کد خبر : 83288 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۹

داستان کوتاه تلفنی به آسمان

الو … الو… سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: …

داستان کوتاه تلفنی به آسمان

الو … الو… سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم …

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما…

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم

میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا…

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد…

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من..

چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه…

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است …

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی…

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 280 بار
دیدگاهتان را بنویسید

✿•ღ• نغمه دولت شاهي •ღ•✿ در تاریخ 17 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

مرسی خیلی قشنگ بود…

سمیه در تاریخ 16 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

خیلی متأثر شدم.. بغض منم مثه اون دوست کوچولوی خدا، شکست..

موناااا در تاریخ 15 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

خدا به قلب کوچکم وسعت ده تا بتوانم بزرگیت را درک کنم
و در دریای بزرگی و پاکی
و مهربانی تو غرق شوم
و به بالهایم توانی ده
تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم تو که آشنا ترین آشنایی
خدا جون درسته ما بزرگیم ولی قلبمون خیلییییییییییییی کوچیکه .
خدایااااااااااا هیچوقت ما رو بحال خودمون نذار هیچوقت!!!!!!

مرجان در تاریخ 14 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

سلام فوق العاده بود…دستتون درد نکنه

محمدرضا در تاریخ 14 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

مرسی ابجی خیلی قشنگ بود

عاطفه در تاریخ 14 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

خواهش میکنم
ممنون که به وب خودتون سر میزنید

ali در تاریخ 14 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

مرسی…عالی بووود…

هانه در تاریخ 14 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

مرسی داری رفیق……همین وبس

sama در تاریخ 14 فروردین 1393 گفته : پاسخ دهید

آخه چه قدر قشنگ بود ممنون عاطی جوون

css.php