شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت اول)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت اول) پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود. در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف میکند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت اول)
پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود. در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف میکند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است که چون نوبت پادشاهی به گشتاسپ رسید، لهراسپ به بلخ رفت و در معبد نوبهار شروع به عبادت نمود. سی سال بدینسان گذشت. گشتاسپ از همسرش که نام اصلیش ناهید بود و او را کتایون مینامیدند، دو فرزند به نامهای اسفندیار و پشوتن داشت. مدتی بعد درختی در ایوان گشتاسپ به وجود آمد که دارای ریشه محکم و شاخ و برگ فراوان بود، نام او زردهشت بود. او به شاه گفت که من پیامبر هستم و آمدهام تا شمارا بهسوی خدا راهنمایی کنم. مجمری از آتش آورد و گفت که از بهشت آورده است و خواست تا دین بهی را بپذیرد. وقتی شاه سخنان او را شنید دین او را پذیرفت و به دنبال او زریر و پدرش لهراسپ و سران کشور همگی به دین زرتشت پیوستند پس گشتاسپ به همهجا پیک فرستاد و دین زرتشت را پراکند و معابدی به وجود آورد ازجمله آذرمهربرزین و سپس زردشت سروی سهی را در جلوی آن کاشت چند سالی گذشت و سرو قد کشید پسازآن گشتاسپ کاخ زیبایی ساخت و با سیم و عنبر تزئینش کرد و عکسهایی از جمشید و فریدون بر آن حک کرد. زمانی گذشت روزی زردشت به گشتاسپ گفت: درست نیست که به شاه چنین باژ بدهی. هیچگاه ایرانیان به تورانیان باژ ندادهاند. گشتاسپ نیز پذیرفت. نرهدیوی آگاه شد و بهسوی شاه توران رفت و به او خبر داد و گفت که او به دین دیگری گرویده است. وقتی ارجاسپ سخنان دیو را شنید ناراحت شد و موبدان و اطرافیانش را جمع کرد و گفت که گشتاسپ شاه زنار بسته و به دین زردشت درآمده است و در ایران همه از شاه تا پدرش لهراسپ و برادرش زریر و پدروان پهلوان دلیر او و چمشوان دبیر او همگی به دین جدید درآمدهاند. باید نامهای با اموال فراوان نزدش فرستاد و به او گفت که از این راه برگرد و اگر نپذیرفت به ایران لشکر میفرستیم و با آنها میجنگیم و آنجا را ویران میکنیم پس نامهای نوشتند و دو پیک به همراه آن فرستادند: یکی پیری جادوگر به نام بی درفش و دیگری نام خواست.
وقتی گشتاسپ نامه او را خواند ناراحت شد و همه بزرگان را فراخواند از وزیرش جاماسپ گرفته تا برادرش زریر و پیامبرش زردشت و با آنها به مشاوره پرداخت، وقتی زریر و اسفندیار این سخنان را شنیدند عصبانی شدند و زریر به گشتاسپ گفت: بگذار که من پاسخ او را بنویسم. شاه پذیرفت پس زریر و اسفندیار و جاماسپ نامه تندی در پاسخ به نامه ارجاسپ نوشتند و بعد به شاه نشان دادند و شاه نیز مهر کرد و به پیامآوران شاه توران گفت: بگیرید و دیگر اینطرفها نیایید و به ارجاسپ بگویید که در دیماه به توران میآیم و آنجا را نابود میکنم. وقتی نامه شاه ایران به ارجاسپ رسید به سپهدارش گفت که از تمام پادشاهی توران سپاهیانی جمع کن. ارجاسپ دو برادر داشت به نامهای کهرم و اندریمان که بسیار اهریمن بودند. به هرکدام سیصدهزار سوار داد و آندورا در دو طرف سپاهش قرارداد و خود نیز در وسط قرار گرفت. سپهداری سپاهش را به گرگسار که ترکی بدسرشت بود سپرد. درفش گرگ پیکرش را به برادرش بی درفش سپرد. دیدهبانی و پیشروی سپاه را به مردی به نام خشاش داد. پشت سپاه را به ترکی به نام هوش دیو سپرد و گفت: اگر کسی از سپاه برگشت او را بکش. قلب سپاه را به تبه داد. به این شکل لشکرش را به ایران آورد و درراه همهجا را ویران میکرد. وقتی خبر به گشتاسپ رسید، نامه به مرزدارانش نوشت که به درگاه او بروند. همه سپاهیان نزد شاه رفتند و گشتاسپ، جاماسپ وزیرش را که ستارهشناس و دانشمند بزرگی بود، فراخواند و از او خواست تا از سرانجام کار خبر دهد. جاماسپ ناراحت شد و گفت: کاش این علم را خدا به من نمیداد. اگر من حقیقت را به تو بگویم ممکن است از دست من ناراحت شوی. شاه گفت: به جان برادرم زریر و پسرم اسفندیار که من با تو بدرفتاری نمیکنم. جاماسپ گفت: جنگ سختی درمیگیرد و بسیاری کشته میشوند، ابتدا اردشیر پسرت با بسیاری میجنگد و خیلیها را نابود میکند ولی سرانجام کشته میشود پس از او شیدسپ فرزند دیگر شاه نیز پس از جنگهای فراوان کشته میشود و سپس پسر من به کینخواهی او میجنگد و بسیاری را نابود میکند و وقتی میبیند که درفش کاویان بر زمین افتاده آن را برمیدارد ناگاه دشمن دست او را میزند و تیری به او میخورد و کشته میشود پس از او نستور پسر زریر به جنگ میآید و سپس نیوزار پسرت پس از جنگ سختی کشته میشود پس از او زریر به جنگ میآید و بسیاری از دشمن را نابود میکند اما بیدرفش در کمینش مینشیند و تیری به او میزند و او را به نزد ترکان میبرد و همه ترکان هرکدام تیری به او میزنند و او را میکشند.
پسازآن بی درفش با تیغ زهرآگین جلو میآید و بسیاری از نامداران سپاه را میکشد سپس اسفندیار، بی درفش را میکشد و به ترکان حمله میبرد و آنها را میپراکند و سالار چین از ترس اسفندیار فرار میکند. وقتی شاه این سخنان را شنید ناراحت و بیهوش شد و وقتی به هوش آمد، گریست و سپس به جاماسپ گفت: اگر قرار است خویشانم بمیرند، من این پادشاهی را برای چه میخواهم؟ حال که چنین است برادرم را با خود نمیبرم و به شاهزادگان هم میگویم که به جنگ نیایند. جاماسپ گفت: ای شاه اگر آنها نباشند کسی جرات ندارد که به جنگ رود. از غم خوردن سودی نمیبری. این قضای آسمانی است و تغییر نمیکند پس به او پند و اندرز فراوان داد و او را برای جنگ آماده کرد. وقتی سپیده دمید شاه به هر سو دیدهبان فرستاد. سواری آمد و به شاه گفت که سپاه توران نزدیک میشود. شاه درفش را به زریر سپرد و او را سپهبد لشکرش کرد و پنجاههزار سپاهی به او سپرد و میانه سپاه را به او داد و پنجاههزار سپاهی به اسفندیار و پنجاههزار سپاهی نیز به پسر دیگرش شیدسپ داد و هرکدام را در یک¬دست لشکر قرارداد و پشت لشکر را به نستور سپرد.
ارجاسپ نیز سپاهش را چید و صدهزار سوار خلخی را دریک دست سپاه به بی درفش سپرد و دست دیگر سپاه را نیز با صدهزار سوار به گرگسار داد و میانه سپاه را با صدهزار سپاهی به نام خواست سپرد. صدهزار سپاهی را هم در پشت سپاه قرارداد و به پسرش کهرم سپرد. وقتی سپیده دمید گشتاسپ سیه رنگ بهزاد را پیشراند و آماده نبرد شد. تیرباران شدیدی شروع شد و جنگ شدیدی درگرفت. ابتدا پسر شاه اردشیر پا به میدان نهاد و چنان جنگید گویی که طوس دوباره زنده شده است و به همین طریق جنگید تا تیری به او خورد و از اسب به زمین افتاد. پس از او شیرو پسر دیگر شاه به میدان نبرد آمد و خروشان بر دشمن حمله برد و بسیاری را قلعوقمع کرد، موقع بازگشت تیری از پشت به او خورد پس از او شیدسپ پسر دیگر شاه آمد پس از مدتی جنگ کهرم را به جنگ طلبید و آنها آنقدر جنگیدند تا شب شد و بالاخره شیدسپ نیزهای به او زد و او را از اسب انداخت و سرش را برید و در همین زمان تیری به او خورد و او نیز مرد. بعد از او پسر جاماسپ وزیر شاه به میدان آمد. او سوار دلیری بود که همنام پسر زال یعنی رستم نامیده میشد. رستم به وسط میدان زد و نام خواست را به مبارزه طلبید. نام خواست هم بهسوی او آمد و شروع به جنگیدن کرد اما از پس او برنیامد و کشته شد. در میانه جنگ درفش کاویان از دست ایرانیان افتاد و او رفت تا آن درفش را از خاک بردارد اما مردان دورش را گرفتند و دستش را با شمشیر زدند پس او درفش را با دندان گرفت و آنها نیز سرش را زدند پس از او نستور پسر زریر به میدان آمد و دشمنان زیادی را کشت و سپس نزد پدرش بازگشت. بعد از او نیوزار پسر شاه بهسوی دشمن شتافت و همنبرد طلبید. سواران چین بهسوی او هجوم نبردند و او صدوشصت مرد را کشت اما تیری به او خورد و از اسبش به زمین افتاد و مرد. دو هفته از جنگ گذشت روزی زریر به میدان آمد و تعداد زیادی از دشمن را کشت بهطوریکه ارجاسپ فهمید که اگر جلوی او گرفته نشود سپاهش تباه میشوند بنابراین به سپاهش گفت هر مرد دلیری که او را بکشد دخترم را به او میدهم اما کسی پاسخ نداد. دوباره ارجاسپ سخنانش را تکرار کرد و گفت: هرکس او را بکشد گنجینهای پر از زر به او میدهم اما کسی پاسخ نداد. سه بار این سخنان تکرار شد و کسی پاسخی نمیداد تا اینکه بی درفش نزد شاه رفت و گفت: من جانم را سپر بلای شما میکنم و اگر او را کشتم شاه در عوض این لشکر را به من بدهد. شاه شاد شد و اسب و زین خود را به او داد. بی درفش چون از پس زریر برنمیآمد پنهانی به او نزدیک شد و تیری زهردار به او زد و او از اسب به زمین افتاد وقتی گشتاسپ این ماجرا را دید هیونی بهسوی رزمگاه فرستاد و گفت: ببینید چه بلایی بر سر برادرم آمد! خبر آوردند که او مرده است. گشتاسپ خاکبرسر ریخت و جامهاش را پاره کرد و به جاماسپ گفت: حالا چه پاسخی به لهراسپ بدهم؟ پس خواست که به کینخواهی او به میدان نبرد رود اما جاماسپ جلوی او را گرفت. گشتاسپ به لشکرش گفت: چه کسی میرود تا انتقام او را بگیرد تا من دخترم را به او بدهم؟ از لشکر صدایی نیامد. خبر مرگ زریر به اسفندیار رسید و او ناراحت به قلب سپاه رفت و لشکر را به برادرش سپرد و به لشکریان گفت جلو بروید که همه بالاخره روزی میمیریم. در این موقع صدای گشتاسپ بلند شد که میگفت: ای دلیران به جلو بتازید و نترسید که لهراسپ به من نامه داد و گفت که اگر بخت با من بود و پیروز از این رزمگاه برگشتم پادشاهی را به اسفندیار سپارم و سپاه را به پشوتن دهم. وقتی اسفندیار این سخنان را شنید شرمزده شد و بهسوی لشکر دشمن رفت و بسیاری را تباه کرد.
از اینطرف نستور پسر زریر بهسوی میدان رفت تا جسد پدرش را پیدا کند پس در بین نامداران سپاه پرسوجو میکرد، مردی به نام اردشیر جسد پدرش را به او نشان داد و نستور زاریکنان نزد گشتاسپ رفت و از او خواست تا کینه پدرش را بگیرد. شاه ناراحت سوار بر اسب شد و خواست که به نبرد بپردازد اما بزرگان سپاه و جاماسپ جلوی او را گرفتند و گفتند: اسبت را به نستور بده تا انتقام پدرش را بگیرد پس شاه بهزاد را به نستور داد و نستور به قلب سپاه دشمن زد و بی درفش را صدا میکرد اما کسی پاسخ نمیداد. از دو طرف اسفندیار و نستور دشمنان را میکشتند، سالار چین دوباره بی درفش را طلبید و خواست تا نستور را بکشد و او نیز با تیغ زهرآگین بهسوی نستور رفت و تیر را پرتاب کرد اما اسفندیار تیر را در میانه راه گرفت و سپس تیغی بر جگر بی درفش زد و او را کشت و سلیح زریر را از او گرفت. سپس اسفندیار سپاه را به سه قسمت کرد و یک قسمت را به نستور داد و یک قسمت را به پسرش سپرد و قسمت سوم را خود به دست گرفت.
ادامه دارد…
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی