوهر و هشتاد صندوق به همراه برد. در صندوق‌ها صدوشصت مرد جنگی پنهان نمود و درش را بست و بیست تن از نامدارانش را با لباس بازرگانی با خود همراه کرد و به‌سوی دژ به راه افتاد. نگهبان دژ گفت بارت چیست؟ او پاسخ داد: نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس طاس پر از گوهر و دینار و چندین نگین لعل و فیروزه با یک اسب و ده تخته دیبای چین و حریر و مشک و عبیر با خود همراه کرد و به نزد ارجاسپ رفت و گفت: من پدرم ترک است و بارهایم را از توران به ایران و برعکس می‌برم. کاروان شتری دارم از جامه‌ها و گوهر و مشک و…. فروشنده هستم. اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم. ارجاسپ قبول کرد و کلبه‌ای در دژ به او داد که اطراف آن بازارچه¬ای بود. او خریداران زیادی پیدا کرد. صبح به ایوان شاه رفت و از دینار و مشک و لباس با خود برد و به ارجاسپ گفت: هرچه از بارهای من می‌پسندی بگو تا برایت بیاورم. شاه شاد شد و خندید. اسفندیار خود را خراد معرفی کرد. شاه گفت: تو هر وقت خواستی می‌توانی به درگاه من بیایی و لازم نیست دربان تو را جستجو کند. سپس از رنج راه و از سپاه ایران پرسید که او گفت: پنج ماه است که در راهم. ارجاسپ پرسید از اسفندیار و گرگسار چه خبرداری؟ او گفت: هرکسی چیزی می‌گوید. یکی می‌گوید که او سر از فرمان پدر کشیده است و یکی می‌گوید او از هفت‌خوان به جنگ شما می‌آید. ارجاسپ خندید و گفت: امکان ندارد. چند روزی در آنجا به تجارت مشغول بود. وقتی خورشید پایین آمد و خریداران او تمام شدند، اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند. اسفندیار رویش را پوشاند. آن‌ها از او می‌خواستند از ایران به آن‌ها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه می‌کردند. اسفندیار غرید که من فروشنده‌ام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم. وقتی همای او را صدای او را شنید، او را شناخت اما به روی خود نیاورد. اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت: من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت: دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم. شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند. شب اسفندیار آتش افروخت و دیده‌بان به پشوتن خبر داد و آن‌ها به سمت دژ راه افتادند. ارجاسپ خفتان جنگ پوشید و به کهرم گفت تا لشکر را هدایت کند و به طرخان گفت: تو نیز برو و ده هزار نامدار با خود ببر و ببین که سرکرده آن‌ها کیست و او نیز چنین کرد. جنگ سختی بود وقتی آذرنوش او را دید با شمشیر او را دونیم کرد، کهرم دلش پر هراس شد و به‌سوی دژ رفت و به پدر گفت: سپاه عظیمی از ایران آمده است و سرکرده آن‌ها اسفندیار است. ارجاسپ غمگین شد و به سپاهیان گفت که به‌سوی آن‌ها بروید و بجنگید و کسی را زنده نگذارید. وقتی هوا تاریک شد، اسفندیار جامه رزم پوشید و در صندوق‌ها را گشود و به مردان جنگی آب و غذا داد و خواست تا مردانه بجنگند. پس آن‌ها سه گروه شدند. یک قسمت میان حصار و یک قسمت بر در دژ و یک قسمت نیز با او همراه شدند و به‌سوی کاخ رفتند. ابتدا اسفندیار به‌سوی خواهرانش رفت و گفت: شما به بازار در کلبه من بروید. سپس به درگاه ارجاسپ رفت و همه بزرگانی را که می‌دید کشت. وقتی ارجاسپ از خواب بیدار شد، خفتان رومی پوشید و با خنجر با اسفندیار جنگید.

ارجاسپ زخم‌های زیادی برداشت و بالاخره اسفندیار سر از تنش جدا کرد و دیگر کسی در آنجا هم‌نبردش نبود پس در گنج‌ها را مهر کرد و اسب‌هایی برگزید و سوارانش را بر آن‌ها نشاند سپس دو اسب برای خواهرانش برد و آن‌ها را روانه کرد و چند مرد را با ساوه آنجا قرارداد و گفت: وقتی ما از دژ خارج شدیم شما در دژ را ببندید و وقتی فهمیدید که من به لشکر رسیدم و سپاهیان ترک نیز به در دژ نزدیک شدند سر ارجاسپ را جلوی آن‌ها بیندازید.

وقتی سه قسمت از شب گذشت پاسبان داخل قلعه فریاد زد و گفت: زنده‌باد اسفندیار که شاه را به خاک انداخت و نام گشتاسپ را بلند کرد. کهرم ناراحت شد پس ترکان فکر کردند که بهتر است ابتدا دژ را از دشمن پاک کنند و سپس با لشکریان بجنگند. پس کهرم به‌سوی دژ رفت ولی لشکر ایران در پشت او بود. جنگ سختی درگرفت تا صبح شد سپس ایرانیان سر ارجاسپ را جلوی ترکان انداختند و ترکان ناله سردادند و پسران ارجاسپ گریان شدند. گیرودار شدیدی در رزمگاه به¬وجود آمد و اسفندیار و کهرم به مبارزه پرداختند. اسفندیار کمرگاه کهرم را گرفت و بر زمین کوبید و دودستش را بست. لشکر کهرم پراکنده شدند و ایرانیان هرچه از ترکان یافتند، کشتند سپس بر در دژ دو دار به پا کردند و اندریمان و کهرم را دار زدند سپس شهر را به آتش کشیدند. بعد از پیروزی اسفندیار نامه‌ای به گشتاسپ نوشت و به شرح جریان پرداخت. پس از چندی پاسخ نامه آمد که شاه از او تشکر می‌کرد و از او می‌خواست تا به ایران برود.

اسفندیار تمام دینارها را بین سپاهیان تقسیم کرد و گنج‌های ارجاسپ را به‌سوی ایران برد. به همراه دو فیل کنیزک چینی و خواهران اسفندیار و پنج‌تن از پوشیده رویان اسفندیار و دو خواهر و دو دختر و مادرش را روانه بارگاه گشتاسپ کرد.

به سه پسر جوانش سپاهی داد و گفت: اگر کسی درراه سر از فرمان ما بپیچد سرش را ببرید. شما از طرف بیابان بروید و من از طرف هفت‌خوان می‌آیم و سر ماه همدیگر را می‌بینیم.

اسفندیار به‌سوی هفت‌خوان رفت و وقتی به‌جایی که سرد بود، رسید هوا کاملاً خوب بود. وقتی به ایران نزدیک شد دو هفته منتظر فرزندانش ماند تا اینکه آن‌ها رسیدند و باهم به ایران رفتند. گشتاسپ به پیشوازشان رفت و پدر و پسر یکدیگر را در برگرفتند. در ایران جشن به پا شد و به می‌گساری مشغول شدند.

نگه کن سحرگاه تا بشنوی

زبلبل سخن گفتن پهلوی

همی نالد از مرگ اسفندیار

ندارد به جز ناله زو یادگار

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

1/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 442 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php