شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش دوم)
شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش دوم) فریدون تصمیم گرفت کشور را بین پسران تقسیم کند پس روم و خاور را به سلم داد و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه¬وران را به ایرج داد. و هر پسری به سمت کشور …
شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش دوم)
فریدون تصمیم گرفت کشور را بین پسران تقسیم کند پس روم و خاور را به سلم داد و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه¬وران را به ایرج داد. و هر پسری به سمت کشور خود روان شد و ایرج هم نزد پدر ماند.
روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود. سلم با خود فکر میکرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچکتر سپرده است پس دلش پر از کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بیعدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد. تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمیپذیرفتیم.پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد. فریدون از سخنان فرزندانش رنجید.
فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد. ایرج گفت: من نزد برادران میروم از خشم بر حذر میدارم و به راهشان میآورم.
بههرحال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آنها را به راهآورد و فریدون هم نامهای به آنان نوشت و نصیحتشان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیشقدم شده است و چند روزی مهمان شماست با او مهماننواز باشید.
وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان باخبر نبود. سلم و تور وقتی روی پرمحبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بیشک پادشاهی به او خواهد رسید. روز بعد تور به ایرج گفت: تو از ما کوچکتری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ ایرج پاسخ داد:من نه ایران و نه چین و نه خاور را میخواهم. اگر زمانه چند صباحی ما را بالابرده ولی نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است پس تمام تاجوتخت از آن شما باد با من کینهجویی نکنید. تور از سخنان او سر درنیاورد و نمیخواست آشتی جوید پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. برادر زینهار خواست و گفت: ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ خون من دامنت را میگیرد.
ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود. وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همهجا را آذین بسته بود.ناگاه دید سواری سیاهپوش با تابوت زرینی میآید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت. فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاکبرسر ریخت و نور چشمانش زائل شد. سپاهیان داغدار به همراه شاه بهسوی باغ ایرج سر نهادند.فریدون شروع به راز و نیاز باخدا کرد و گفت: خدایا فقط آنقدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کینخواهی او کمربسته است. مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و به ماهرویانی که در آنجا بودند نگریست. دختری به نام ماه آفرید بود که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقاً کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید دختری به دنیا آمد. فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانی که هنگام شوهر کردنش شد پس پشنگ برادرزادهاش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری به دنیا آورد. فریدون شاد شد گویی ایرج زنده شده است. به درگاه خداوند لابه کرد که کاش میتوانستم او را ببینم. خداوند درخواستش را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. پسر را منوچهر نامید و بهمرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاجوتخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد.
به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است. آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود. اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاجوتخت را به او میسپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت:
شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج میآیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم.
فرستاده بهسوی سلم و تور رفت و ماجرا را بازگفت. سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند.از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و بهسوی ایران حرکت نمودند.
به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیدهاند پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد. دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسبان به تاخت پرداختند و طبلهای جنگی زده شد. سپاهیان سراپا آهنین به کینخواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایهدار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود.
تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بیپدر، ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد. منوچهر خندید و گفت: چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد. اکنونکه جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار میشود و من کین پدر را از او میگیرم.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی