کد خبر : 77101 تاریخ انتشار : دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۷

حکایت خواندنی روزی روزگاری

عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند… و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت …

حکایت خواندنی روزی روزگاری

عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند… و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.

آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت… مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم… تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی…

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : جالب و خواندنی ، سرگرمی بازدید 391 بار
دیدگاهتان را بنویسید

محمدرضا در تاریخ 14 اسفند 1392 گفته : پاسخ دهید

خیلی قشنگ بود افرین

✿•ღ• نغمه دولت شاهي •ღ•✿ در تاریخ 13 اسفند 1392 گفته : پاسخ دهید

خیلی قشنگ بود مرسی

shadi در تاریخ 12 اسفند 1392 گفته : پاسخ دهید

ایول دمت گرم ایناز!

آیناز در تاریخ 12 اسفند 1392 گفته : پاسخ دهید

قابل شما رو نداشت گلم

آیناز در تاریخ 12 اسفند 1392 گفته : پاسخ دهید

خواهش میکنم عاطفه جوون و داداش پژمان . ایشالله قابل توجه هممون باشه

پژمان در تاریخ 12 اسفند 1392 گفته : پاسخ دهید

ترکوندی آیناز ایول خیلی جالب بود این داستان قابل توجه خیلیا باید باشه

دلم گرفته در تاریخ 12 اسفند 1392 گفته : پاسخ دهید

وقتی دلت گرفته

وقتی غمگینی

وقتی از زندگی سیری

.

.

حواستو خیلی جمع کن

چون طعمه ی خوبی هستی …!!

عاطفه در تاریخ 12 اسفند 1392 گفته : پاسخ دهید

باتشکر فراووون از ایناز عزیزممم که این داستان فوق العاده رو برامون ارسال کردن

css.php