شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت دوم)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت دوم) روزی قیصر به همراه دو دامادش در میدان قصر مشغول چوگانبازی و سواری بود و خیلیها به تماشا آمده بودند. کتایون به گشتاسپ گفت: چرا ناراحت به گوشهای نشستهای؟ شنیدم دو تن از بزرگان که یکی گرگ اژدهاوش و دیگری …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت دوم)
روزی قیصر به همراه دو دامادش در میدان قصر مشغول چوگانبازی و سواری بود و خیلیها به تماشا آمده بودند. کتایون به گشتاسپ گفت: چرا ناراحت به گوشهای نشستهای؟ شنیدم دو تن از بزرگان که یکی گرگ اژدهاوش و دیگری اژدها را کشته در میدان قصر مشغول نبرد و سواری هستند. برو آنها را ببین و خودت را سرگرم کن. گشتاسپ آمد تا به میدان سوارکاری قیصر رسید و چوگانبازی را تماشا کرد پس چوگان خواست و شروع به چوگانبازی کرد اما هیچکس از پس او برنیامد. بعد نوبت کمانگیری شد وقتی قیصر گشتاسپ را دید، از او خواست که جلو برود و خود را معرفی کند پس گفت: من همان مردی هستم که دخترت برگزید و تو ما را از قصر بیرون کردی. من همان کسی هستم که اژدها و گرگ را کشتم و هیشوی هم شاهد من است و دندانهای اژدها که همراهم است و زخم خنجر نشان من است.
قیصر از کار خود پشیمان شد و از دست میرین و اهرن هم غضبناک گشت. پس به دنبال کتایون فرستاد و به او محبت فراوان کرد و گفت: لااقل تو اصل و نسب او را بپرس. کتایون گفت: پرسیدم اما او نمیگوید ولی فکر میکنم که از نژاد بزرگان است.
روزی قیصر نامهای به الیاس فرزند مهراس که حاکم خزر بود نوشت و از او باج طلبید اما او نپذیرفت. قیصر عصبانی شد. سخن به گوش میرین و اهرن رسید. آنها گفتند: او الیاس است و گرگ و اژدها نیست و بسیار مرد خطرناکی است.
قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا میتوانیم با او بجنگیم؟ فرخ زاد گفت: من او را با چربزبانی به راه میآورم اما گشتاسپ گفت: از چه میترسید من خودم کارش را میسازم ولی میرین و اهرن را با من همراه مکنید که آنها با من دشمنی میکنند. قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت. وقتی گشتاسپ به الیاس رسید و الیاس بروبازوی او را دید مشوش شد و قصد فریب او را گرفت و گفت: بهتر است با لشکرت به سویی بروی و آقای خود باشی وگرنه سپاهت تباه میشود اگر هم گنج و مالومنال میخواهی به تو میدهم و همیشه یاریت خواهم داد. اما گشتاسپ نپذیرفت. صبح روز بعد جنگ آغاز شد. قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد. خودش در طرف راست و پسرش ثقیل در طرف چپ بود. دو دامادش را در کنار بارها قرارداد. گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و بهسوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزهای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و کشانکشان نزد قیصر برد. بسیاری از رومیان کشتهشده بودند و بسیاری فرار کرده بودند. قیصر به سر و چشم او بوسه زد و او را بسیار گرامی داشت. مدتزمانی از این ماجرا گذشت، روزی قیصر به گشتاسپ گفت: میخواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی. گشتاسپ پاسخ داد:نظر، نظر شماست. پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید. لهراسپ غمگین شد و به فکر فرورفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت: سؤالی میکنم راستش را بگو. تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باجخواهی میکند؟ قالوس گفت: پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست و او گرگ و اژدهای روم را کشت. لهراسپ پرسید: او شبیه چه کسی است؟ قالوس گفت: او شبیه زریر است.لهراسپ شاد شد و به او بدره و مال فراوان داد و گفت: به قیصر بگو: من نیز آماده نبرد هستم. سپس به زریر گفت: او حتماً برادرت است، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آمادهساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی از نژاد زرسپ مانند بهرام و ریو و نبیرههای گیو یعنی شیرویه و اردشیر که فرزندان بیژن بودند و بسیاری دیگر آماده کردند. وقتی به حلب رسیدند زریر سپاه را به بهرام سپرد و با پنجتن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد: ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمیبری اما قیصر نپذیرفت. زریر به قیصر گفت: این فرد که بهسوی شما آمده ایرانی است. گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت. بعدازآن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت: من قبلاً نزد شاه ایران بودم، بگذار تا به نزدشان بروم شاید بتوانم کاری از پیش ببرم. گشتاسپ به نزد زریر رفت و لشکریان همه به پیشوازش آمدند و زریر او را در برگرفت و گفت: اکنونکه پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامهای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همهچیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است.
قیصر شادمان بر اسب نشست و بهسوی گشتاسپ آمد و او را در برگرفت و از کرده خود پوزش خواست پسازآن گشتاسپ به قیصر گفت: همسرم را نزد من بفرست که او بسیار رنجبرده است. قیصر کتایون را با تحف و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت.
وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت. گشتاسپ به پدر گفت: تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت میجنگم.
همه نیک بادا سرانجام تو
چنینست کیهان ناپایدار
یکی روز مرد آرزومند نان
دگر روز بر کشوری مرزبان
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی