کد خبر : 269740 تاریخ انتشار : دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۴

حکایت ماهیگیر و دیو از کتاب داستان های هزار و یک شب

افسانه ماهیگیر و دیو یکی از حکایت‌های زیبا از کتاب داستان‌های هزار و یک شب است که جذابیتی خاصی دارد، در ادامه همراه ما باشید تا داستان ماهیگیر و دیو از کتاب هزار و یک شب را برای شما بازگو کنیم.   روزی روزگاری فرد فقیر ماهیگیری برای صید ماهی …

حکایت ماهیگیر و دیو از کتاب داستان های هزار و یک شب

افسانه ماهیگیر و دیو یکی از حکایت‌های زیبا از کتاب داستان‌های هزار و یک شب است که جذابیتی خاصی دارد، در ادامه همراه ما باشید تا داستان ماهیگیر و دیو از کتاب هزار و یک شب را برای شما بازگو کنیم.

 

روزی روزگاری فرد فقیر ماهیگیری برای صید ماهی به دریا رفت، از خداوند درخواست کرد ای خدای بزرگ لطفا به من روزی برسان که بچه‌های من در منزل گرسنه و چشم انتظار من هستند، تورش را در آب انداخت اما هرچه صبر کرد هیچ ماهی صید نکرد.

مجدد رو به خدا کرد و گفت ای خداوند، نگذار دست خالی به خانه برگردم بچه‌های من گرسنه و منتظر غذا هستند که ناگهان تور ماهی‌گیری‌اش سنگین شد و طعمه‌ای را سید کرد، مرد ماهیگیر با تمام قدرت شروع به کشیدن تور کرد و ناگهان دید که به جای ماهی یک صندوق‌ از کف دریا در تور ماهی‌گیری او گیر کرده است.

 

درب صندوق به محکمی بسته شده بود و مهر حضرت سلیمان بر روی آن زده شده بود، فرد ماهیگیری خیلی خوشحال شد و فکر می‌کرد گنج بزرگی پیدا کرده است، با چاقوی تیزش در صندوق را باز کرد تا ببیند چه مقداری طلا در آن وجود دارد ولی با باز کردن صندوق ناگهان دودی غلیظ به آسمان رفت و یک دیو از درون صندوق آزاد شد و به بیرون آمد. مرد ماهیگیر بسیار ترسیده بود اما خودش را کنترل کرد.

 

دیو به مرد ماهیگیر نگاهی کرد و گفت سلام ای حضرت سلیمان، گناهان من را ببخش و من را عفو کن. مرد ماهیگیر به دیو گفت دیوانه شده‌ای؟ حضرت سلیمان سال‌های زیادی است که مرده است و دیگر بین ما نیست. دیو گفت یعنی تو سلیمان پیامبر نیستی؟ ماهیگیر گفت خیر من فردی فقیر و بیچاره هستم.

 

دیو به مرد ماهیگیر گفت پس آماده مردن باش که میخواهم تورا بکشم، ماهیگیر تعجب کرد و به دیو گفت من تورا از صندوق آزاد کردم و نجاتت دادم، اما تو می‌خواهی مرا بکشی؟ دیو گفت: تو تقصیری نداری مشکل از زندگی من بوده، من سرگذشت عجیبی دارم و به خودم قول دادم هرکسی که مرا آزاد کند را بکشم. البته از اول چنین قصدی نداشتم.

 

من در زمان حضرت سلیمان زندگی می‌کردم و او از من خواست که مسلمان شوم ولی قبول نکردم، در نتیجه مرا زندانی کرد. بعد از گذشت 700 سال پیش خودم گفته بودم اگر کسی مرا آزاد کند هر آرزویی دارد برآورده می‌کنم اما خبری نشد، 700 سال دیگر گذشت و گفتم اگر کسی مرا آزاد کند تمام گنج‌های کره زمین را به او می‌دهم. 700 سال دیگر گذشت و گفتم اگر کسی مرا آزاد کند اورا می‌کشم، اما هرطور که خودش بخواهد.

 

ماهیگیر نگاهی به دیو کرد و گفت باشه قبوله، اما اول من از تو یک سوال دارم، چگونه در این صندوق کوچک جا شده بودی؟ دیو گفت یعنی باور نمی‌کنی که من در این صندوق زندانی شده بودم؟ ماهیگیر گفت من اخلاق عجیبی دارم و تا زمانی که به چشم نبینم نمیتوانم باور کنم، اگر راست می‌گویی درون صندوق برو تا ببینم چگونه در آن جا می‌شوی.

 

دیو نیز خندید و خودش را درون صندوقچه جا داد و همانجا بود که ماهیگیر زرنگ به سرعت در صندوق را بست و دیو دوباره زندانی شد.

دیو به ماهیگیر گفت چیکار می‌کنی چرا منو دوباره زندانی کردی؟ ماهیگیر پاسخ داد، من به تو خوبی کردم و از زندان رهایت کردم ولی تو در جواب خوبی من میخواستی مرا بکشی، پس بهتره در همان صندوق زندانی بمانی ای دیو پلید.

دیو به ماهیگیر گفت راست می‌گویی من اشتباه کردم نباید جواب خوبی تورا با بدی می‌دادم حق با تو است لطفا مرا آزاد کن هرچه بخواهی به تو می‌دهم. ماهیگیر ترسید که فریب دیو را بخورد و بعد از اینکه اورا آزاد کند توسط دیو به قتل برسد. در نتیجه قبول نکرد.

دیو بارها اصرار کرد و به ماهیگیر قول داد که اگر مرا آزاد کنی کاری می‌کنم که پولدار بشوی و برای بچه‌هایت زندگی راحتی فراهم کنی، مرد ماهیگیر که بسیار فقیر بود نتوانست از این پیشنهاد دیو چشم‌پوشی کند و بلاخره قبول کرد.

 

ماهیگیر در صندوق را باز کرد و دیو به سرعت از صندوق خارج شد و لبخندی زد، ماهیگیر گفت ای وای چه اشتباهی کردم، این دیو سر حرفش نمی‌ماند و میخواهد من را بکشد، رو به دیو کرد و گفت اما تو به من قول داده ای!! دیو گفت نترس من سر حرفم می‌مانم و متاسف‌ام که جواب خوبی تورا با بدی دادم. دنبالم بیا.

 

دیو درون دریا شروع به حرکت کرد و ماهیگیر پشت سرش اورا دنبال می‌کرد، سرانجام به قسمتی از دریا رسیدند. دیو به ماهیگیر گفت از اینجا ماهی بگیر، ماهیگیر تورش را به آب انداخت و چند ماهی به رنگ‌های مختلف صید کرد.

دیو به ماهیگیر گفت نزد حاکم برو و این ماهی‌های شگفت انگیز را با طلای زیاد معاوضه کن و تو پولدار خواهی شد. ماهیگیر به حرف دیو گوش کرد و به فردی پولدار تبدیل شد و زندگی راحتی برای فرزندان گرسنه و فقیرش ساخت.

و این بود داستان دیو و ماهیگیر از کتاب داستان های هزار و یک شب که حکایتی جالب و زیبا بود که برای کودکان نیز داستانی پندآموز و کاربردی در راستای تربیت کودک می‌باشد. ممنون که تا پایان این مطلب همراه ما بودید.

4/5 - (70 امتیاز)
دسته بندی : رپورتاژ بازدید 6,145 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php