شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت دوم)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت دوم) نستور و نوش آذر به راه افتادند و بهسوی میدان جنگ رفتند و جوانان و یلان نیز به دنبالشان راه افتادند و بسیار جنگیدند وقتی ارجاسپ این وضع را دید عقبگرد کرد و پا به فرار گذاشت و وقتی ترکان …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت دوم)
نستور و نوش آذر به راه افتادند و بهسوی میدان جنگ رفتند و جوانان و یلان نیز به دنبالشان راه افتادند و بسیار جنگیدند وقتی ارجاسپ این وضع را دید عقبگرد کرد و پا به فرار گذاشت و وقتی ترکان فرار او را دیدند از اسفندیار امان خواستند و او نیز به آنها امان داد، گشتاسپ به میدان جنگ آمد و مناظر را میدید تا چشمش به جسد برادر افتاد شروع به ناله و زاری کرد. اجساد بزرگان را در تابوت نهادند و به زخمیها رسیدگی کردند سپس گشتاسپ سپاهی به نستور داد و گفت که به دنبال ارجاسپ برود و هر ترکی را دید به کین خون پدرش بکشد. سپس همانجا آذرکده ای به پا کرد و جاماسپ را موبد آن نمود وقتی قیصر فهمید که شاه ایران پیروز شده است، مال و خواسته فراوان برایش فرستاد و تبریک گفت و شاهان بربر و هند و سند نیز چنین کردند. پسازآن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت: هنوز زمان بر تخت نشستن تو نشده است، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور. اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آنها نیز پذیرفتند و بهراحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار برادرش فرشیدورد را فراخواند و دینار و درهم بسیار به همراه ولایت خراسان را به او داد و نامهای به شاه نوشت و گفت که مأموریتم را به انجام رساندم.
یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود، شروع به بدگویی از او کرد و گفت: مبادا پادشاهی را به او بدهی که باعث خواری تو میشود. او اکنون سپاه را به دست گرفته است و حالا میخواهد تو را زیردست خود کند. شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت: برو و اسفندیار را نزد من بیاور. جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد. اسفندیار چهار پسر به نامهای بهمن – نوش آذر – مهرنوش و آذرافروز داشت. اسفندیار به بهمن گفت: شاه به دنبال من فرستاده، او نسبت به من بدبین شده است. بهمن گفت: چرا؟ اسفندیار پاسخ داد: نمیدانم. من همیشه گوشبهفرمانش بودهام. جاماسپ گفت: همانا دیو شاه را گمراه کرده اما تو باید گوشبهفرمان پدرت باشی و نزد او بروی. اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد. وقتی شاه اسفندیار را دید به بزرگان گفت: من همهچیز را به این پسر سپردم. جهان و درفش و سپاه و فقط تاجوتخت را دارم ولی او قانع نیست و تخت و تاج را از من میخواهد و حالا که چنین است من او را به بند میکشم. اسفندیار انکار کرد اما شاه نپذیرفت و او را دستبسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند. پس از مدتی شاه برای ترویج دین بهسوی سیستان رفت و وقتی به آنجا رسید رستم شاه نیمروز به همراه زال به استقبالش رفتند و او را به زابل بردند و او دو سال مهمان آنها بود. در هر جا شهریاران آگاه میشدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده، از فرمان او دست میکشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده میشد.
وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید، آماده حمله شد و شخصی به نام ستوه را فرستاد تا از ایران برای او خبر ببرد که سپاهیان و لشکر ایران در چه حالند. وقتی فهمید خبرها درست است بهسوی ایران حملهور شد.
در این قسمت فردوسی میگوید تا اینجا سخنان دقیقی بود و حالا خودم بقیه داستان را ادامه میدهم و بعد از مدح محمود غزنوی میگوید:وقتی ارجاسپ آگاهی یافت که گشتاسپ با سپاهیانش به سیستان رفته است، دستور داد تا پسرش کهرم با سپاهیانش به بلخ برود و آتشپرستان را بکشد و کاخ گشتاسپ را به آتش بکشد و اگر اسفندیار را دربند دید او را بکشد و گفت: من نیز از پس تو میآیم. کهرم اطاعت کرد. وقتی لهراسپ شنید که کهرم به بلخ آمده است شروع به رازونیاز باخدا کرد و سپس خفتان جنگ پوشید و بهسوی میدان جنگ رفت. همه از او فرار میکردند. کهرم گفت: یکییکی با او نجنگید بلکه همگی باهم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آنها ماند، نام خدا را بر زبان آورد، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پارهپاره کردند. فکر میکردند او جوانی است اما وقتی کلاهخودش را برداشتند، فهمیدند که موهایش سپید است. کهرم گفت: او لهراسپ است که در بلخ به پرستش یزدان میپرداخت. سپس ترکان تمام موبدان ازجمله هیربد را کشتند و آتش زردشت از خون آنها خاموش شد. گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فوراً لباس ترکان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ و اسیر شدن دخترانش هما و به آفرید را گفت. شاه بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپاهیان را جمع کرد.
رستم یک روز با او همراهی کرد و به او گفت: ای شهریار زمین دنیا همین است نه فرزند و نه پدر هیچکدام تا ابد نمیماند پس شاه روی رستم را بوسید و از او خداحافظی کرد. وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ آمد، قوای بیشتری از توران آورد. گشتاسپ در راست فرشیدورد و در چپ نستور را قرارداد و خود در قلب قرار گرفت. ارجاسپ کندر را در راست و کهرم را در چپ قرارداد و خود در قلب قرار گرفت. جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت. فرشیدورد در جنگ با کهرم بهسختی مجروح شد و از ایرانیان بسیاری کشته شدند. گشتاسپ سیوهشت پسر داشت که همگی کشته شدند و او از غم مرگ آنها ناراحت بود و تاجوتخت نزدش خوار شد. سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که پر از گیاه بود و درونش چشمه آب و آسیایی قرار داشت پس با گردانش وارد آن کوه شد، از راهی که فقط خودش میدانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت. شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند، جاماسپ گفت: اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد. شاه گفت: همان زمان که او را اسیر کردم پشیمان شدم اما این بار اگر او را ببینم تاجوتخت را به او میبخشم. سپس پرسید: چه کسی حاضر است نزد او برود؟ جاماسپ گفت: خودم میروم. پس با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان بهسوی دژ گنبدان شتافت. وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد. اسفندیار گفت: ندیدی شاه با من چه کرد؟ بهراستیکه گرزم فرزند اوست. اینهمه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید. جاماسپ گفت: راست میگویی اما ارجاسپ، لهراسپ را کشته است و بسیاری از موبدان ازجمله هیربد را نیز سربریده است. اسفندیار گفت: پسرش باید انتقام بگیرد. جاماسپ گفت: خواهرانت اسیرشدهاند. اسفندیار گفت: آیا تاکنون که دربند بودم آنها یادی از من کردند؟ جاماسپ گفت: پدرت در کوهی اسیر است و ترکان آنجا را محاصره کردند و سیوهشت تن از برادرانت را کشتهاند. اسفندیار پاسخ داد: این برادران هیچکدام به شاه نگفتند که آخر اسفندیار چه گناهی کرده است؟ جاماسپ ناراحت و خشمگین گفت: فرشیدورد را که دوست داشتی و همیشه همراهت بود و همیشه گرزم را نفرین میکرد، زخمی کردهاند و در شرف مرگ است و میگوید: خدایا جان مرا نگیر تا یکبار دیگر اسفندیار را ببینم. اسفندیار وقتی این سخن شنید، خروشید و نالان شد و سپس گفت: زود بندم را بازکنید. آهنگر آوردند و تا با سوهان و پتک بندها را بگشاید خیلی سعی کردند و طول کشید و اسفندیار بیطاقت شد و خودش بندها را درهم شکست و بعد بی توش و توان بیهوش شد. بعدازآن به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاحهای جنگی سوار بر اسب بهسوی دشت نبرد رفت. شب بود و او به همراه بهمن و آذرنوش و جاماسپ و تعدادی سپاهی به راه افتاد تا به نزد فرشیدورد رسید. نالان پرسید چه کسی این بلا را به سرت آورد؟ برادر گفت: این کار گشتاسپ بود، اگر او تو را اسیر نمیکرد ترکان جرات حمله به ما را نداشتند. بههرحال من مردنی هستم و تو ناراحت مباش. این جراحت کار کهرم است. این سخن را گفت و جان سپرد. اسفندیار قسم خورد که انتقام او را بهسختی بگیرد. هرچه جلوتر میرفت جسد کشتگان ایرانی بیشتر میشد و در میان کشتگان جسد گرزم را هم دید پس به او گفت:
نگه کن که دانای ایران چه گفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست
بالاخره اسفندیار به کوهی که گشتاسپ آنجا بود، رفت و وقتی پدر را دید به او کرنش کرد و گشتاسپ او را بوسید و از او پوزش خواست. وقتی لشکریان فهمیدند که اسفندیار آمد همه بهسوی او روی آوردند و شاد شدند. اسفندیار دستور داد تا مهیای جنگ شوند. همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است پس ناراحت شد و به کهرم گفت: از ترکان کسی همتای او نیست بهتر است با اموالی که غارت کردهایم بهسوی توران برگردیم. گرگسار نزد ارجاسپ رفت و گفت: به خاطر یک نفر نباید عقبنشینی کرد چون سپاهیان اسفندیار همه خسته و مجروح هستند و ما آنها را شکست میدهیم. ارجاسپ گفت: اگر چنین کنی از خرگاه تا دریای چین و گنج ایران را به تو میبخشم.
اسفندیار لشکری انبوه آماده کرد و در راست سپاه نستور را قرارداد و خود در پیش سپاه قرار گرفت و گشتاسپ نیز در قلب بود و گرگوی جنگی هم در چپ قرار داشت.
از آنسو ارجاسپ در قلب لشکر قرار گرفت و راست را به کهرم داد و در چپ نیز شاه چگل را قرارداد. وقتی ارجاسپ سپاه ایران را دید از زیادی آن وحشت کرد و گفت: ما نمیتوانیم از پس آنها برآییم. جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصدتن را کشت و بعد گفت: به کینه فرشیدورد امروز دمار از روزگارتان درمیآورم پس بهسوی راست سپاه حمله برد و صدوشصت تن را کشت و کهرم پا به فرار گذاشت. اسفندیار گفت: این به انتقام خون لهراسپ و بعد به چپ سپاه رفت و صدوشصت تن را کشت و گفت: این به انتقام خون برادرانم.
ارجاسپ به گرگسار گفت: چرا خاموش ماندهای؟ گرگسار به جلوی صف آمد و تیری به سینه اسفندیار زد. اسفندیار خود را از زین جدا کرد تا گرگسار خیال کند او مجروح شده است و وقتی گرگسار خواست تا سرش را ببرد، او کمندی بر گردن گرگسار انداخت و کشانکشان او را به لشکرگاه برد و پیام داد فعلاً او را نکشند. ارجاسپ به دنبال کهرم و کندر میگشت اما آنها را نیافت پس فرار کرد. وقتی ترکان شنیدند که ارجاسپ فرار کرده است آنها که میتوانستند فرار کردند و بقیه هم امان خواستند و اسفندیار هم آنها را بخشید.
گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت. روز هشتم گرگسار را نزد اسفندیار آوردند و گرگسار به پوزشخواهی پرداخت. اسفندیار گفت تا دستوپابسته همچنان او را نگهدارند. گشتاسپ به اسفندیار گفت: تو شاد هستی اما خواهرانت دربند اسیرند و این برای ما ننگ است. اگر آنها را بیاوری تاجوتخت را به تو میدهم.
اسفندیار گفت: من چشم به تاجوتخت ندارم و به توران میروم تا انتقام آنها را بگیرم پس با سپاهیان فراوان بهسوی توران رهسپار شد و گرگسار را هم دستوپابسته با خود برد. پشوتن نیز بهعنوان وزیر با او همراه شد. دوباره در زمان خداحافظی پدر او را در برگرفت و بوسید و قول داد اگر بازگردد و خواهرانش را بیاورد تاجوتخت را به او میدهد. اسفندیار بهسوی ایوان کاخ مادرش رفت و با او خداحافظی کرد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی