داستان جوان جویای آرامش
جوانی در کنار رودخانه ای بر درختی تکیه کرد بود و با افسردگی و ناراحتی گذرعمر خود را در رودخانه نظاره میکرد. چندی نگذشت که پیرمردی جهان دیده که از آنجا میگذشت برای برداشتن آب به کنار رودخانه آمد و جوان را دید از جوان پرسید برای چه افسرده هستی …
جوانی در کنار رودخانه ای بر درختی تکیه کرد بود و با افسردگی و ناراحتی گذرعمر خود را در رودخانه نظاره میکرد.
چندی نگذشت که پیرمردی جهان دیده که از آنجا میگذشت برای برداشتن آب به کنار رودخانه آمد و جوان را دید از جوان پرسید برای چه افسرده هستی و غمگینی؟
جوان پاسخ داد آرامش ندارم و نمیدانم آرامش را در چه چیزی بجویم؟
پیرمرد برگی و سنگی را که بر روی زمین افتاده بود را برداشت و برگ را در رودخانه رها کرد و به جوان گفت نگاه کن برگ چگونه در تلاطم رودخانه با ناملایمات همراه میشود و خود را به رود میسپارد سپس سنگ را نیز در رودخانه انداخت و گفت نظاره کن سنگ نیز چگونه در برابر تلاطم و فشار دوام میآورد و در حالی که رود جاری است محکم در سر جای خود میایستد. سپس از جوان پرسید آرامش برگ را میپسندی یا سنگ را؟
جوان مکثی کرد و پاسخ داد هم اکنون معلوم نیست چه راه سختی در پیش روی برگ است و در راه با چه مشکلاتی مواجه میشود ولی سنگ حداقل در سر جایش محکم ایستاده و با جریان خروشان مقابله میکند، پس آرامش سنگ را ترجیح میدهم.
پیرمرد با رویی خندان پاسخ داد پس چرا از ناملایمات زندگی خسته شده ای و مینالی؟ اگر آرامش سنگ را میخواهی باید محکم در سر جایت بایستی و و در حین مشاهده ناملایمات آرامش خود را حفظ کنی
پیرمرد که آب برداشته بود با جوان خدا حافظی کرد و میخواست برود که جوان پرسید شما کدام آرامش را ترجیح میدهید؟
پیرمرد با قطعیت گفت آرامش برگ را میپسندم و زندگی خود را با اطمینان به خالق رودخانه هستی میسپارم
چون میدانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمیشوم و مطمئنم که او بهترینها را برایم میخواهد.